رمان طلایه دار پارت ۷۲
نیما نگاهی به شاداب انداخت و سعی در حفظ کردن درهم رفتگی پیشانی اش داشت..
-سلام و درد، میدونی از کیه جلوی درتونم؟
کوله اش را روی پایش گذاشت و کمی لبهایش را آویزون کرد..
-میدونی که چقدر معین بدخوابه..کشتم خودم رو تا خوابش ببره..ببخشید.
نیما سری تکان داد و ماشین را به راه انداخت.
طبق عادت همیشه اش، میان راه برای دخترک کیسه ای پر از خوراکی خرید تا قبل از امتحان ضعف نکند..
شاداب را جلوی دانشگاه رساند و با خداحافظی کوتاهی از دانشگاه دور شد.
وارد محیط دانشگاه شد و نفس عمیقی کشید..
نباید آخرین امتحان را خراب میکرد.
قرار بود به دانشگاه تهران انتقالی بگیرد و تنها راه رفتنش، امتحان آخرش بود..
بعد از تکمیل پاسخ نامه، برگه را دست مراقب دادو از کلاس خارج شد.
هوا را داخل ریه هایش کشید و لبخند زد.
نیما همان جای همیشگی منتظرش بود.
جلو رفت و در ماشین را باز کرد و داخلش نشست.
-خب؟ خانم چه کردن؟
کامل به طرفش چرخید و لبخندی زد:
-خوب بود، قبولم.
نیما تحسین برانگیز سری تکان داد و ماشین را روشن کرد و به راه انداخت.
در طول مسیر حرف زیادی زده نشد و کمی بعد به خانه رسیدند.
شاداب تا آمد از ماشین پیاده شود، با صدای نیما به طرفش چرخید.
-شاداب؟
هومی زیر لب گفت و منتظر ماند تا نیما، ادامه حرفش را بزند.
-شب بریم بیرون؟ اون بچه رو هم ببریم یه بادی به کلش بخوره.
شاداب با خنده سر تکان داد.
منظورش از بچه، کودک دو ساله بود؟
-باشه ولی الکی بچه رو بهونه نکن.
گفت و با برداشتن کوله اش و خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد.
با قدم هایی بلند به سمت خانه رفت و وارد شد.
عمه راضی روی مبل نشسته بود و با معین کوچولویش مشغول بازی کردن بود.
از دیدن هردویشان لبخندی زد و جلوتر رفت.
-سلام.
عمه سر چرخاند و نگاهی به شاداب انداخت.
از بعد از به دنیا آمدن بچه، رفتارش با شاداب هم خوب شده بود و در دلش جای باز کرده بود..
-سلام عمه خوش اومدی، امتحانت چطور بود؟
کوله اش را روی مبل گذاشت و کنار عمه راضی نشست.
-به نظر خودم که خوب بود، ایشالا قبولم.
-برو لباست و عوض کن بیا، این بچه گشنشه شیر میخواد.
شاداب سر تکان داد و از جایش بلند شد.
به طرف اتاقش رفت و سریع لباس هایش را کامل از تنش درآورد.
خودش را به حمام رساند و با آبی ولرم، دوش ده دقیقه ای گرفت و بیرون آمد.
لباس های راحتی تن کرد و با حوله ای کوچک موهایش را بالای سرش جمع کرد.
سریع از اتاق درآمد و خودش را به پذیرایی رساند.
صدای معینش درآمده بود..
به طرف عمه رفت و بچه را از دستش گرفت و شروع به شیر دادن کرد.
معین، تنها دلیل زندگی این روزهای شاداب شده بود .
اگر او نبود، غم نبود رسام حتما او را از پای در می آورد..
بی بی گل با سینی چای و شیرینی به طرف هردویشان آمد و سینی را روی میز گذاشت.
-مادر خسته نباشی..
لبخندی به چهره مهربان بی بی زد.
-قربونت برم..
-بیا یکم چایی و شیرینی بخور جون بگیری.