رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۶

4.6
(7)

نیشخندی زد و‌ منتظر به دهانش چشم دوخت.

-فکر خوبیه، من اصلا دوس ندارم دخترای قبیلم‌ توی خطر بیوفتن! متوجه هستید که چی میگم؟

رنگ صورتش به‌ وضوح پرید و در دلش هر انچه که از نظرش لایق رسام بود را گفت.

سوالی مدام در سرش چرخ میخورد که از کجا این اطلاعات را میدانست؟

رسام با عزم جزم امده بود.

نبودن فلفل خانمش در زندگی جوری به او سخت گذشته بود که با وجود بیماری اش نتوانست دست روی دست بگذارد و بیخیال کارهای شیخ شود..

با مدارکی که در دست داشت برای همیشه شیخ از زندگی انها جدا میشد.

-فعلا اینارو داشته باش جناب شیخ ، بابت ازارهایی که به خانوادم رسوندی هم یه هدیه خوب دارم !

از چه هدیه ای حرف میزد؟

قرار بود باز سرش چه بلایی بیاید..
در دلش لعن نفرین نثارش کرد ولی در ظاهر تنها به گفتن:

-نهایه الحرب
(پایان جنگ)

اکتفا کرد.

رسام با انرژی مضاعف از ان قصر اسفناک بیرون آمد..

وقتی داخل ماشین جای گرفت لبخندی بخاطر کنده شدن سایه ی شوم شیخ بر لب هایش امد..

الان میتونست زندگی که سال ها برایش نقشه کشیده بود کنار شاداب داشته باشد .

همانقدر ارام و شیرین!

ولی خبر از خواب های پلید روزگار نداشت..

لحظه ها سپری شدند و او حالا با ظاهری مرتب و دست گل مجللی رو به خانه ی بی بی ایستاده بود..

زنگ را فشرد و بی بی بعد از شنیدن صدای رسام‌ش نقش بر زمین شد.

هیچکس باور نمیکرد که رسام بعد از این همه وقت برگشته است.!

عمه راضی از خوشحالی کل میکشید و بین خنده هایش اشک شوق میریخت.
شاداب همراه با معین از پله ها سرازیر شد و معتجب به نگاهی به اطراف انداخت .

اینجا چه خبر بود که عمه اینگونه بخاطرش خوشحالی میکرد؟!

-عمه چیشده؟

-رسامم اومده، نور چشمم اومده عمه جون!

شاداب با شنیدن اسم رسام روی پله ها افتاد
معین ترسیده بود و در اغوش شاداب فرو رفته بود .

با اومدن رسام بی بی و عمه راضی به طرفش پرواز کردند و اورا غرق در بوسه کردند..

-کجا بودی نور چشمم ؟نگفتی ما دق میکنیم از دوریت ؟

بی بی‌میگفت و قربان صدقه اش میرفت
گاهی بینش گلایه هم میکرد از نبودنش..

اما به عمه راضی گویی دنیا را هدیه داده بودند.

بی بی را به داخل اشپزخانه برد برای انکه بتواند کمی حال اورا ارام کند

رسام نگاهی به شاداب که صورتش خیس از اشک بود و به لرزه افتاده بود انداخت..

حالا بعد از این همه دوری، او اینجا بود!
کنار شاداب ..
دلش برای اغوشش، برای دلبری های او تنگ شده بود!!

نزدیکش شد که شاداب روی پا شد و نگاهی سر تا سر دلتنگی به او انداخت..

-فلفل خانم، دلم لک زده بود برات..

ولی امان از دل شاداب که هر لحظه امکان انفجارش بود

دلش پر میزد برای اغوش رسام ، اما عقلش اورا منع میکرد !

-رسام..

-جان رسام؟

با یاد اوری نیما اخم هایش در هم شد..
با دیدن شاداب به کل موضوع رو فراموش کرده بود !

معین..
بچه ای که از همین حالا شباهتی زیادی به پدرش داشت و رسام متوجه این شباهت شده بود.

در دل شاداب اشوب بود .
نگاه های خیره رسام را به معین دیده بود و نگرانی تمام تنش را گرفته بود..

اخم های رسام گواه بد میداد!

نگاهی به پشت سرش انداخت و رو به شاداب تشر زد.

-برو تو اتاق ببینم.

-رسام

-شاداب بهت گفتم برو‌تو‌ اتاق نمیخوام عمه و بی بی متوجه بشن.

معین را از اغوشش گرفت و راهی اتاقش شد..

شاداب با حیرت به مسیری که رسام طی کرده بود نگاهی انداخت!

با اعصابی مخدوش به سراغ رسام رفت

-به چه حقی بچه من و از بغلم میکشی؟

با تعجب نگاهی به او‌ انداخت..

-بچه تو؟ وقتی از خونه عمت اومدی بچه داشته باشی؟

-نه..

-خب چی؟؟

– از خونه عمم نیاوردم ولی تو این یک سال که شما پی عشق و حالت بودی از جای دیگه اوردم!

با حرف هایش گره کور تری میان ابروهای رسام مینداخت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا