رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۲

4.7
(3)

نیما نگاهی به شاداب انداخت و سعی در حفظ کردن درهم رفتگی پیشانی اش داشت..

-سلام و درد، می‌دونی از کیه جلوی درتونم؟

کوله اش را روی پایش گذاشت و کمی لب‌هایش را آویزون کرد..

-می‌دونی که چقدر معین بدخوابه..کشتم خودم رو تا خوابش ببره..ببخشید.

نیما سری تکان داد و ماشین را به راه انداخت.
طبق عادت همیشه اش، میان راه برای دخترک کیسه ای پر از خوراکی خرید تا قبل از امتحان ضعف نکند..

شاداب را جلوی دانشگاه رساند و با خداحافظی کوتاهی از دانشگاه دور شد.
وارد محیط دانشگاه شد و نفس عمیقی کشید..

نباید آخرین امتحان را خراب می‌کرد.
قرار بود به دانشگاه تهران انتقالی بگیرد و تنها راه رفتنش، امتحان آخرش بود..

بعد از تکمیل پاسخ نامه، برگه را دست مراقب دادو از کلاس خارج شد.
هوا را داخل ریه هایش کشید و لبخند زد.

نیما همان جای همیشگی منتظرش بود.
جلو رفت و در ماشین را باز کرد و داخلش نشست.

-خب؟ خانم چه کردن؟

کامل به طرفش چرخید و لبخندی زد:

-خوب بود، قبولم.

نیما تحسین برانگیز سری تکان داد و ماشین را روشن کرد و به راه انداخت.

در طول مسیر حرف زیادی زده نشد و کمی بعد به خانه رسیدند.

شاداب تا آمد از ماشین پیاده شود، با صدای نیما به طرفش چرخید.

-شاداب؟

هومی زیر لب گفت و منتظر ماند تا نیما، ادامه حرفش را بزند.

-شب بریم بیرون؟ اون بچه رو هم ببریم یه بادی به کلش بخوره.

شاداب با خنده سر تکان داد.
منظورش از بچه، کودک دو ساله بود؟

-باشه ولی الکی بچه رو بهونه نکن.

گفت و با برداشتن کوله اش و خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد.

با قدم هایی بلند به سمت خانه رفت و وارد شد.

عمه راضی روی مبل نشسته بود و با معین کوچولویش مشغول بازی کردن بود.

از دیدن هردویشان لبخندی زد و جلوتر رفت.

-سلام.

عمه سر چرخاند و نگاهی به شاداب انداخت.
از بعد از به دنیا آمدن بچه، رفتارش با شاداب هم خوب شده بود و در دلش جای باز کرده بود..

-سلام عمه خوش اومدی، امتحانت چطور بود؟

کوله اش را روی مبل گذاشت و کنار عمه راضی نشست.

-به نظر خودم که خوب بود، ایشالا قبولم.

-برو لباست و عوض کن بیا، این بچه گشنشه شیر می‌خواد.

شاداب سر تکان داد و از جایش بلند شد.
به طرف اتاقش رفت و سریع لباس هایش را کامل از تنش درآورد.

خودش را به حمام رساند و با آبی ولرم، دوش ده دقیقه ای گرفت و بیرون آمد.

لباس های راحتی تن کرد و با حوله ای کوچک موهایش را بالای سرش جمع کرد.

سریع از اتاق درآمد و خودش را به پذیرایی رساند.
صدای معینش درآمده بود..

به طرف عمه رفت و بچه را از دستش گرفت و شروع به شیر دادن کرد.
معین، تنها دلیل زندگی این روزهای شاداب شده بود .

اگر او نبود، غم نبود رسام حتما او را از پای در می آورد..

بی بی گل با سینی چای و شیرینی به طرف هردویشان آمد و سینی را روی میز گذاشت.

-مادر خسته نباشی..

لبخندی به چهره مهربان بی بی زد.

-قربونت برم..

-بیا یکم چایی و شیرینی بخور جون بگیری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا