رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۶۰

4
(8)

دو جفت چشم داشت انگار دو جفت دیگر هم قرض گرفت تا رسام را ببیند. در آهسته باز شد، رسام نبود! مطمئن بود.

– سلام…

نیما چرخید و فاطمه متعجب خیره‌ی نیما شد. نالان پچ زد.

– پس رسام کو نیما؟

شاداب انگشتانش را تق تق می‌شکاند، تا سیما دست از کار کشید سریع بلند شد و با قدم های بلند به سمت
عروس سفید پوش و دپرس شده رفت.

– سلام نیما!

نیما با چهره‌ی خندان و درخشان نگاهی خریدارانه به شاداب کرد.

– چه خوشگل شدی تو دختر!

تازه به خودش امد و نگاهش به لباسش کشیده شد، پشت فاطمه ایستاد.

– نگاه نکن بی‌ادب.

نیما قهقه‌ای زد و دسته‌گل را در دستش چرخاند و سمت فاطمه گرفت.

– این بگیر عروس خانم داماد میاد دنبالت من اومدم دنبال شاداب…

شاداب خشمگین چشم بست.

– خودم می‌اومدم…

نیما زبان ریخت.

– می‌دزدیدن تورو پری دریایی… حاضر شو بریم تا عروس داماد برسن.

شاداب چشمی زمزمه کرد، رسام را نمی‌توانست حداقل یک ثانیه قبل از عقد ببیند حرف ها با او داشت.

شاید می‌توانست در همان لحظات رسام را پشیمان کند.

کمی این پا و ان پا کرد با پارچه لباسش مشغول بازی شد و در اخر لب تر کرد.

– شما خودتون برید من میرم خونه پیش بی‌بی میام…

نیما کلافه پس کله‌اش را خاراند و چشم ریز کرد.

– بی‌بی توی مجلسه با عمه راضی!

تیر آخر را می‌زد. شاید می‌توانست رسام را داخل خانه گیر انداخته و …

– کار دارم تو خونه.

کم مانده بود مانند کودکان پا روی زمین بکوبد و گریه کند. نیما چهره‌ی درهم کشیده و ناراحت شاداب را دید و تاب نیاورد.

– باشه بریم! من می‌برمت…

چشمان شاداب چراغانی شدند، او بود و رسام! می‌توانستند باهم فرار کنند کودکانه فکر کرده بود اما… زیر لب زمزمه کرد.

– لنگه کفش توی بیابون غنیمته شاداب!

سریع مانتوی بلندش را تن زد و تقریبا فاطمه را از سر راه هل داد و مقابل چشمان تحسین انگیز نیما ایستاد.

– بریم!

فاطمه در را بست قبل از ان بار دیگر از امدن رسام پرسید و نیما مطمئنش کرد.

– بی‌بی می‌گفت می‌خواد بره ارایشگاه کت شلوارش اماده کنند تا رسید سریع بیاد دنبالت.

چشمکی به فاطمه زد و دستش را با فاصله پشت کمر نازک شاداب گذاشت.

باهم آهسته از پله ها پایین می‌رفتند، شاداب آرام تر می‌آمد تا کمترین برخورد را با نیما داشته باشد.

– گفتید رسام خونه‌ست الان؟

نیما شانه‌ای بالا انداخت و به شاداب که یک پله بالاتر ایستاده بود خیره شد.

– نمی‌دونم بی‌بی می‌گفت چندساعت پیش زنگ زده!

نفس آرامی کشید، حمام رسام کمی طول می‌کشید! البته که امیدوار بود. صدای موسیقی در اتاقک ماشین
پیچید.

نیما بشکن زنان با آهنگ هم‌خوانی می‌کرد.

” امشب چه شبی‌‌ست شب مراد است امشب ”

انگار که تمام منظورش با شاداب بود، دخترک بیچاره قرمز شده به در چسبید و لحظه شماری می‌کرد به خانه
برسد.

نیما رها نمی‌کرد آهنگ را کمی بلند می‌خواند و سرخوشانه می‌خندید. چراغ قرمز!

– می‌شه ردش کنید؟

نیما مشکوک نگاهش کرد.

– اتفاقی افتاده؟

شاداب حیران نگاهش کرد.

– هان؟ نه! چیزی نشده…

نیما نگاهی به صورت شاداب کرد.

– عادت ماهانه شدی؟ پد می‌خوای؟

خشمگین غرید.

– نه اقا نیما من الان پریود نمیشم!

محکم روی دهان خودش کوبید، داخل ماشین نشسته و با نیما سر روزهای ماهانه‌اش چانه می‌زد.

نیما خندید.

– لوده!

– چیزی گفتی؟

شاداب حتی نگاهش هم نکرد، منتظر بود، انتظار سخت ترین قسمت ماجرا بود.

رسام را بیشتر از سه هفته بود که ندیده و تنها با یادش زنده بود.

حوصله‌ی وراجی های نیما را نداشت. به محض رسیدن به خانه در را محکم می‌بست و چند قفله می‌کرد. خودش می‌ماند و رسامش.

– مسافرین محترم به مقصد رسیدیم!

پشت چشمی برای نیما باز کرد و در را سریع باز کرد و محکم بست. قدم هایش را تند کرد.

ماشین نیما روشن بود و خود نیما درست پشت سر شاداب می‌آمد.

در را باز کرد تا خواست ببندد پای نیما مابین در قرار گرفت.

– می‌شه پاتون رو بردارید!

– منم میام داخل.

شاداب تقریبا فریاد زد.

– نه!

نیما با چشمانی گرد نگاهش کرد، شاداب کوتا نمی‌آمد.

– بهت اطمینان ندارم! پات بذاری توی خونه قول میدم سگ رسام ول کنم بیاد لباس قشنگت تیکه تیکه کنه!

جرئت کرده بود و تند تند نیما را تهدید می‌کرد، رسامش برگشته بود.

نگاهی به نیما کرد.

– البته خودتم شب عروسی رسام و فاطمه می‌ری به فنا!

حرفش دو پهلو بود. نیما عقب کشید و دست به سینه شد.

– باشه برو! ده دقیقه بیشتر منتظر نمی‌مونم.

در روی صورتش با صدای بدی بسته شد.

بال در اورده بود احساس می‌کرد رسام نزدیک است کفش هایش را از پا در اورد و سریع به سمت خانه دویید.

بوی ادکلن رسام در خانه پیچیده بود، عمیق نفس کشید و لبخند زد.

– رسـام…

___

دامن لباس زیر پایش گیر می‌کرد و چندین بار سکندری خورد اما خودش را جمع کرد.

هن هن کنان روسری و مانتو روی مبل انداخت و به سمت پله ها رفت.

– رســـام برگشتی؟

نا امید نمی‌شود، پله ها را دوتا یکی بالا می‌رود در اتاق را باز کرده و سرک می‌کشد.

به سمت در حمام رفت و روی در کوبید.

– رسام منم شاداب…

بغض کرده بود تنها پناهش رسام بود، از دستش داده بود کمی دیر رسیده بود.

نالان به سمت اتاقش رفت، اتاق مرتب بود حتی نگاهش به روی تخت کشیده شد امیدوار بود که
رسام روی آن خوابیده باشد.

نبود. زیر لب زمزمه کرد.

– دیر اومدم…خیلی دیر…

به سمت آینه چرخید، ساز درست روی میز بود. آخرین بار که ساز را برداشته بود را به یاد نداشت.

دستی رویش کشید. رسام گذاشته بود، قلبش فشرده شد. شانه را از روی میز برداشت و محکم
به آیننه کوبید.

همانجا کنار پنجره نشست. نفس هایی از سر خشم کشید، بچه‌گانه ترین حرکت ها در ذهش
نقش بست.

مثلا می‌توانست عروسی را بهم بزند، حامله‌گی ساختگی هم خوب بود فاطمه به کل خط می‌خورد
و یک شب را هم با رسام صبح نمی‌کرد.

قطعا دیوانه شده بود، کلافه پنجره را باز کرد و به بیرون خیره شد. چرخید و در تکه های ایینه به
خودش خیره شد.

– از کی انقدر نازنازی شدی شاداب…

با خودش تکرار کرد، به چهره‌ی شاداب شکست خورده در تکه‌های ایینه خیره شد. محکم دست
زیر چشمانش کشید.

دمپایی های نرم روفرشی را پوشید و پا روی تکه های خرد شده گذاشت.

پنکیک را برداشت و ارایش را مرتب کرد، رژ قرمزی کشید و چند دقیقه‌ای به خودش خیره شد.
تسلیم شده لباسش را مرتب کرد پا در حیاط گذاشت.

هوا کم کم روبه تاریکی بود. در خانه را باز کرد، نیما با کت شلوار مشکی تکیه زده به ماشین منتظر ایستاده بود. لبخندی زد و به سمت نیما رفت.

– دیدی رسام رو؟

جا خورده نیما را نگاه کرد لبخند روی لب هایش ماسید. خودش را به آن راه زد و با لبخندی
ساختگی سرش را تکان داد.

– نه! رفته دنبال عروس حتما.

نیما جوری نگاهش می‌کرد که انگار از چشمانش می‌توانست تمام شاداب را بخواند. نالید.

– بریم نیما؟

نیما متعجب نگاهش کرد و سر تکان داد، برایش جالب بود این تغییر حالت های شاداب پوزخندی
زد و سوئیچ را چندین بار در دستش تکان داد.

– سوارشو.

شاداب حتی خودش هم نمی‌دانست با خودش چند چنداست لحظه‌ای دلش می‌خواست مجلس
را خراب کند و به رسام بگوید حامله است اما از نظرش بچگانه ترین حرکت ممکن بود.

لب گزید و به خیابان ها خیره شد.

– رسام دوست داری؟

قلبش به آنی نکوبید، نفس در سینه‌اش حبس شد. خودش را به نشنیدن زد. نیما اما راسخ به
نیم‌رخ او نگاه می‌کرد و منتظر جواب بود.

– شاداب جان باتوئم رسام دوست داری؟

لب هایش از هم باز مانده بود، گردنش یاری نمی‌کرد تا بچرخد و به نیما نگاه کند. احساس می‌کرد
شیشه های خرد شده‌ی آیینه‌ی اتاقش با تمام توان در حال تکه پاره کردن قلبش بودند.

– نمی‌دونم.

می‌دانست می‌توانست انکار کند اما…

– تو چشم هام نگاه کن بگو دوستش داری.

چرخید گردنش تق صدا داد چندین بار دهانش بی هدف باز و بسته شد و پشیمان لب بست. لب هایش را محکم روی هم فشار داد انگار چسب به لب هایش زده باشند و قدرت تکلم نداشته باشد فقط و فقط در چشمان نیما خیره شد.

نیما پوفی کشید.

– دستت بگیرم؟

شاداب به تایید سر تکان داد، بدنش سرد شده بود. رازش را کس دیگری هم می‌دانست، علاقه و عشق پنهان او و رسام را نیما می‌دانست. قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد.

– هی هی! حرف که نمی‌زنی گریه برای چیه؟

صدای از دست رفته‌اش برگشت.

– دوستم نداره!

نیما خیره نگاهش کرد و با انگشت شصت پشت دست شاداب را نوازش می‌کرد و با نگاهی
مهربان منتظر بود.

– دوستش دارم من.

نیما خندید اما تلخ مثل قهوه های ترک که در کافه ها بویش می‌پیچید. احساسات ادم ها
بو داشت و شاداب فکر کرد الان در همان لحظه نیما بوی قهوه‌ی ترک می‌دهد.

بوی خودش چه بود؟ بوی تعفن که…

– چرا رسام تنهام گذاشت؟

نیما ماشین را کنار کشید.

– چرا یه گل می‌میره شاداب؟

شاداب با چشمانی که اشک درونش خانه کرده بود نگاهی کرد و لب روی هم فشرد و
بغضش را قورت داد.

– بهش نمی‌رسن آب به اندازه‌ی کافی بهش نمی‌رسه…

نیما لبخند مهربانی زد.

– نه شاداب وقتی بهش زیاد برسی وقتی بهش زیاد محبت کنی وقتی با تمام جونت بخوای
ازش محافظت کنی هی بهش اب می‌دی چون می‌ترسی خشک بشه… اما می‌دونی
چی‌می‌شه؟

– خراب می‌شه.

– پژمرده می‌‌شه به خودت میای میگی چرا اینجوری شد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا