رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۶۲

5
(6)

نفس نفس می‌زد و کفش به پا نداشت.

آشفته بود قفسه‌ی سینه‌اش پر و خالی می‌شد یکباره روی زمین نشست و شروع به جیغ کشیدن کرد. بی‌بی حیران دست روی پایش گذاشت. فاطمه فریاد زد.

– نزدیکم نشید!

شیخ با چشمانی گشاد شده نزدیک دخترش شد و شاداب چشم به لب های فاطمه دوخته بود. فاطمه زجه کنان دست روی پاهایش می‌کوبید و مرثیه خوانی می‌کرد.

لباس سفیدش را سیاه کرده بود و مدام دامنش را محکم می‌کشید تا لباس را پاره کند.

– داماد نیومد بابا…

لب هایش انحنا پیدا کردند و چشمانش با خشم شاداب را گذراند و سریع بلند شد و به سمتش یورش برد.

– تقصیر توئه، تو می‌دونی کجاست رسام…

نفس در سینه‌ی شاداب حبس ماند، فاطمه مدام به صورتش چنگ می‌زند و او فقط یک جمله در ذهنش تکرار
می‌شد.

– داماد نیومد!

بی‌بی و عمه راضی در حال جدا کردن فاطمه از شاداب بودند، شاداب فقط یک لحظه غفلت کرد و سیلی
جانانه‌ای از فاطمه خورد.

جمع در سکوت فرو رفت، تنها صدای نفس های خشمگین فاطمه بود.

دسته گلش را محکم به تخت سینه‌ی شاداب کوبید.

– بگیر! از اولم چشمش به تو بود، برو بخت سیاهت سفیدکن دختره‌ی خونه خراب کن.

تارهای صوتی شاداب تکان می‌خوردند اما صدایی نمی آمد شوکه و درمانده با چشمانی اشکی نگاهی به بی‌بی
کرد.

فاطمه رهایش کرده بود رد ناخن هایش روی صورت شاداب سوزش اور بودند.

قلبش بیشتر می‌سوخت، فاطمه مانند دیوانه ها دور خودش می‌چرخید و وسایل خانه را خرد می‌کرد. بار دیگر
به سمت شاداب چرخید خواست نزدیک شود که عمه راضی محکم در برگرفتش.

بی‌بی جلوی شاداب ایستاد فاطمه انگشت اشاره‌اش را به سمت شاداب گرفت.

– تو فقط تو دختره‌ی عوضی! بابات زندگی بابای رسام بهم زد خودتم اوار شدی روی زندگی من.

بی‌بی نگاهش نمی‌کرد، بغض کرده بود باز هم کاسه کوزه ها سر او می‌شکست. فقط یک چیز گفت.

– رسام چندهفته‌ست منو ندیده…

گفت و سریع رو گرفت و به سمت سرویس بهداشتیی دویید.

صدای همهمه را می‌شنید، دست روی قلبش گذاشت و کنار در سر خورد و نشست.

– داماد کجاست پس؟

باورش نمی‌شد،رسام نیامده بود. شاداب برای کم کردن لرزش پاهایش روی صندلی نشست.

نگاهش به سمت والان های سفید کشیده شد، فاطمه زیر آنها درست روی صندلی های سلطنتی نشسته بود و
خیره بود به سفره‌ی عقد…

باد می‌وزید و دریا در تلاطم بود. پچ پچ ها بالا گرفته بود.

تلفن همراهش در دست لرزید. سریع بلند شد و کمی دورتر ایستاد.

– خانم جدیری…

تنها کسی که به او خانم جدیر می‌گفت بود، پارسا!

– آقای پارسا رسام کجاست؟

ساق پاهایش می‌لرزیدند، لباس طلایی بلندش همراه با باد حرکت می‌کرد.

– رسام نمیاد…

تلفن از دستش روی زمین سقوط کرد. دستپاچه زانو زد و تلفن را برداشت. با کمی لکنت سوالش را پرسید.

– یعنی چی؟

پارسا بدون لحظه‌ای مکث گفت:

– نمی‌دونم، وقتی هیچ جا نیست یعنی نمیاد…

شاداب لب گزید و چشمانش از جوشش اشک پرشدند. تلفن را قطع کرد، عروس بیچاره چشم انتظار بود.

شیخ با آن شکم گنده ماننده مرغ پر کنده بالا پایین می‌پرید، اینبار استخوان بازوهایش احساس سرما کردند.

خودش را در آغوش کشید، سرما به تمام تنش نفوذ کرده بود ان هم درست وسط تابستان طاقت فرسای
جنوب…

چشمانش تار شدند، هرکسی کنار گوشش یک تلفن همراه داشت و نگران رسام بود.

آرام روی زمین افتاد.

– آخ…

شن نرم و سوزان بود.

– بریم پزشکی قانونی شیخ…

غنچه‌ی سرخ لب هایش به لرزش افتادند، پزشک قانونی تنها مکانی بود که به ذهنش می‌رسید.

نیما اصرار داشت که پزشک قانونی بروند.

چشمان نیما به دنبال شاداب در محیط می‌چرخید، شاداب افتان و خیزان نزدیک به جمع شد.

شال ابریشمی را روی سرش مرتب کرد، کفش های پاشنه بلند را از پا بیرون کشیده بود.

دستانش می‌لرزیدند با تمام حرص می‌خواست روی صورت خوش تراش نیما بکوبد.

بی‌بی گوشه‌ای نشسته بود و روی سر و صورتش می‌کوبید.

– شیخ دخترش داده به جدیری ها ولی دامادشون نیومده..

پچ پچ زن ها بالا رفته بود.

– نکنه یکی دیگه رو زیر سر داشته؟ اگه دخترخوانده‌اش می‌خواست اونم می‌برد پای یکی دیگه وسطه!

کسی قاه قاه خندید و صداها با تمام توان در ذهن شاداب اکو می‌شدند.

– هرکیم زیر پای رسام خوابیده بوده بدجور زورش چربیده که تونسته جدیری راضی کنه ابروی خودش و شیخ
ببره…

انگار بی‌بی هم می‌شنید که با سوز بیشتری گریه می‌کرد و محکم روی زمین چنگ می‌زد.

عمه راضی با چهره‌ی خشمگینی نزدیک تر شد، صدایش را روی سرش انداخت.

– عقد امروز کنسلِ برادرزاده‌ام همین الان زنگ زد گفت نمیتونه بیاد جایی گیر افتاده…

شوق؟ خنده؟ حتی راضی به این وصلت هم شد. رسام پیدایش شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا