رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۳۰

4.3
(6)

توی ماشین که می‌نشیند پر بغض و دلواپسی انگشتانش را در هم می‌پیچد و آب دهانش را فرو می‌دهد.

– خواهر ماهک عاشق عامر بود.

لب‌هایش می‌لرزد و حس بد عذاب وجدان بیخ گلویش می‌چسبد…
دستی به گلویش می‌کشد و روسری بزرگ گلدارش را کمی شل می‌کند.

– ماهلی فهمیده بود محسن خلافکاره، اما بخاطر اینکه عاشق عامر بود سکوت کرده بود. تا اینکه یه روز نیما خبردار می‌شه… نمی‌دونم چطوری، اما همه‌ی ما فکر می‌کنیم ماهلی بهش گفته بود.

بغض توی گلویش می‌شکند و میان حرف‌هایش هق می‌زند، نگاهش را به نیم‌رخ پر اخم برادرش می‌دوزد و ادامه می‌دهد

– نیما شروع کرد به اطلاع و مدرک جمع کردن و اما وقتی محسن فهمید باهم بحثشون شد. ماهلی هم اون روز توی ویلا بود و داشت از مکالمه‌ی اونا و پیشنهاد رشوه و تهدیدهای محسن فیلم می‌گرفت. من اون فیلم‌ها رو ندیدم ولی انگار وقتی نیما قبول نکرده، محسن اون رو به قتل رسونده.

گونه‌هایش را دوباره از رد خیسی پاک می‌کند و گریان ادامه می‌دهد

– اون لحظه ماهلی داشته فیلم می‌گرفته و شاهد اون اتفاق بود. عامر نمی‌دونم از کجا فهمید، ماهلی رو دزدید…

نگاه علی از مسیر گرفته می‌شود و کوتاه سمت خواهر گریانش کشیده می‌شود.
نمی‌تواند درک کند…
امشب و اتفاقاتش زیادی گنگ و غیرقابل هضم است.

صدای ماهک توی ذهنش زنده می‌شود

«اونا باعث شدن زندگیم زیر و رو بشه و تنها کسم رو از دست بدم. هیچ مدرک و شاهدی هم نداشتم که ازشون شکایت کنم، تنها راه پیش روم همین بود.»

آن روز جدی‌اش نگرفته بود. به نظرش کار احمقانه‌ی ماهک از روی نادانی بود و اما حالا، امشب بعد از دیدن تصاویر و ویدیوها فهمیده بود دخترک هدفی بزرگ‌تر از زهرچشم گرفتن از عماد دارد.

هدف دخترک در اصل عماد نبود.

– عامر ماهلی دزدید و ماهان بهش، بهش دست درازی کرد.

مغزش سوت می‌کشد و نگاهش با تعجب سمت خواهر گریانش می‌چرخد

– ازش فیلم گرفتن و تهدیدش کردن، با جون ماهک و پخش اون فیلم‌ها تهدیدش کردن و مدارک رو ازش گرفتن.

با مغزی گر گرفته پشت چراغ قرمز می‌ایستد و رها با گریه می‌گوید

– ماهک می‌گفت ماهلی هیچی بهش نگفت، فقط یه روز جنازه‌اش رو که خودکشی کرده بود از توی حموم خونه‌ی عموش بیرون آوردن. خودکشی کرده بود اما کپی تموم مدارک رو گذاشته بود برای ماهک.

لب‌هایش را روی هم می‌فشارد، کمی مکث می‌کند تا بین گریه‌هایش نفس بگیرد و علی به محض سبز شدن چراغ راهنما، حرکت می‌کند

– با رفتن ماهلی، همه چی به هم ریخت، عموش به جرم ناپاکی متهمش کرد، بین اون مدارک یه اعتراف هم بود… ماهلی اعتراف کرده بود که توی غذای عامر مرگ موش ریخته و بعدا معلوم شد اون غذا رو ماهان خورده و مسموم شده.

علی ماشین را مقابل ساختمان نگه‌می‌دارد و رها در ماشین را باز می‌کند، اما قبل از اینکه پیاده شود، علی بازویش را می‌گیرد.

– دوستت چی شد؟!

لب‌های رها می‌لرزد و صدایش بیشتر تحلیل می‌رود

– همینی شد که دیدیش، یه دختر که فقط یه هدف داشت، بدون هیچ امیدی به زندگی، پا تو راهی گذاشت که می‌دونست آخر و عاقبتی نداره.

پیاده می‌شود و با قدم‌هایی تند خودش را به در آهنی ساختمان می‌رساند، کلیدی که از جیبش بیرون می‌آورد اخم‌های علی را کورتر می‌کند و او هم پیاده می‌شود.

– صبر کن رها…

رها بی‌طاقت سمتش برمی‌گردد و تا رسیدن علی به خودش صبر می‌کند.

همراه هم وارد ساختمان می‌شوند و علی آرام می‌پرسد

– تو چرا کلید داری؟!

رها معذب نگاه می‌گیرد و وارد کابین آسانسور می‌شود.

– وقتی ماهک اون روز مریض شد و تو اون حال دیدمش ترسیدم، از روی کلیدش برای خودم ساختم.

علی سرش را با تأسف تکان می‌دهد و به محض خروجشان رها سمت در واحد پرواز می‌کند، قبل از اینکه کلید را توی قفل فرو ببرد اما در باز می‌شود و قامت آشفته‌ی سینا در چارچوب روح از تن رها می‌پراند.

سینا نگاهش را از چهره‌ی رنگ پریده‌ی رها می‌گیرد و بند نگاه پراخم برادرش می‌کند

– سلام…

علی آرام جواب سلامش را می‌دهد و دست توی جیب شلوارش فرو می‌کند.

– خواهرم نگران دوستش بود، خونه هستن؟!

سینا نگاه دیگری به رهای رنگ پریده می‌امدازد و لبش را تر می‌کند.

– نه نیستش…

رها هق می‌زند و بی‌توجه به حضور برادرش رو به مرد بلند قامت روبرویش می‌گوید

– یعنی چی نیست سینا؟! علی می‌گه توی جشن عروسی بود. مگه تو نگفتی می‌فرستیش جای امن؟! مگه قرار نبود بره ترکیه؟! تو به من قول داده بودی یه مو از سر ماهک کم نشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا