رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 40

0
(0)

#ایران_تهران
#علیرام

-نه، شاید هنوز کمی مریضم، همین.

سمیرا پله ها رو بالا اومد. با دیدن علیرام و پانیذ ابروئی بالا داد و به سمتشون رفت.

-عزیزم اینجائی؟

پانیذ ببخشیدی گفت و از کنارشون رد شد. علیرام نگاهش و به رفتن پانیذ دوخت.

سمیرا عصبی دستش و مشت کرد و لبخندی تصنعی زد.

-این کی بود؟

علیرام به خودش اومد. مچ دست سمیرا رو گرفت و به سمت اتاقش کشید. هولش داد تو اتاق و در و بست.

-با اجازه ی کی لباس منو پوشیدی؟ اصلاً کی اومدی اتاقم؟

سمیرا به سمتش رفت. خواست دست دور گردن علیرام حلقه کنه که علیرام ازش فاصله گرفت.

-اومدم اتاقت نبودی؛ دلم برای عطر تنت تنگ شده بود، برای همین لباستو پوشیدم.

علیرام پوزخند تلخی زدکه باعث شد گوشه ی لبش کمی بالا بره.

-چطور این چند سال سر کردی؟ یه شبه دلت تنگ شد؟

-من اومدم تا بهم فرصت بدی. میدونم هنوز عاشقمی.

علیرام سکوت کرد. به سمت در اتاق رفت.

-بهتره لباستو عوض کنی.

و از اتاق خارج شد. با رفتن علیرام لبخند پیروزمندانه ای روی لبهای سمیرا نشست.

آرام زمزمه کرد:

-دختر کوچولو، باید از علیرام دورت کنم.

#ایران_کیش
#پانیذ

پانیذ دستش رو به میله های سرد پله گرفت . کسی داشت قلبش رو بی رحمانه محکم در چنگال خود می فشرد.

از بودن سمیرا کنار علیرام اصلاً احساس خوبی نداشت اما باید قبول می کرد احساسی بین این دو نفر هست.

بن سان پایین پله ها نگاهش به پانیذ افتاد. روی پله ها ایستاده بود.

-پانیذ خوبی؟

پانیذ با صدای بن سان به خودش اومد و لبخند کم جونی روی لبهاش نشست.

پله ها رو پایین اومد و رو به روی بن سان ایستاد. بن سان کمی به سمت پانیذ خم شد.

-خوبی؟

پانیذ پلک زد.

-خوبم، خیالت راحت!

بن سان خندید.

-گفتم حواست به خودت باشه دست ما امانتی.

علیرام بالای پله ها ایستاد. نگاهش به پانیذ و بن سان افتاد که با فاصله ی کمی رو به روی هم ایستاده بودند.

لبخند روی لبهای بن سان بود و داشت چیزی رو برای پانیذ تعریف می کرد.

صدای خنده ی ظریف پانیذ بلند شد. بن سان مچ دست پانیذ رو گرفت. علیرام کلافه دست لای موهای پرپشتش فرو کرد.

بن سان و پانیذ به سمت آشپزخونه رفتند. آنا با دیدن پانیذ اخمی کرد.

-بیا یه چیز بخور، دوباره سرما می خوری!

پانیذ: بزرگش نکن!

آنا چشم غره ای بهش رفت.

-این خانوم یه پاتوق داره و جز اون دوست خل و چلش هیوا، هیچ کس و اونجا نبرده.

#ایران_کیش
#پانیذ

علیرام صندلی رو به روی پانیذ رو عقب کشید و روش نشست. پانیذ نگاه از علیرام گرفت.

آنا دوباره شروع به صحبت کرد.

-اکثر پاییز و زمستون ها پانیذ به اون پاتوق میره.

لبخند تلخی روی لبهای پانیذ نشست. علیرام دست دور چاییش حلقه کرد.

از اینکه سمیرا رو به خلوت دو نفره شون برده بود از دست خودش عصبانی بود. اگر پانیذ می فهمید حتماً از دستش دلگیر می شد.

بن سان رو کرد به بقیه:

-امروز رو کلاً به استراحت و خوش گذرونی می گذرونیم و از فردا روی آهنگ کار می کنیم. چند روز دیگه هم که قراره کنسرت برگزار بشه.

با تموم شدن حرفش رو کرد سمت علیرام.

-داداش، تو چیکاره ای؟

علیرام به پشتی صندلی تکیه داد.

-فردا کارم تموم میشه.

نگاه علیرام چرخید و روی گردن سفید و ترقوه ظریف پانیذ خیره موند.

یقه ی لباسش کج روی یکی از شونه هاش افتاده بود و باعث شده بود تا پوست سفیدش بیشتر تو چشم بیاد.

زیرچشمی نگاهی به بقیه انداخت. از اینکه کسی خیره ی پانیذ نبود، نفسش رو آسوده بیرون داد.

خودش هم نمی دانست که چرا دوست نداره کسی به پانیذ نزدیک بشه؟

شاید دلیلش این بود که نمی خواست یه دوست خوب رو از دست بده!

#ایران،کیش
#علیرام

علیرام بلند شد. بن سان سر بلند کرد تا چهره ی علیرام رو کامل ببینه.

-تو چه ساعتی بر می گردی؟

-فکر کنم نزدیکای ساعت 4 برگردم.

بن سان بلند شد.

-پس صبر می کنیم تا بیای دریا رو با هم بریم.

علیرام به نشانه ی موافقت سر تکان داد. سمیرا وارد آشپزخونه شد.

با دیدن علیرام لبخندی زد.

-جائی می ری عزیزم؟

بن سان آروم زیر لب پچ پچ کرد.

-نه، واستاده تا به عنوان مترسک سر جالیز انتخابش کنن.

پانیذ خنده ی ریزی کرد. علیرام سرد گفت:

-میخوام برم شرکت.

-منم باهات بیام؟

بن سان دستش و پشت صندلی پانیذ گذاشت.

علیرام: نه، برمیگردم.

سمیرا با ناز لب برچید.

بن سان: دختره ی نچسب!

پانیذ رو کرد به بن سان.

-تو چرا از این بدت میاد؟

بن سان بدون اینکه متوجه باشه چی میگه رو کرد به پانیذ.

-دو سال تمام، علیرام و ول کرد رفت. تمام این دو سال علیرام شد اسپند رو آتیش و خودشو به همه جا زد تا یه نشونی ازش پیدا کنه اما نبود که نبود.

من دیدم علیرام این دو سال چجوری آب شد. حالا خانوم تازه فیلش یاد هندستون کرده و برگشته و علیرام داره خامش میشه.

پانیذ حس می کرد مثل حبابی بین زمین و هوا معلقه.

#ایران،کیش
#پانیذ

سمیرا عشق علیرام بوده. دختری که علیرام دوسش داشته و دو سال تمام دنبالش گشته.

سکوت کرده بود و چشم به دهان بن سان داشت. بن سان آروم بازوی پانیذ و تکان داد.

-خوبی؟ علیرام راجع به سمیرا چیزی بهت نگفته بود؟

پانیذ لبخندی تصنعی زد.

-یه چیزایی گفته بود.

بن سان آهانی گفت و پانیذ بلند شد.

-من برم به مامان زنگ بزنم.

از آشپزخونه بیرون اومد. در سالن رو باز کرد. نیاز به هوای آزاد داشت.

با برخورد هوای آزاد به صورتش نفس عمیقی کشید. حس می کرد گونه هاش آتیش گرفته.

علیرام آماده از سالن بیرون زد. با دیدن پانیذ به سمتش رفت.

پانیذ خواست به سمت دیگه ای بره اما دیده شده بود و علیرام تمام قد با تیپی کاملاً رسمی رو به روش قرار گرفته بود.

-سعی می کنم عصر زودتر بیام. این مدت که نبودی، نگفتی دلم برات تنگ میشه؟

دستی قلب پانیذ و فشرد. نگاهش فقط تو صورت علیرام می چرخید.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا