رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۴۶

5
(5)

شاداب با شنیدن حرفی که شیخ زده بود بهتش برده بود، نمی دانست چه باید بگوید.

نگاه سنگین تمام افرادی که در سالن بودند را روی خودش حس می کرد و این بیشتر مضطربش می کرد.

دستان عرق کرده اش را بهم گره زد و با لبخندی یخ زده و من من کنان گفت:

– م… من هنوز د… درسام مونده شیخ.

شیخ نیم نگاهی به دخترک که از استرس رنگ از رویش پریده بود انداخت و با چرب زبانی گفت:

– درسو تو خونه شوهرم میشه خوند شاداب، ولی این شوهره که همیشه گیر نمیاد!

رسام با شنیدن حرف شیخ دستش را مشت کرد و دندان هایش را با عصبانیت روی هم فشرد.

دلش می خواست مشتی در دهان مردک هیزی که اسم خودش را شیخ هم گذاشته بود بکوبد و دست شاداب را بگیرد و برود به خانه امن خودشان!

شاداب اما ترسیده از نگاهِ منزجر کننده و حرف های شیخ سرگردان به دور و برش نگاه می کرد بلکم بی بی گل چیزی بگوید اما انگار او هم جرئت نداشت که در مقابل دست درازی های شیخ بایستاد.

سکوت سنگینی جمع را فرا گرفته بود و هیچ کس توان شکستن آن را نداشت تا اینکه رسام با صدایی کنترل شده و لحنی سرد گفت:

– از اینکه به فکر سر و سامون دادن شاداب هستین ممنون، اما هروقت که وقت شوهر کردن شاداب باشه من خودم براش اقدام می کنم.

شیخ نگاه طولانی ای به رسام که رگ گردنش بیرون زده بود و می شد غیرتی شدنش را به چشم دید انداخت.

خوب می توانست همجنس خودش را با یک نگاه بخواند و در یک نگاه، رفتار رسام هیچ شبیه به رفتار یک برادر نبود.

بوی رقابتی که می توانست با دست گذاشتن روی شاداب از سمت رسام حس کند خط بطلان می کشید روی تمام آن چرت و پرت های برادر و خواهر خوانده بودنشان.

اما شیخ چیزی به روی خودش هم نیاورد.

کام دیگری از قلیانش کشید و رویش را به سمتی دیگر چرخاند و همان موقع بود که نفس حبس شده شاداب بالاخره آزاد شد.

نگاه خیره شیخ را جوری تصور می کرد که انگار در حال برهنه تماشا کردنش باشد، به همان میزان کثیف نگاهش می کرد و این تنش را می لرزاند.

دلش می خواست هر چه سریع تر این مهمانی مسخره تمام شود و بتواند در تنهایی خودش آرام بگیرد.

نگاهش را به رسامی که با اخم های درهم رفته رو به رویش نشسته بود داد.
بغض بیخ گلویش را نشانه گرفته بود و لامصب با تمام قدرتش هم جلو آمده بود.

دلش می خواست می توانست به دور از همه در آغوش رسام فرو رود و تا جان در بدن دارد گریه کند.

دلش می خواست مثل همیشه رسام او را در آغوشش محکم نگه دارد و قربان صدقه چشم های اشکی اش برود اما…

اما امان از آنکه زندگی شمشیر از رو بسته بود تا به شاداب نشان دهد که همیشه قرار نیست به چیزهایی که می خواهد برسد و این دردناک ترین بود وقتی که به خواستن رسام می رسید.

با شنیدن صدای فاطمه که کنار رسام نشسته بود نگاهش را از دست های درهم مچاله شده اش گرفت و به آنها داد:

-عزیزم میشه امشب بیای پیش ما؟

رسام با همان اخم در حالی که بازوی اسیر شده اش در دستان فاطمه را بیرون می کشید گفت:
– چرا؟

فاطمه با لب های آویزان صدایش زد:
– رسام؟ چرا داره آخه؟

– من فردا هزارتا کار دارم باید به هز…
– فردا رو چه به امشب! من امشب برات یه سورپرایز آماده کردم عزیزدلم.

بیرون آمدن این حرف از دهان فاطمه همانا و پر شدن کاسه صبرِ شاداب همان!

شاداب که کم نمانده بود اشک هایش سرازیر شود به سرعت از جایش بلند شد و سرسری عذرخواهی کرد و به سمت عمارت پا تند کرد.

همانطور که قدم هایش را سریع تر می کرد به عقب برگشت و با دیدن اینکه فاطمه در آغوش رسام فرو رفته بغضش ترکید و دانه های اشک روی گونه هایش روانه شدند.

راضی که از دیدن رفتار گستاخانه شاداب عصبی شده بود، با ترس از اینکه نکند شیخ کارش را توهین به خودش و خانواده اش برداشت کند گفت:

– شرمندم شیخ، این دختر همیشه همینطوریه!

فاطمه با افاده نگاهی به شاداب که با قدم های سریع از همه فاصله می گرفت انداخت:

-وا! یعنی چی که همیشه همینطوریه؟ ادب مگه نداره این بچه؟

– پیش ما که نبوده ادب یادش بدیم فاطمه جان، شما به بزرگی خودت ببخش.

– بی پدر و مادر باشی همینطوری میشی دیگه!

رسام از شنیدن حرف فاطمه عصبی دندان قروچه ای کرد و چشم هایش را محکم روی هم فشار داد.

با آنکه از یحیی هیچ خوشش نمی آمد اما می دانست که لعیا در مادری کردن برای شاداب کم نگذاشته بود!

با عذرخواهی کوتاهی به بهانه تلفن کردن از جمع خارج شد و دور از چشم همه به سمت عمارت رفت.

جایی که می دانست شادابش در کنج تنهایی خودش پنهان شده.

با وارد شدن به عمارت نگاهی به اطرافش انداخت و با مطمئن شدن از اینکه کسی در سالن نیست به سمت اتاق شاداب روانه شد.

دل در دلش نبود که دخترک را در آغوشش بگیرد و به او بفهماند که هیچ کس جرئت ندارد تا زمانی که او زنده است چشم بد به شادابش داشته باشد!

با نزدیک شدن به اتاق صدای ضعیف گریه ای که به گوشش می رسید هر لحظه واضح تر می شد.

با شنیدن صدای هق هق های شاداب انگار که چیزی قلبش را چنگ زده باشد، سینه اش تیر می کشید.

برای لحظاتی رو به روی در اتاقش ایستاد، دو دل بود که وارد اتاق شود یا نه.

بعد از آن گندی که زده بود شاید بشود گفت که این اولین باری بود که با شاداب تنها میشد.

هوفی از سر کلافگی کشید و در را باز کرد، شاداب که از باز شدن ناگهانی در اتاقش جا خورده بود سریع پشتش را به در کرد و با صدای لرزانی که تلاش بر صاف نگه داشتنش داشت گفت:

-ا… الان می… میام عمه.

رسام که دید شاداب نفهمیده او وارد اتاق شده است لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

حدس می زد که احتمالا راضی بعد از مهمانی امشب به سراغ دخترک بیچاره برود و مثل همیشه او را هدفِ طعنه و کنایه هایش کند.

در اتاق را به آرامی بست و با قدم های آرام به سمت اویی که روی تخت نشسته بود و صورتش به طرف پنجره بود رفت.

شاداب که ابتدا صدای قدم های پایی را شنیده بود در دلش خودش را لعنت کرد که چرا کمی بیشتر آن جمع مزخرف را تحمل نکرده تا الان قرار نباشد ملامت شود اما بوی آشنایی که به مشامش خورد خط بطلان کشید روی افکارش.

نمی توانست باور کند که این رسام بود که به اتاقش آمده است!

نیم نگاهی به رسام که کنارش نشست انداخت و بیشتر در خودش مچاله شد.

با آن که دلش له له می زد تا خودش را در آغوشش بندازد و های های گریه کند اما جلوی خودش را گرفت.

– می دونی که تا وقتی من پیشتم جات اینجا امنه، هوم؟

بینی اش را بالا کشید و بدون اینکه نگاهش کند سرد زمزمه وار گفت:

– ولی تو همیشه اینجا نیستی، همین الانشم داری میری پیش نامزدت!

رسام با شنیدن این حرف شاداب اخمی کرد، برایش سنگین بود که چنین چیزی را از او بشنود!

دل دل می زد که دستش را دور شانه های ظریف شاداب بندازد و محکم در آغوشش قفلش کند اما…

خودش هم نمی دانست که چه چیزی مانع این می شد.

– من قرار نیست جایی برم شاداب!
– حتی اگر خودتم نخوای، بالاخره می ری؛ غیر از اینه؟

از کی تا به حال شاداب آنقدر منطقی حرف می زد؟

برایش عجیب بود، دخترکی که می شناخت بیش از اندازه احساساتی عمل می کرد اما انگار این دختر شادابی که او می شناخت نبود.

شادابی که او تا چند روز پیش در خانه اش می دید با این شاداب زمین تا آسمان فرق داشت.

رسام دست هایش را مشت کرد و بدون این که چیزی بگوید در سکوت به تماشای شاداب نشست.

اویی که اشک هایش در سکوت پشت سر هم روی گونه هایش روان بود و اهمیتی هم به این نمی داد که جلوی رسام گریه نکند.

رسام که دلش از دیدن گریه بی پایان شاداب گرفته بود با لحنی نرم شده و آرام گفت:

– فلفل من؟ نمی گی گریه می کنی من چه حالی پیدا می کنم؟

شاداب که از شنیدن دوباره اسم مخصوص خودش از زبان رسام قلبش تندتر از حالت معمول می زد سعی کرد چیزی بروز ندهد.

کم عذاب نکشیده بود تا این عشق ممنوعه را از دلش بیرون کند که حالا به خاطر یک حرف و یک کار دوباره در سیاهچاله قبل بیوفتد.

آهی کشید و بدون این که چیزی بگوید به آسمان تاریکی که از پرده کنار رفته پنجره مشخص بود خیره شد، آسمانی که تک و توک روشناییِ ستاره هایش تیرگی اش را کمتر می کرد.

رسام اما از سکوت شاداب هیچ راضی نبود، دلش می خواست مثل سابق باشند اما انگار همه چیز از آن شب لعنتی به بعد خراب شده بود.

کمی خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که دستانش را دور کمر شاداب می پیچید آرام زمزمه کرد:

– اینطوری که بغ کرده نباش، فلفل من همیشه باید پرانرژی باشه!

شاداب نیشخندی زد و همانطور که دستان قدرتمند رسام را از دورش باز می کرد گفت:

– از کسی انتظار انرژی داشته باش که تا همین چند دقیقه قبل پدر زنت بهش چشم نداشته باشه؛ الانم به جای اینکه اینجا باشی برو پیششون بالاخره زشته! خانومتون ناراحت می شه ببینه نامزدش کنارش نیست!

رسام دندان هایش را محکم روی هم فشرد و با اخمی پررنگ خیره اش شد، با آنکه خودش هم منظور شیخ را خوب متوجه شده بود اما شاداب حق نداشت که آن را بر سر رسام بکوبد!

کلافه نفسش را پر قدرت بیرون فرستاد و دستی در موهایش کشید، نمی دانست به چه زبانی باید با شادابی که در معرض انفجار بود صحبت کند.

– دردت چیه شاداب؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا