رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۵۷

4.3
(3)

پارسا به تایید لبخند زد.

دور شد و لبخند متقابلی به وکیل عجیب غریب رسام زد، این‌بار به سمت آینده‌اش حرکت می‌کرد.

روی صندلی جای گرفت، همگی در حال بحث و خنده باهم بودند و تنها او صامت و ساکت
نشسته بود.

روی صندلی ضرب گرفت به محض پخش شدن دفترچه ها نفسی از روی اسودگی کشید.

چشمانش را بست و صورت بابا مجید و مامان لعیا در ذهنش نقش بست و کمی آرامش
کرد.

صورت رسام این‌بار در ذهنش جان گرفت، حتی صدایش هم مدام در ذهنش تکرار
می‌شد. زیر لب زمزمه کرد.

– فلفل خانم…

پوزخند تلخی زد و مداد را بین دو انگشتش فشار داد تا فقط برای چندساعت رسام را
فراموش کند.

پلمپ سوال ها را باز کرد و شروع به حل سوال ها کرد. حتی لحظه‌ای سر بلند نکرد تا
اطراف را نگاه کند.

تمام شد، یک مرحله از زندگیش را تمام کرده بود و با لبخند از حوزه بیرون زد. پارسا درست
روبه‌روی در ایستاده بود و نزدیکش شد. نگاهش چرخید روی هم‌سن و سالانش که در
آغوش مادر پدرشان گم شده بودند.

– سلام، حالتون خوبه؟

〰️

لب گزید، یاد حرف های صبح افتاد کمی زیاده روی کرده بود.

– بله خوب بود. می‌شه سریع تر بگید حرفتون رو…

– خونه باهم صحبت می‌کنیم.

بی‌بی اخم کرده در خانه منتظرش بود، با دیدن پارسا کنار شاداب پا تند کرد.

– سلام خبر از رسام داری مادر؟

– خیر با خانم جدیری باید یه مسائلی در میون بذارم.

عمه راضی دست به کمر جلو آمد.

– بیا بشین پارسا جان، چی می‌خوای بگی!

پارسا زیر چشمی نگاهی به شاداب کرد که با آن مانتوی مدرسه کنار راه پله ها ایستاده و
منتظر بود.

لبخند خجلی زد و از پله ها بالا رفت.

– منظورم با خانم شاداب جدیری هست خانم.

عمه راضی قرمز شده نگاهی به پله کرد و غرید.

– از کی تا حالا شاداب جدیری شده؟

پارسا سری تکان داد و به بی‌بی نگاه کرد.

– مزاحم شدم، می‌تونم داخل حیاطم باهاشون صحبت کنم.

بی‌بی پشت چشمی برای راضی نازک کرد و دست روی بازوی پارسا گذاشت و سمت
پذیرایی راهنماییش کرد.

– نه مادر! شادابم عین دختر خودمه، شما درست می‌گید شادابم یک جدیری قطعا چون
رسام قیم شادابه…

پارسا سر به تایید تکان داد.

صدای قدم های شاداب باعث شد سر بالا بگیرند، دستپاچه شومیزش را مرتب کرد و روی
مبل روبه‌روی پارسا نشست.

– من در خدمتم بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟

– من در خدمتم بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟

پارسا خم شد و کیف سامسونتش را روی میز گذاشت.

– نه! گفتم که خبر خوب دارم براتون…

چشمان شاداب مشتاق روی حرکات پارسا می‌چرخید. منتظر خبر خوش پارسا بود شاید
خبری از رسام داشت. امیدوار بود.

چند کاغذ روی میز گذاشت و خودکار را به سمت شاداب گرفت.

– این سندهارو امضا کنید…لطفا!

شاداب خودکار را از دست پارسا بیرون کشید و نگاهی به اوراق جلوی رویش کرد و
متعجب لب زد.

– اینا چین؟

بی‌بی و عمه راضی هم کنجکاو چشم به لب های پارسا  دوخته بودند.

– املاک پدر شاداب خانم، آقای جدیری گفتن که حتما به نام شاداب بخورن این املاک…

شاداب متعجب چشمانش را درشت کرد و دسته‌ی مبل را فشار داد.

– پدر من یه خونه داشت که اونم زد به نام مامان لعیا، این خونه مال من نیست مال
خود رسامِ…

پارسا سر صبر نگاهی به شاداب کرد و اوراق را با دست جلوی شاداب کشید و با ابرو اشاره
کرد.

– امضا بزن شاداب خانم رسام در جریانِ…

بی‌بی لبخندی زد و دست روی شانه‌ی شاداب گذاشت. شاداب سرچرخاند و با لبخند بی‌بی
مواجه شد.

بی‌بی‌گفت:

– امضا بزن دخترم اموال توئه نه رسام!

دستانش می‌لرزید هنگام امضا، پارسا تمامی برگه هارا جمع کرد و داخل پوشه گذاشت.

یک لبخند زد انگار که لبخندانش عضوی از صورتش بودن که هیچ وقت پاک نمی‌شد.

– مبارک باشه! سندها با پست میاد دم خونه تحویل بگیرید.

شاداب برای بدرقه همراهیش کرد. پارسا کمی که از خانه دورتر شدند چرخید.

– شاداب خانم…

شاداب دستپاچه ایستاد، در عالم دیگری بود و اصلا حواسش به پارسا نبود. پارسا که
چشمان سرگردانش را دید کج‌خندی زد.

– به محض اینکه اموال به نام شما شد می‌تونید بدید اجاره و از سرمایه‌اش اگه خواستید
استفاده کنید…بالاخره همیشه رسام نیست.

شاداب لب گزید، به منبع درآمد فکر کرده بود اما رسام همیشه او را تامین می‌کرد.

– ممنون. بهش فکر می‌کنم.

سری تکان داد و دور شد. در را پشت سرش بست و به درآهنی تکیه داد، نفس در
سینه‌اش حبس شد. احساس کرد پارسا هشدار داده بود.

بی‌حوصله وارد خانه شد، عمه راضی با تلفن صحبت می‌کرد. حدس می‌زد فاطمه باشد.

– آره فاطمه جان شادابم سلام می‌رسونه…

صدای بی‌بی از آشپزخانه درآمد.

– راضی بگو عروسم خواست شب بیاد اینجا شاید رسام به هوای فاطمه پیداش بشه..

رسام به هوای فاطمه پیدایش می‌شد به هوای رسام شاداب را تنها می‌گذاشت، بغض
خنجر شد روی گلویش… هوای چشمانش بارانی شده بود.

عمه راضی عینا هرچه بی‌بی گفت را تکرار کرد. عمدا تلفن را روی بلندگو گذاشته بود.
فاطمه با ناز خندید.

– حتما میام بی‌بی! به رسامم می‌گم بیاد.

زیر لب چندین بار نام رسام را تکرار کرد، لپش را گاز گرفت تا چشمانش خیانت نکنند. یک
ضرب پله ها را بالا رفت و خودش را در اتاق حبس کرد.

روی تخت دراز کشید، عکس های رسام را از روی میز برداشت. غمگین لب برچید و دست روی صورت رسام کشید.

– من زنگ می‌زنم جوابم نمی‌دی اما فاطمه بهت زنگ می‌زنه بیای خونه خودت…

با خشم و بغض عکس را روی زمین پرت کرد و خودش هم بالش را در آغوش کشید و به
یک نقطه خیره شد. کم کم بوی غذای بی‌بی در خانه پیچید نفس عمیقی گرفت که
معدش در هم پیچید.

کم کم بوی پیاز داغ انقدر برایش تهوع اور شد که سریع در اتاق را باز کرد و خودش را به
سرویس بهداشتی رساند.

سر و صدایش به گوش اهالی خانه رسیده بود.

– چی‌شده شاداب جون…

مشت های کوچکش را روی معده‌اش گذاشت و به شانس زیباش لعنت فرستاد. زیر لب
زمزمه کرد.

– فقط تورو کم داشتم…

بی‌بی نفس‌زنان نزدیک شد.

– چی‌شدی مادر؟ حالت خراب شده؟

با انزجار صورتش را جمع کرد و روبه بی‌بی کرد و گفت:

– بوی پیاز داغ حالم بد کرد بی‌بی…

فاطمه خنده‌ی سرخوشی سر داد و به عمه راضی نگاه کرد.

– وا دختر مگه حامله‌ای؟

عمه راضی پشت چشمی نازک کرد و روبه فاطمه کرد و گفت:

– چی‌می‌گی دختر؟ شاداب مگه شوهر کرده…

آن ها همانطور که مشغول جر و بحث بودند شاداب بی‌حال همراه با بی‌بی از کنارشان رد
شد.

– بیا یه چیزی بخور شاداب جان…

شاداب به بینی‌اش چینی داد و راهش را سمت اتاق کج کرد.

– نه بی‌بی اصلا بوی اون پیاز داغ که میاد معده‌م حالش خراب می‌شه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا