رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۴

5
(1)

-همینجام، سفارش دادی؟

نیما هم روبه روی شاداب روی تخت نشست و سری تکان داد.

-آره دادم، این فسقل چرا پا نمی‌شه؟

شاداب نگاهش را به پسرش دوخت.

-نمی‌دونم، جدیدا خیلی می‌خوابه.

نگاه نیما با نگرانی چرخید و پشت دستش را روی پیشانی معین گذاشت .

-تب که نداره، حالش خدبه؟ مریض که نیست؟

شاداب نگاهی به نیما انداخت و تکخنده ای کرد.

-نه بابا، بچم تنبل شده فقط..

نیما لبخندی زد و دگر چیزی نگفت.
کمی بعد سینی شام را آوردند و شاداب بعد از بیدار کردن معین، مشغول شام خوردن شدند..

قبل از بازگشت به خانه، به اصرار نیما کمی در خیابان ها دور زدند و آخر شب به خانه برگشتند.

شاداب سریع لباس های خود و فرزندش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.

بعد از به خواب سپردن نیما، خودش هم چشمانش گرم شد و کم کم خوابش سنگین شد..

معلوم نبود چند ساعت گذشته بود که با صدای گریه معین، چشم هایش را باز کرد و کودک را درآغوشش گرفت..

دست و صورتش را آب زد و با برداشتن سوییچ ماشین و پوشه ها، به سمت در رفت.
لحظه آخر به طرف عزیز برگشت و لبخندی زد.

-نوکرتم عزیز..حلالم کن این چندوقت خیلی مزاحمت شدم.

عزیز با ظرف آب و قرآن به طرفش آمد و پیشانی اش را بوسید.

-قربونت برم مادر..تو نور چشم منی، فقط مراقب خودت باش که دیگه مریض نشی یک وقت.

رسام، چشمی زیر لب گفت و با بوسیدن قرآن از زیر آن رد شد..

به طرف ماشین رفت و بعد از به حرکت درآوردنش، عزیز ظرف آب را برای بدرقه پشت ماشین ریخت.

پایش را روی گاز گذاشته بود و با سرعت بالا رانندگی می‌کرد..

این همه فراغ و دوری از شاداب اورا چندسال پیرتر کرده بود..
دستی به ریش های بلندش کشید.

موهای بهم ریخته اش نشان از کلافگی اش میداد.
حتما باید وقتی رسید به آرایشگاه می‌رفت و دستی به وضعیتش می‌کشید.

بدون وقفه، رانندگی کرد و قبل از شب، خود را به عمارتشان رساند.
قبل از اینکه وارد کوچه شود، با دیدن ماشین نیما اخمهایش را درهم کشید..

او اینجا چیکار می‌کرد؟

با پیاده شدن دختری که در ماشین بود به همراه فرزند در آغوشش، بهت زده به رو به رو خیره شد..

شاداب بود!

به همراه فرزندش که خبرش به گوشش رسیده بود..
چقدر بزرگ شده بود!

نیما هم همراه شاداب پیاده شد.

با شاداب صحبت کرد و بعد با گرفتن معین از شاداب خنده کنان به سمت عمارت رفتند.

چه اتفاقی افتاده بود؟
شاداب کنار نیما بود، آن هم انقدر صمیمی؟

بعد از ورودشان به خانه، دستی ماشین را کشید و از آن پیاده شد.

خواست قدمی به سمت عمارت بردارد که پشیمان شد..
اول باید کار ناتمامش را تمام میکرد!

دوباره به ماشین برگشت و آن را روشن کرد.
سریع به سمت خانه شیخ مسیر را کج کرد و پوشه های داخل داشبرد را درآورد.

باید اول حق او را کف دستانش می‌گذاشت تا دیگر به خانواده اش نزدیک نشود..

خبرش رسیده بود که این چندوقت چقدر آنهارا آزرده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا