فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۲

4.6
(9)

نیما نگاهی به شاداب انداخت و سعی در حفظ کردن درهم رفتگی پیشانی اش داشت..

-سلام و درد، می‌دونی از کیه جلوی درتونم؟

کوله اش را روی پایش گذاشت و کمی لب‌هایش را آویزون کرد..

-می‌دونی که چقدر معین بدخوابه..کشتم خودم رو تا خوابش ببره..ببخشید.

نیما سری تکان داد و ماشین را به راه انداخت.
طبق عادت همیشه اش، میان راه برای دخترک کیسه ای پر از خوراکی خرید تا قبل از امتحان ضعف نکند..

شاداب را جلوی دانشگاه رساند و با خداحافظی کوتاهی از دانشگاه دور شد.
وارد محیط دانشگاه شد و نفس عمیقی کشید..

نباید آخرین امتحان را خراب می‌کرد.
قرار بود به دانشگاه تهران انتقالی بگیرد و تنها راه رفتنش، امتحان آخرش بود..

بعد از تکمیل پاسخ نامه، برگه را دست مراقب دادو از کلاس خارج شد.
هوا را داخل ریه هایش کشید و لبخند زد.

نیما همان جای همیشگی منتظرش بود.
جلو رفت و در ماشین را باز کرد و داخلش نشست.

-خب؟ خانم چه کردن؟

کامل به طرفش چرخید و لبخندی زد:

-خوب بود، قبولم.

نیما تحسین برانگیز سری تکان داد و ماشین را روشن کرد و به راه انداخت.

در طول مسیر حرف زیادی زده نشد و کمی بعد به خانه رسیدند.

شاداب تا آمد از ماشین پیاده شود، با صدای نیما به طرفش چرخید.

-شاداب؟

هومی زیر لب گفت و منتظر ماند تا نیما، ادامه حرفش را بزند.

-شب بریم بیرون؟ اون بچه رو هم ببریم یه بادی به کلش بخوره.

شاداب با خنده سر تکان داد.
منظورش از بچه، کودک دو ساله بود؟

-باشه ولی الکی بچه رو بهونه نکن.

گفت و با برداشتن کوله اش و خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد.

با قدم هایی بلند به سمت خانه رفت و وارد شد.

عمه راضی روی مبل نشسته بود و با معین کوچولویش مشغول بازی کردن بود.

از دیدن هردویشان لبخندی زد و جلوتر رفت.

-سلام.

عمه سر چرخاند و نگاهی به شاداب انداخت.
از بعد از به دنیا آمدن بچه، رفتارش با شاداب هم خوب شده بود و در دلش جای باز کرده بود..

-سلام عمه خوش اومدی، امتحانت چطور بود؟

کوله اش را روی مبل گذاشت و کنار عمه راضی نشست.

-به نظر خودم که خوب بود، ایشالا قبولم.

-برو لباست و عوض کن بیا، این بچه گشنشه شیر می‌خواد.

شاداب سر تکان داد و از جایش بلند شد.
به طرف اتاقش رفت و سریع لباس هایش را کامل از تنش درآورد.

خودش را به حمام رساند و با آبی ولرم، دوش ده دقیقه ای گرفت و بیرون آمد.

لباس های راحتی تن کرد و با حوله ای کوچک موهایش را بالای سرش جمع کرد.

سریع از اتاق درآمد و خودش را به پذیرایی رساند.
صدای معینش درآمده بود..

به طرف عمه رفت و بچه را از دستش گرفت و شروع به شیر دادن کرد.
معین، تنها دلیل زندگی این روزهای شاداب شده بود .

اگر او نبود، غم نبود رسام حتما او را از پای در می آورد..

بی بی گل با سینی چای و شیرینی به طرف هردویشان آمد و سینی را روی میز گذاشت.

-مادر خسته نباشی..

لبخندی به چهره مهربان بی بی زد.

-قربونت برم..

-بیا یکم چایی و شیرینی بخور جون بگیری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا