رمان طلایه دار پارت ۵۱
شاداب در اتاق بود و بغضی درون گلویش جا خشک کرده بود..
برای پرتیِ حواسش سعی کرد توجهش را به کتاب مقابلش دهد. باید قبول میشد و باید میرفت..
این طایفه همچون افعی دور گلویش جا خشک کرده بودند و قصد گرفتن جانش را داشتند…آرامآرام…ذره ذره!
سرش بخاطر گریههایش، کمی درد میکرد. آرام زمزمه کرد:
-لعنت به اون روزی که دیدمت رسام…کاش هرگز از خونه عمم نمیومدم بیرون.
دوباره چشمه اشکش جوشید که جلویش را گرفت و مانع ریزش اشکهایش شد. مدام عشقبازی آن شب لعنتی جلوی چشمانش میآمد و حالش را بد میکرد.
این لذت بودن با رسام را نمیخواست..او رفته بود..برای فاطمه!
بخاطر فاطمه او را رها کرده بود و هنوز بازنگشته بود.
لبخند تلخی زد و با حرص به مداد در دستش فشاری اورد که شکست! کمی در جایش پرید و مداد دیگری در دست گرفت.
سعی کرد ذهنش را ارام کند و مشغول حل مسئله مقابلش شد.
اخم محوی بین ابروانش جا خشک کرده بود. نمیدانست چند ساعت گذشت و پای درس بود. با صدای در و ورود بیبی گل، به خود آمد و بفرمائیدی گفت.
بیبی گل نگاهی به دخترک رنگ پریده مقابلش انداخت، لبخند مهربانی زد و گفت:
-دخترم بیا ناهار بخوریم. انقدر نشین سر اینا مادر...ضعف میکنیا. همینطوریش هم ضعیف شدی. درستو بخون کنارش به تغذیتم برس.
پوزخند کمرنگی زد. او با کنایههای عمه راضی و کارهای رسام به قدری سیر میشد که دیگر جای غذا نبود.
-میل ندارم بیبی شما بخورین نوش جونتون.
بیبی آهی کشید، کنار او نشست و گفت:
-مادر اگه بخاطر راضیه نمیای، باید بگم بخدا که چیزی تو دلش نیست…دست خودشم نیستها زبون مثل ماره..تو نادیده بگیر عزیزم.پیش خدا عزیزی..دعاهات زودتر مستجاب میشن، دخترم رو به نفرین و آه واگذار نکن.
عزیز بود؟!…پس چرا خدا او را نمیدید؟
ارام زمزمه کرد:
-چشم..من که چیزی نگفتم.
بیبی دست روی شانهاش قرار داد و لبخندی زد.
-پاشو..پاشو بریم پائین دختر. شدی چوب استخون.
شاداب تا خواست لب به اعتراض وا کند بیبی گفت:
-بهونه نیار عزیزم. پاشو منتظرم.
سپس خودش هم از جایش بلند شد و یا علی زمزمه کرد. شاداب در را باز کرد و به نشانه احترام، اول بیبی را خارج کرد.
حینی که راه میرفت حس میکرد همچنان درد خفیفی در زیرشکمش میپیچد. پوزخندی زد. اگر این درد را فاطمه داشت…از چای نبات گرفته تا کاچی داغش برایش محیا میشد.
مهمتر از همه، رسام کنارش میماند! سرش را به دو طرف تکان داد.
باز رسام و رسام و رسام!….هرجا که میرفت هرچه را که میدید باید نشانی از او میافت!
هنگامی که به میز غذا رسیدند، بوی خوش زرشک پلو در بینیاش پیچید و تازه فهمید چقدر ضعف کرده است.
ارام پشت میز نشست و سعی کرد با عمهراضی چشم تو چشم نشود..تنها سلام ارامی کرد و مشغول کشیدن برنج برای خود شد.
عمهراضی سری تکان داد و خبیثانه رو به بیبی گفت:
-رسام کجاست بیبی؟
شاداب با پرسشش خشک شد اما سعی کرد خود را عادی جلوه دهد.
بیبی جواب داد:
-نمیدونم راضیه. غذاتو بخور!
عمهراضی با خوشحالی ادامه داد:
-دیشب زنگ زدم به فاطمه خواستم یه احوالی بگیرم گفت رسام همونجا مونده. امروز دوباره میرن سراغ مابقی کارا.
شاداب چنگال را در دستش فشرد و تکه مرغ خوشمزه در دهانش را جوید. چشمانش کمی سیاهی رفت.
رسام دیشب نزد فاطمه حضور داشته است!
بیبی گل ارام زمزمه کرد:
-خدایا خودت بهم صبر بده.
-فاطمه گفت امشب شیخ و زنش به اینجا میان برای یه سری صحبتای تکمیلی.
بیبی نگاهی به شاداب انداخت و ناچار جواب داد:
-بیان..بالای سر.
عمه راضی با خوشحالی سرش را تکان داد و مشغول خوردن ناهارش شد. شاداب برای نشکاندن دل بیبی، غذایش را تا ته خورد.
هرچند شبیه به زهری در گلویش میماند ولی مجبور بود…او همیشه مجبور بود!
با یاداوری حرف عمه راضی و نگاه های شیخ به خودش، لرز ارامی کرد. امشب به هیچ عنوان نباید از اتاقش بیرون میآمد.
چرا که از نگاه های شیخ هرگز خوشش نمیامد..طوری مینگریست که گویی شاداب برهنه مقابلش قرار دارد.
این حجم از چشم چرانی برای مرد متاهل و سرشناسی مثل او ننگ محسوب میشد!
با تشکر ارامی از بیبی گل، دو مرتبه به سمت اتاق رفت. مشغول تمرین و تکرار ریاضی شد و کمی بعد، کش و قوسی به خود داد.
کمرش درد گرفته بود. کتابهارا مرتب کرد و کناری گذاشت. رسام امشب نمیامد…فقط شیخ و زنش!
این یعنی…فاطمه به همراه رسام میماند…دستی روی قلبش کشید. بغضش را فرو برد و چشمانش را کمی بست.
تصمیم گرفت بخوابد…این بهترین راه فرار بود.
به سمت تختش رفت و کمی بعد…در اغوش خواب فرو رفت…