رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۶۷

4.7
(6)

دقیقه‌ای بعد یک دختر که تقریبا از خودش بزرگ تر بود در چهارچوب خانه پیدا شد و لبخند شیرینی زد.

وسایلش را با کمک مهگل همسر کوروش جابه جا کرد و در آخر دور هم داخل پذیرایی نشستند، مهگل ترک‌شان کرد.

– شمارو رسام فرستاده؟

کوروش خم شد و پیش‌دستی را از روی میز برداشت و همانطور که زیر چشمی به
شاداب نگاه می‌کرد سیب و میوه های تابستانی داخل بشقاب چید و جلوی شاداب
گذاشت.

خودش هم گاز محکمی به سیب زد و با ابرو به پیش‌دستی اشاره کرد.

– نه، فکر کن اومدم واسه کمک یه دوست قدیمی که فهمید زن دوستش بهش
نیاز داره…

شاداب چاقو در دست گرفت و شروع به بازی با چاقو کرد.

– من زنش نیستم!

کوروش مصمم نگاهش کرد و سیب را قورت داد و تکه‌اش را روی پیش‌دستی
گذاشت و سمت شاداب چرخید و دستانش را در هم قفل کرد.

– درسته هرجور که خودت صلاح می‌دونی…

مهگل آمد و کنار همسرش نشست. دست روی شانه کوروش گذاشت و چتر
نگاهش را به شاداب دوخت.

شاداب به دنبال یک جمله اطمینان بخش بود.

– تا کی باید بمونم اینجا؟

حواسش پرت شد، چاقو در انگشتش فرو رفت و سرخی رنگ مشهود بود. شاداب
لب گزید مهگل سریع بلند شد و چاقو از دست شاداب گرفت.

– چی‌کار می‌کنی دختر!

– ببخشید.

کوروش جعبه کمک های اولیه را اورد و جلوی پای شاداب زانو زد. دستش را گرفت
و ضدعفونی کرد و چسب زخم را روی زخم زد و نگاهی به شاداب کرد و همانجا روی
زانو نشست.

– تا وقتی می‌مونی اینجا که مطمئن بشیم از پس خودت برمیای!

منتظر مهگل روی مبل نشسته بود، مهگل بی‌بی چک را در دست نگه داشته بود.

شاداب اب دهانش را قورت داد و مضطرب شروع بازی با انگشتانش کرد و کف پاهایش را روی زمین فشرد. باد خنک کولر به صورتش کوبیده می‌شد.

– چی‌شد؟

مهگل نگاهش محو بی‌بی چک بود. سر تکان داد و کلافه بی‌بی چک را
روی میز گذاشت.

– هیچی! جواب کنکور دیدی؟

شاداب سریع موس لپ تاپ را تکان داد.

– نه زدم لود بشه، خیلی می‌ترسم!

مهگل دست روی دست شاداب گذاشت.

– نترس… من هستم کنارت…

شاداب همانطور که با پوست لبش درگیر بود و مدام سایت را چک می‌کرد
اهومی گفت. مهگل از قیافه‌ی نالان شاداب خنده‌اش گرفت.

– بریم خرید؟

شاداب سرچرخاند و با چشمانی که از حدقه بیرون زده پرسید.

– الان؟ وای من حتی الان نمیتونم نفس بکشم…

مهگل از خنده شانه هایش لرزید.

– من که می‌دونم قبول شدی…

شاداب لبخندی زد.

– خدا از دهنت بشنوه…

تلفن زنگ خورد بی‌بی بود که نگران شاداب و منتظر جواب کنکور بود و
مدام دلگرمی می‌داد. هنوز هم اجازه نمی‌داد شاداب برگردد.

درست زمانی که می‌خواست با بی‌بی خداحافظی کند پاسخ کنکور روی مانیتور دید. مهگل با شیطنت خندید گویا جواب را او زودتر دیده بود.

شاداب با دستانی لرزان تلفن را سمت مهگل گرفت.

– هوشبری!

مهگل سر تکان داد و مشغول تبریک به بی‌بی و مشتلوق گرفتن از او شد.

برای اولین بار در این چندماه گذشته خندید! چند روز دیگر مهر بود و او
باید باز هم به جنوب برگشته و تدارکات اولین روز دانشگاه را می‌دید.

مهگل از بازویش گرفت و تند تند گونه هایش را بوسید.

– قربونت برم من عزیزم… مبارکه خانم دکتر.

شاداب ذوق زده دست دور گردن مهگل انداخت و محکم مهگل را در
اغوش کشید.

مهگل لبریز از احساسات موهای شاداب را نوازش کرد و پیشانی‌اش را
بوسید.

– خیلی مبارکه شاداب لیاقت بهترینارو داری…

شاداب بغض کرده سر تکان داد، دستی به چشمانش کشید.

– حالا بریم خرید؟

مهگل سر تکان داد. دست روی شانه‌ی شاداب گذاشت.

– امروز برای توئه! هرچی شادابمون بگه بریم تیپ پسرکش بزنیم شوهرت
بدم بری!

شاداب ابرویی بالا انداخت و شیطنت کرد.

– واسه توئم یه شوهر خوش اخلاق جدید پیدا می‌کنیم.

مهگل روی مبل ولو شد و خندید.

– من که موافقم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا