رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۶۴

4.3
(3)

بی‌بی پریشان بود و عمه راضی با چشمانی قرمز شده پایش را روی میز گذاشت.

– باید بری شاداب.

قلبش ایستاد، آب دهانش را قورت داد و چشم دوخت به لب های عمه راضی که باز و بسته می‌شدند و او نمی‌فهمید چه می‌گفت.

بی‌بی پشت چشمی به راضی نازک کرد.

راضی شانه‌ای بالا انداخت و بیحال لیوان ابش را برداشت و نزدیک
شاداب شد.

– بخور شاداب چته تو!

شیرینی شکلات را حس کرد. بی‌بی در حال جر و بحث با عمه راضی بود.

– تو احمقی راضی! شعور نداری یه ذره این دختر بی‌کس و کاره تنها کس
و کارش ما و اون نوه‌ی از خدا بی‌خبر منه!

ناله و مویه می‌کند و گه گاهی هم رسام را لعنت می‌کند و بعد سکوت
می‌شود و صدای نفس ها فقط در خانه طنین می‌اندازند.

بی‌بی بار دیگر چشم و ابرو می‌آید برای عمه راضی و تصور می‌کند که
شاداب نمی‌بیند.

– یه مدت نباید باشی مادر…

دست مهربانی روی سرش می‌کشد.

– شیخ تهدید کرده من می‌ترسم تنها امانت رسام نتونم ازش نگهداری
کنم…

شاداب با چشمانی که هیچ برقی ندارند فقط نگاهشان می‌کند و سر به
تایید تکان می‌دهد.

– درسته بی‌بی!

بی‌بی دل نگران است و می‌خواهد دلداری بدهد که شاداب بلند
می‌شود و آب دهانش را قورت می‌دهد و با انگشتان دستش بازی
می‌کند.

– می‌شه برم خونمون بی‌بی؟

بی‌بی گیج نگاهش می‌کنم که شاداب با شرم می‌گوید.

– برم خونه رسام…البته با راننده می‌رم قول می‌دم.

بی‌بی سر به تایید تکان می‌دهد و دست روی زانویش می‌گذارد و بلند
شده و تلفن را برداشته.

– به راننده بگو 20 دقیقه دیگه بیاد.

شاداب عقب گرد کرد و تند تند پله ها را بالا رفت و خودش را در اتاق
حبس کرد. اتاق را از نظر گذراند سریع خم شد و کوله کوچکش را
برداشت.

وسایلش را به زور داخل کوله چپاند و سازش را هم برداشت.

پله ها را پایین رفت و گونه‌ی بی‌بی‌گل را بوسید و به سمت راننده رفت و در ماشین را باز کرد.

سرش را به شیشه ماشین چسباند و زیر لب آهنگ طلوع من را زمزمه کرد.

– رسیدیم خانم.

درست مقابل خانه ایستاده بود. نفس عمیقی کشید و کلید را در قفل چرخاند. در خانه آرام باز شد و شاداب در چهارچوب ایستاده و یک قدم هم جلو نرفت.

کوله از دستش رها شد و روی زمین افتاد.

خاطرات مانند سیلی روی صورتش می‌نشستند. ذهنش برگشت به
عقب درست زمانی که بادکنک های هلیومی سفید و قرمز را دید.

یک قدم جلو رفت و زمزمه کرد.

– این روزا دنیا واسه من

ازخونمون کوچیکتره

کاش میتونستم بخونم

قد هزار تا حنجره

یادش آمد کیک تولدی که رسام خریده بود.

حتی مزه‌اش را هم از یاد نبرده بود.

کادوی تولدش چه بود؟ دقیقا همانی بود که خودش دوست داشت و
رسام بهترینش را خریده بود ساز کالمبیا…

قدم های جلو رفته را عقب گرد کرد و روی زمین کنار کوله نشست.

داغ دلش تازه شده بود قرار بود اولین موسیقی را فقط برای رسام بزند.

یاد لاک قرمز حرص دربیاری افتاد که رسام عاشقش بود.

ساز را پیدا کرد و به سمت پرده های بالکن رفت دست کشید و خاک
روی دستانش مهمان شد. روی قلبش هم غبار آمده بود.

همه جا را غبار گرفته بود حتی قلب شاداب را…

روی صندلی نشست و دست روی سازش کشید. یاد می‌گرفت و برای
رسام ساز را می‌زد.

چندین بار امتحان کرد و در آخر قلق کار کم کم دستش آمد، انقدر ها هم ناشی بود فقط فراموش کرده بود ساز را میان این همه دغدغه و درگیری.

چشمش را به آسمان دوخت و لبخندی زد.

کم کم هوا تاریک می‌شد دست انداخت و کلید برق را زد و بالکن نورانی شد.

تلفنش را بیرون کشید و روی دوربین سلفی گذاشت. به دوربین دست تکان داد.

– تست اول! بزنیم ببینیم چه جوری می‌شه.

آرام و با احتیاط شروع کرد کم کم با موزیک همگام شد و خواند.

وقتی که دلتنگ میشم و
همراه تنهایی می رم
داغ دلم تازه میشه
زمزه های موندنم
دغدغه های خوندنم
با تو هم اندازه میشه
قد هزار تا حنجره
تنهایی آواز می خونم
دارم با کی حرف می زنم
نمی دونم نمی دونم
این روزا دنیا واسه من
ازخونمون کوچیکتره
کاش میتونستم بخونم
قد هزار تا حنجره
طلوع من طلوع من
وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه
طلوع من طلوع من
وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه

کم کم چشمانش سنگین شدند و خوابش برد. احساس کرد که در خواب کسی رویش خم شد و پیشانیش بوسید و پتوی نازک را رویش کشید.

بوی ادکلن رسام در بینی‌اش پیچید و عمیق بو کشید حتی رسام در رویا هم دست از سرش برنمی‌داشت…

زمزمه کرد.

– آخه من فلفلشم…

لبخندی زد و خوابش عمیق شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا