رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۱

4.4
(8)

نگاهی به شکمش کرد.

– حالش خوبه؟

مهگل سرتکان داد.

– اروم افتاد چندتا پله بوده فقط…

بی‌بی نزدیک تر شد و اورا به اغوش کشید و شروع به مویه کرد.

– بی‌بی…

– جان بی‌بی خدا رسام لعنت کنه… جز جیگر بگیره… ذلیل بشه…

شاداب خنده‌اش گرفته بود بی‌بی تا این حد عصبانی بود که نوه‌ی عزیزش
را به اماج ناسزا گرفته بود.

همگی نشسته بودند. باندپیچی سفید دور سر شاداب کمی توی ذوق می‌زد.
– بی‌ابرویی چه جوری جمع کنیم؟

عمه راضی بود که گفت بعد سریع خودش را توجیه کرد.

– منظورم شاداب نیست رسامه! دختر یکی دیگه رو عقد کرده بود ولی یکی
دیگه حاملست….

کوروش پوفی کشید.

نیما کنارش نشسته بود. بی‌بی سیب را برش داد و داخل بشقاب چید و
دست شاداب داد.

– بخور مادر.

چرخید و به جمع خیره شد.

– کاری که شده! نمی‌تونم بندازم بیرون دخترمو از خونه‌ام که…

– بی‌بی حرف می‌پیچه…

این بار کوروش بود که می‌گفت و یاداوری می‌کرد بی چشم غره ای رفت.

– بشه! چی ‌کار کنم در دهن مردم نمی‌شه بست.

– من می‌رم!

بی‌بی چشم درشت کرد.

– خب دیگه چی؟

همه ترسیده به این روی جدید و فوق العاده مقتدر نگاه کردند.

-کجا بری مادر؟ اونم با این وضعیتت..

سپس اشاره ای به شکم و کودکی که در آن وجود داشت کرد..

-همین الان هم چهار ماهته..دکتر گفت بخاطر ضعیف بودن و نداشتن تغذیه بچه خیلی ضعیف شده، سر همین هم اصلا چاق نشدی دیگه.

شاداب با اندوه دستی روی شکمش کشید..
دلش به حال کودکش می‌سوخت..

او که نباید تاوان کارهای پدر و مادرش را می‌داد!

اصلا، چگونه بدون پدر بزرگش می‌کرد؟
رسامی که هیچکس هیچ خبری از او نداشت، برمی‌گشت یا نمی‌گشت؟

سرش را پایین انداخت و بغضش را کنترل کرد که به گریه ختم نشود..

-آخه نمی‌خوام بیشتر از این مزاحمتون بشم و باعث آبرو ریزی بشم.

بی بی گل، با مهربانی دستی روی صورت دخترک کشید و لبخندی زد..

مگر می‌توانست امانت پسرش را تنها بگذارد؟

آن هم حالا که امانتی دیگر هم در وجودش داشت.

-این کاریه که رسام کرده، خودش هم هروقت اومد جمعش می‌کنه، تا اون موقع هم تو پیش ما می‌مونی.

عمه راضی که همیشه با شاداب دشمنی می‌کرد، این بار کمی جلو آمد و جلوی دخترک نشست و نگاهش را به شکم دختر دوخت.

-درسته با خودت میونه خوبی ندارم، اما اون بچه پسرمه..امانتی رساممه..اگه برگرده و ببینه زن و بچش نیستن که شر درست می‌کنه..

کمی روی پایش کودک را تکان داد و وقتی مطمئن شد به خواب رفته است اورا سریع روی تخت خوابش گذاشت..

نگاهی به تلفنش انداخت که تماس های ناپاسخش به نیما خودنمایی می‌کرد..

سریع دستش را به سمت شماره نیما برد و شماره اش را گرفت.
همان بوق اول صدای عصبی نیما پشت گوشش پیچید..

-معلوم هست کجایی؟ یک ساعته جلوی درم مگه من مسخره توام که این همه علافم می‌کنی؟

آرام لبش را گزید و زمزمه کرد:

-نیما جونم؟

صدای نفس عمیق کشیدن های نیمارا که شنید لبخندی رو لب‌هایش نشست..
همین کافی بود تا نیما آرام شود .

-تا دوقیقه دیگه نیای رفتم شاداب.

چشم آرومی زیر لب گفت و گوشی تلفنش را قطع کرد.

سریع کوله اش را برداشت و پسرش را در بغل گرفت.
یکی یکی پله هارا پایین می‌آمد و بی بی گل را صدا می‌زد.

بی بی ملاقه به دست، از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهش را به دخترک دوخت.

-جانم مادر؟

-بی بی قربونت برم..یه روز دیگه هم این پسرت و تحمل کن، دیگه روز آخره.‌

بی بی اخم هایش را درهم کشید و معین را در آغوشش کشید.

-این حرفا دیگه چیه؟ اتفاقا من و این بچه خیلیم خوب کنار میایم باهم.

لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی به سمت در رفت.
دستگیره در ماشین رو کشید و روی صندلی نشست.

-سلام آقا نیمای خوش اخلاق.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. پشم؟ پشم چیه؟ دیگه پشمی نموندههههه برامممم راپقچ۱چ۱حخ۲اقح۳ج
    نیما جون؟ شاداب به نیما گفت؟ بچه به دنیا اومد؟ رسام نیست و نابود شدععع؟ رسام کجاااییی شاداب به نیما میگه جونممممم
    این چه وضعشهههه پارتا کوتااااااه هیچییی معلوم نیییییست اههه جای حساس همش تموم میشهههه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا