رمان طلایه دار پارت ۵۹
حسش را سریع بیان کرد، نیما خندهی آرامی کرد و ابرویی بالا انداخت و شرور پج زد.
– چرا دختر کوچولو فکر کردی آقا گرگه افتاده دنبالت؟
– نه! میشه کلید بدید؟
کف دستش را جلوی نیما گرفت، نیما عقب کشید و در ماشین را باز کرد.
بحث را سریع عوض کرده بودید تا بیشتر با نیما همکلام نشود.
دستهی گل بزرگی جلوی صورتش گرفته شد. نیما چه زمانی برگشته بود!
– بگیر شاداب. معذرت میخوام ازت که هم ترسوندمت و هم…
این پا و آن پا کرد!
نفس کلافهای کشید و یک قدم به شاداب نزدیک تر شد و شاداب یک قدم دورتر! دستی بین موهایش کشید.
– چرا فرار میکنی؟
– بهت اعتماد ندارم!
دسته گل رزهای سفید و صورتی لطیف از دست نیما رها شدند و روی زمین خوردند.
– بیشرف نیستم من…
شاداب خیره نگاهش کرد.
بار دیگر دستهی گل جلوی صورتش قرار گرفت و نیما مستقیم و راسخ در چشمانش خیره شد.
– معذرت میخوام باهات بد حرف زدم!
یک پاکت هم دست شاداب داد.
– آدم ها با یک معذرت خواهی نمیبخشن!
کنار نیما روی صندلی شاگرد نشسته بود و دستهگل روی پاهایش را روی صندلی های عقب ماشین گذاشت.
پشت چراغ قرمز ماشین ایستاد، او به روبهرو زل زده بود و نیما به نیمرخ به او!
مضطرب لبش را گزید.
– بخشیدی؟
سوالی بود برای رهایی از آن نگاه با صدای خش داری تایید کرد.
– آره.
نیما خوشحال از بخشش شاداب نزدیک تر شد.
– هرجا کمک میخواستی بهم بگو باشه؟ شمارهی منرو داری؟
– چراغ سبز شد آقا نیما حرکت کنید.
. نیما هم دل به دلش داد و سکوت کرد. آرام پرسید.
– پاساژ خیلی دوره؟
نیما خیره به خیابان نفسی گرفت و کولر ماشین را روشن کرد.
– نه! نزدیکِ بیبی ترسید تنهایی اتفاقی برات بیفته…
– ممنون!
بوی عرق میداد، بیبی بیملاحظه شده بود! اصلا برای چه باید برای عقد شوهرش لباس میخرید!
کفن تنش میکرد بهتر نبود! شاداب قوی درونش بر سرش فریاد زد که باید لباس عروس بپوشد!
– خیال خام.
– چیزی گفتی؟
گیج به سمت نیما چرخید.
– بله؟
نیما به روبهرو اشاره کرد.
– هیچی! رسیدیم پیاده شو.
خجل از رفتارش در را ارام باز کرد، راهش را به سمت لباس های مجلسی کج کرد.
نیما کنارش قدم برمیداشت، باز هم معدهاش به جوش و خروش افتاده بود.
فاطمه وسط مزون ایستاده بود چند دختر هم کنارش، شاداب را دید و دست روی شانهاش گذاشت.
– اینم اخرین ساقدوش من! عزیزم اندازشو بگیر…
نگاهش به لباس تن دخترهای ساقدوش کشیده شد و چهره در هم کشید.
– من اینو نمیپوشم…
– منم همینطور!
نیما کنارش ایستاده بود به حرف هایش گوش میداد نگاه شاداب را حس کرد.
– خب راست میگی این چه سلیقهای!
– بیبی من نمیخوام ساقدوش بشم!
فاطمه پشت چشمی نازک کرد.
– چقدر لوسی تو دختر، عروسی پدرخونده من بود…
– فعلا که عروسی شماست! دوست ندارم ساقدوش باشم…
فاطمه بالااجبار موافقت کرد اخرین تلاشش را هم کرد.
– نیما تنها میمونه باید یکیم کنار اون باشه!
لرزهای به تن شاداب افتاد و لب هایش از هم واماند. نگاه حیرانش را چتر نیما کرد.
– منم نمیخوام ساقدوش باشم میهمان عادی میام.
حرف نیما به مذاق فاطمه خوش نیامد که رو ترش کرد و دست روی لباس های اطرافش کشید و شانهای بالا انداخت و بیتفاوت رد شد.
شاداب خونسرد کنار بیبی نشست. لباسی کنار بیبی بود.
– مادر پاشو اینو بپوش!
متعجب چرخید و به لباس طلایی رنگ پر زرق و برق خیره شد، چهره درهم کشید.
– بیبی اینو بپوشم من عروس میشم که…
بیبی پشت چشمی برایش نازک کرد و لب گزید.
– پاشو دختر، ماشالله از فاطمهم خوشگل تری خیلیم لباس قشنگیه…ایشالله عروسیت…
فروشنده نزدیک فاطمه شد.
– فاطمه جون آقا رسام تشریف نمیارن، میگن اصلا تو شهر نیستن…
خندهی مضحکانهای کرد و ادامه داد.
– کدوم دامادی نزدیک عقدش عروسش ول میکنه به امان خدا…
دست روی لب هایش گذاشت شاداب تا خندهی مسخرهاش را پنهان کند، کمی بیشتر خودش را درون مبل
نرم فرو برد.
بدجنس شده بود و دعا میکرد رسام هیچوقت برای عقد نیاید.
چند روز بعد درست زمانی که روی صندلی آرایشگاه کنار فاطمه نشسته بود متوجه شد رسام میآید.
لب گزید. انگشتان ارایشگر ماهر داخل موهایش کشیده میشدند.
– عزیزم چه شکلی درستت کنم؟
تا نوک زبانش امد بلند بگوید ” بهتر از عروس امشب ” محکم زبانش را گاز گرفت.
– هرجور که خوشگل تر میشم…
لبخند ارایشگر هم نتوانست اخم هایش را از هم باز کند، نیاز داشت به انگشتان بزرگ و زیبای رسام تا گرهی ابروهایش را باز کند و قربان صدقهاش برود.
– من باید خوشگل تر بشما سیما…بهت گفته باشم.
فاطمه بود، سیما لبخند دیگری زد.
– عزیزم هرگل یه بویی داره، هرکسیم یه صورت داره باید بیس صورت خوب باشه.
چشمکی به شاداب زد، دل سیما هم از عروس پر بود. فاطمه لب برچید.
سیما خم شد و کنار گوش شاداب پچ زد.
– تو پیش جدیری ها زندگی کردی و نتونستی دل و ایمون رسام مال خودت کنی دختر؟
چیزی در قلبش فرو ریخت. سیما بدون ملاحظه همانطور که با تکه های مو درگیر بود ادامه داد.
– این تحفه چی داره آخه…
دهان بازکرد تا تایید کند که سریع نفسش را حبس کرد و خاموش شد.
– فاطمه جون گفته اینارو از من بپرسید؟
سیما کج نگاهش کرد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
– چی میگی تو دختر؟
ترجیح داد سکوت کند. چشمانش را بست و خودش را به خواب زد.
#پارت259
سیما کج نگاهش کرد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
– چی میگی تو دختر؟
ترجیح داد سکوت کند. چشمانش را بست و خودش را به خواب زد.
هنوز نوک زبانش به خاطر گازی که گرفته بود درد میکرد. فاطمه کنارش نشسته بود و او به یاد بوسه های رسام بود.
خیانتکار بود! کاش یکبار فقط یکبار هم شده بود او به حقش میرسید.
رسام حق او بود نه فاطمه.
– عروس خانم اومدن دنبالت…
شانه هایش از هیجان لرزیدند، سریع سر کج کرد.
– دختر صاف بشین تو مگه عروسی…
ناخن های بلند سیما روی شانهاش رد انداختند، کم مانده بود به سمت داماد پشت در پرواز کند.
فاطمه جلوی آیینه چرخی زد، دامن سفیدش را در دست گرفت.
– شنل نمیندازی فاطی؟
دوست فاطمه بود، فاطمه پشت چشمی نازک کرد.
– شوهرمه سارا، تو یه چیز سرت کن…
سارا خندهی آرامی کرد و آدامس داخل دهانش را با صدا جویید.
سارا خندهی آرامی کرد و آدامس داخل دهانش را با صدا جویید.
– خب حالا! هنوز عقدم نکردی بابات میدونه جلوی دامادش اینجوری میری…
صدایی از فاطمه نیامد اما صدای قهقهی سارا بلند شد.
چشمانش بسته بود، قلبش گومپ گومپ میتپید، خودش را جای فاطمه تصور کرد.
– شاداب من میرم تو با نیما بیا…
با صدای گرفته و ضمختی قبول کرد.
– باشه.
سرفهای کرد و موهایش کشیده شد، چهره در هم کشید. بیصبرانه منتظر بود از سیما خلاص شود.
صدای تق تق کفش های فاطمه در سالن پیچید، خانم ها به دورش حلقه زده بودند.
این بار زیر چشمی نظاره گر بود.
به دور عروس میچرخیدند و شعر میخواندند. کسی از داماد پشت در مانده پول میخواست تا عروس را
تحویلش دهد.
حرصی از اینکه ساکن نشسته بود روی زمین ضرب گرفت و به جان پوست لبش افتاد.
سارا پشت فاطمه ایستاد و جیغ زد.
– باز نــــکن در رو… بــذار فیلم بگیرم.
شاداب دوستی نداشت تا برایش ذوق کند اصلا او عروسی نمیخواست تنها رسام را میخواست که کنار
گوشش نجوا کند فقط و فقط با او میماند درست تا آخرین خنده و گریه هایشان…
در پشت شاداب بود و از آیینه میتوانست رسام را ببیند. لحظات طلایی بود، رسام در کت و شلوار دامادی!
– یـک دو ســه…
_