رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۶

4.2
(10)

وارد سالن بزرگ خانه شان می شوند.
میزی بزرگ از این سر تا آن سر چیده شده بود. معذب خودش را کمی به رسام نزدیک می کند. بوی عطر تلخش در بینی می پیچد.
چشمانش را می بندد و عمیق استشمامش می کند، آنقدر بویش خوب بود که دلش می خواست کتش را از پشت بغل کند!

بی بی گل با عصایش وارد سالن می شود، با دیدن شاداب لبخند گرمی می زند:

_صبح بخیر دخترم.

شاداب پاسخ لبخندش را می دهد و می خواهد به سمتش برود که عمه ی رسام معترض می گوید:

_بی بی گل دخترم! چطور هنوز کسی رو نمیشناسی دخترت می شه؟

رسام تکه ای نان از روی میز بر می دارد و در دهانش می گذارد. بی بی گل چشم غره ایی به راضی رفته اشاره می زند که زبانش را کوتاه کند.

شاداب پاهایش را پس می گیرد و با بغضی به بزرگی سیب پشت میز می نشیند. رسام فنجان چایی به سمتش می گیرد و آهسته در گوشش پچ می زند:

_عمه‌راضی اخلاقش تنده، اما ته دلش هیچی نیست….

با اَبروهایش به فنجان اشاره می زند:

_صبحانه‌ت رو بخور که کلی کار داریم.

شاداب دستش را به دور فنجان حلقه می کند و زیر نگاه های پر از خشم عمه‌ی رسام صبحانه ش که شامل دو تکه نان بود را می خورد.

رسام دستمال را دور لبش می کشد و با پرستیژی که انگار ذاتی بود تشکر می کند:

_من باید برم جایی کار دارم، شادابم همرام میاد خب!

بی بی گل زیر لب چیزی زمزمه می کند و به سمت رسام فوت کرده دستش را به آسمان می گیرد:

_برو مادر، برو عزیز دل بی بی، خدا به همراهتون.

راضی از روی صندلی بر می خیزد و با لحنی که عصبانیت در آن موج می زد می گوید:

_مراقب خودت باش عمه، انقدرم زود به غریبه ها اعتماد نکن!

رسام چشم می بندد تا چیزی نگوید و احترامش را نگه دارد. واقعا دلش نمی خواست کسی چیزی به شاداب بگوید.
درست بود زیاد او را نمی شناخت، اما همین که آن همه غم در قلب کوچکش خانه کرده برایش کافی بود.

اینبار بر خلاف اعتقادهایش دست شاداب را می گیرد و با خود به سمت ماشین می کشد:

_بشین.

شاداب مطیع می نشیند‌. در به رویشان باز می شود و شاداب می شنود که کسی رسام را شیخ صدا می زند.

متعجب می شود. دلش می خواست چیزی از حرف هایشان را بفهمد اما چیزی جز کلمات عربی دست گیرش نشد!

ماشین که به راه می افتد شاداب نمی توانست جلوی کنجکاویش را بگیرد:

_تو شیخی؟ اصلا معنیش چیه!

رسام دنده ی ماشین را جا می گذارد و با کج خندی می پرسد:

_تو اصلا چیزی از من می دونی که بخوای بدون معنای شیخ چیه؟ بذار سر فرصت با هم حرف می زنیم باشه دخترخوب؟

شاداب به معنای تایید حرفش سرش را روی شانه کج می کند و پلک روی هم می فشرد.
رسام‌اینبار لبخند واقعی می زند، لبخندی که دلش را حال می آورد!

این دختر واقعا تمام حرکاتش، میمیک های صورتش به اندازه ی یک بچه بود، همانگونه معصوم و پُر از نوازش!

_الان قراره کجا بریم؟

رسام گوشی همراهش را از جیب بغل کتش بر می دارد و یک نگاهش به جاده در پاسخ شاداب می گوید:

_باید بریم آزمایش، برای صیغه نیازه!

***
(سه ماه بعد)

موهای پریشان و نمناکش را بالای سرش جمع می کند و با کمک مداد در دستش فیکسشان که به روی صورتش نریزند.

رسام هنوز نیامده بود، خبر داد که تا شب بر نمی گردد.

به وجودش عادت کرده بود، اگر شبی او را نمی دید حتی برای خواب هم به تختش نمی رفت!

جای خای لعیا و پدرش یحیی را برایش پُر کرده بود.

دقیقا فردای همان روزی که‌ صیغه اش شد او را سرخاک هر دویشان برد. همان جا به او تذکر داد که تمام گریه هایش، درد و دل هایش را برایشان انجام دهد، چون وقتی به خانه اش برگردند دیگر چیزی را نمی پذیرد.

برایشان گل و خرما خریده بود و نگذاشت شاداب شرمنده شود.

کتاب های درسی اش را از روی میز جمع می کند و به ساعت در پذیرایی چشم می دوزد. دو ساعت از قولی که داده بود می گذشت.

ناامید و غمگین به روی کاناپه می نشیند.
زانووانش را در آغوش می گیرد و سرش را به آن ها تکیه داده به تابلوی نقاشی شده ی عکسش که به دیوار آویزان شده بود زل می زند.

در این سه ماه خط به خط چهره ی این مرد را حفظ کرده بود، بعضی وقت ها آنقدر خودش را به او وابسته می دید که از خودش بیزار می شد.

دلش ابدا نمی خواست مانع زندگی رسام شود، به هر حال او شیخ یک قبیله ی بزرگ بود.
مسئولیت هایش بعضی وقت ها آنقدر زیاد بود که برایش دل می سوزاند.

اما گاهی رسام را مقصر این وابستگی می دانست، زمانی چنین در نقش پدرانه اش فرو می رفت که شاداب شک می کرد او هنوز ازدواج و پدری را تجربه نکرده باشد!

با صدای باز شدن درب حیاط با شتاب از روی کاناپه‌ بر می خیزد. به سمت پنجره ی بزرگ و‌ تمام شیشه ایی می دود. پرده ی حریر و سبک آبی رنگش را کنار می زند.

رسام را که می بیند انگار جان می گیرد. تپش قلبش را در تمام سلول های بدنش حس می کرد. نمی دانست این چه جور وابستگی‌ست که نامش را نمی دانست!

رسام کلید در قفل می چرخاند. شاداب باعجله پشت میز می نشیند و کتاب رو‌ به رویش را باز می کند تا خودش را مشغول درس خواندن نشان دهد.

رسام اگر بو می برد که باز هم پشت پنجره رفته او را تنبیه می کرد؛ تنبیه هم شامل یک هفته گوشی نداشتن می شد و وای که هیچ تنبیه ایی بالاتر از آن نبود.

گوشی نداشتنش مصادف می شد نشنیدن صدایش در طول روز، که او دق می کرد!

_فلفل! فلفل خانم کجایی؟

لبخند می زند. آنقدر این لقب را از طرفش دوست داشت که با هیچ چیزی در دنیا عوضش نمی کرد.

رسام با دیدنش موذی می خندد. کتش را روی کاناپه پرت می کند و زیر لب با خود حرف می زند:

_(پس که درس می خونی!)

شاداب با دیدنش از پشت میز بر می خیزد و کف دستان عرق کرده اش را به روی هودی اش می کشد:

_خوش اومدی آقای بدقول

رسام لب زیرینش را به دندان می گیرد و وقتی شاداب نزدیکش می شود در حرکتی غیر منتظره گوشش را بین دو انگشت اشاره و سبابه اش می کشد.

شاداب از درد می نالد:

_آخ‌آخ معلومه داری چیکار می کنی؟

رسام صورتش را مقابل صورت خسته ی خود نگه می دارد و با اَخم هایی کور کننده می گوید:

_مگه‌ نگفتم دیگه این پرده لامصب رو کنار نزن بچه، صدمین باره که تذکر می دم!

وقتی چشمان به اشک نشسته ی شاداب را می بیند او‌را رها می کند و‌سرش را محکم در آغوش می کشد:

_حالا گریه نکن فزه خانم، سعی کن به حرف هام گوش بدی خب؟

ی پیچاند و خودش را لوس کرده به حال قهر رو بر می گرداند.
رسام نیشخند جذابی می زند که دندان های مرتب و یکدست سفیدش را به نمایش می گذارد:

_حالا می خوای قهر بمونی بمون، اما بگو شام چیه که هلاکم.

روی کاناپه ولو می شود و چشمان خسته اش را ماساژ می دهد.
شاداب که طاقت این حالش را نداشت با عجله به سمت آشپزخانه می رود و در فنجان گل سرخ مورد علاقه اش برایش چای گیلاسی رنگ می ریزد.

دلبرانه کنارش پولکی و نبات هم می گذارد. لبخندی به سلیقه اش می زند و سینی به دست با چهره ایی درهم رفته کنارش می رود:

_فکر نکن آشتی کردما، فقط دلم سوخت.

رویش را بر می گرداند دوباره برود که رسام دستش را محکم می کشد و او را در آغوش خود می اندازد:

_حالا کی‌ گفته تو حق داری قهر کنی و برام هی رِ به رِ عشوه خرکی بیای!

شاداب را روی زانووانش می نشاند و مشغول بازی با انتهای موهای مواجش می شود.
این دختر زود در دلش جا باز کرده بود.
انگار او را سال ها که بود می شناخت، جای خالی تنهایی اش را برایش جوری پُر کرده بود که دیگر به کسی نیاز نداشت:

_با تو بودم بدمزه!

شاداب گردنش را در شانه اش کج می کند و شکلک های کج و ماوجی برایش در می آورد:

_گِ گِ گِ بدمزه هم خودتی.

از روی زانووانش قصد بلند شدنش داشت که رسام گره ی دستانش را به دور کمرش سفت تر می کند:

_بودی حالا!

شاداب لبخندش را پنهان می کند. می دانست رسام منظوری از کارها و حرف هایش نداشت. بر خلاف رویاهای بچگانه و به دور از باور خودش رسام نقش پدر را برایش بازی می کرد!

رسام چایش را داغ داغ می نوشد و با آرامش سرش را به کاناپه تکیه می دهد:

_درست رو‌ خوندی؟

شاداب سر تکان می دهد که رسام انتهای موهایش را می کشد:

_سر تکون نده،‌ مگه‌ زبون سه متریت رو جایی قایمش کردی؟

شاداب انگشتان کشیده ی دستش را بین موهایش می کشد و لب غنچه می کند:

_خوندم رسام جون، خیالت راحت.

رسام دست کوچکش را مابین دستان بزرگ مردانه اش می گیرد. از تضاد بینشان می خندد.

انگشتانش انگار میان کف دستش گم شده بودند و تنها چیزی که بیشتر از همه خودنمایی می کرد پوست گندم گونش بود که روی پوست برنزه اش می درخشید:

_بازم که لاک قرمز زدی؟ نمی گم از این جلف بازیا خوشم نمی آید شاداب خانم!

شاداب دستش را پس می گیرد و از روی پایش بلند شده به سمت آشپزخانه می رود:

_الان دیگه مد شده اقای جدیری، یکم آپدیت شو‌ لطفا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا