رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۴۴

4.4
(8)

دستش را به آرامی از روی دهان شاداب پایین آورد و آهسته لب زد:

– حالا فهمیدی چه کثافتی روش نوشته شده؟ من اسم اونو می‌خوام چیکار؟
سر قبرم می‌خوام ببرمش؟ خودش کم داره نفسمو تنگ میکنه بعد اسمشم بندازم دورِ گردنم که کامل خفه شم؟

نگاهِ شاداب خیره به پلاک گردنبند بود!
اینبار همراه با لبخند قطره‌ی درشتِ اشک روی گونه‌اش چکید و صدای پوزخند رسام بلند شد:

– اره بخند! تو نخندی کی میخواد بخنده؟ عمه‌ی من لابد!

سر بالا گرفت و به ردِ سرخی که رویِ گونه‌ی رسام بود خیره شد.
چشم‌هایش از ذوق درخشید و بدون اینکه خودش را ببازد اهسته لب زد:

– حقت بود!

چشم‌های رسام رنگِ دلخوری به خود گرفته و اهسته گفت:

– حقم بود؟ آره حقم بود ولی نه بعد از بوسمون!

حرفش را زده و ارام بازویِ شاداب را رها کرد.
دستی میان موهایش کشیده و نفسش را به ارامی بیرون فرستاد و گفت:

– میرم پایین!

حرفش را زده ولی قبل از اینکه از اتاق خارج شود، شاداب به خودش آمد.
به سمتش خیز برداشته و خیلی نرم بازویِ رسام را در دست گرفت و صدایش زد:

– رسام ؟

دلش جانم گفتن به دختر‌کِ سرتقش را می‌خواست!
بر خلافِ میل باطنی‌اش سر جایش ایستاد و بی انکه به سمت شاداب چرخ بخورد با جدیت گفت:

– بله!

شاداب با یک حرکتِ غیر منتظره خودش را از زیر دست رسام رد کرده و اینبار دقیقا روبرویش ایستاد، جایی مابینِ اندامِ رسام و در خفت شده بود!

دلش میخواست مثل همیشه نگاه رسام روی صورتش چرخ بزند، اما نگاه گریزانش گویای چیز دیگری بود.

دستش را به آرامی بالا برد و با سر انگشت ته ریش زبرش را نوازش کرد:

– خب… خب حالا چرا اسم من؟ نترسیدی نامزدت ببینه و ناراحت بشه؟

از لحن تند و بدون نرمی رسام جا خورد:

-به اون ربطی نداره.

نگاه شاداب رنگ دلخوری گرفت و از حق به جانبی رسام ناراحت شد:

-اگر به اون ربطی نداره و بهش تعلق خاطری نداری، پس چرا رفتی سراغش؟ مگه رابطه مون چه مشکلی داشت؟ تو که میدونستی من…

با کوبیده شدن مشت رسام روی دیوار کنار سرش، حرف در دهانش خشک شد.

-من فعلاً نمیتونم چیزی رو برات توضیح بدم شاداب.

بر خلاف لحن خشکش، دستانش نوازش وار، تره ای از موهای تاب دار شاداب را لمس کرد:

-الانم باید تا دیر نشده بریم پایین.

شاداب که توقع این رفتار را نداشت، با گرفتن مچ دستش مانع پایین افتادن آن شد:

-الان یک ساعت اومدی بالا کسی شک نکرده، دو دقیقه بیشتر بمونی هم کسی شک نمیکنه.

رسام سر روی گردنش خم کرد و شاداب به آرامب ادامه داد:

-اینبار منو بوسیدی چیزی نگفتم، ولی اگر دوباره تکرار بشه مطمئن باش انقدر آروم و خانومانه رفتار نمیکنم!

اخم کمرنگی از سر تعجب روی پیشانی رسام نقش بست.
نارضایتی شاداب با رفتار آرام و دلنشینش در تضاد بود.

تک‌خند پر حرصی زد و با شک پرسد:

-چی؟ یعنی الان باور کنم ناراضی بودی و خوشت نیومد؟

شاداب دستی به لبش کشید:

-من از بوسه‌ی آدمی که خیانت میکنه هیچ وقت نمیتونم لذت ببرم!

نگاه پر سوال او را نادیده گرفت، دو دستی به سینه اش کوبید و او را کنار زد:

-حالام برو بیرون.

رسام گیج و شوکه دستانش را از دو طرف باز کرد:

-چه خیانتی شاداب؟

صدای شاداب از حرص میلرزید، با دست به طبقه پایین اشاره کرد:

-چه خیانتی؟ زنت پایین نشسته، بعد تو اومدی داری یه زن دیگه رو میبوسی

رسام از بین دندان های کلید شده اش غرید:

-زنی که داری ازش حرف میزنی محرم منه، تو هنوزم محرم منی و چه بخوای و چه نخوای طبق آیه هایی که بین مون خونده شده حتی خدا و پیغمبرش هم میگن تو محرم منی و این رابطه هیچ مشکلی نداره.

شاداب ابرو بالا داد و پوزخند زد:

-رو دل نکنی آقا پسر؟ چندتا چندتا؟

با حرص وسایل روی میزش را جا به جا کرد و با حرف هایش رسام را به رگ بار بست:

-هه! نمیگه نامزد دارم یکم خود دار باشم… میگه! محرمی پس تورم میبوسم.

کتاب دستش را روی میز کوبید و دست به کمر مقابل رسام ایستاد:

-راستشو بگو نکنه واسه هر کاریت یکی رو زیر سر داری؟! همه هم محرمن که یوقت مو لا درزش نره، آره؟

حرف های تلخ و گزنده شاداب اعصاب رسام را خورد کرد.

در یک حرکت فک ظریف و کوچکش را در مشت گرفت و فشار کمی به آن داد:

-بفهم چی داره از دهنت در میاد شاداب! من هیچ وقت چنین کاری نه کردم و نه خواهم کرد! الانم اگر با فاطمه هستم از اجباره؛ نه بیشتر…

کلماتش را برای ماندگاری بیشتر شمرده شمرده به زبان آورد:

-دلیلشو هم… بعداً… خودت… متوجه میشی…

انگار که هر دو از مبارزه ای تن به تن بازگشته باشند، نفس نفس زنان به چشمان هم خیره شدند.
سکوت حاکم بر اتاق با صدای شاداب شکست:

-ولم کن.

رسام دوست داشت زودتر از این اتاق بیرون بزند، ولی سرخی لب هایی که در مشت داشت بد جور چشمک میزد!

نگاهش مثل جهانگردی کنجکاو جز به جز صورت شاداب را وجب کرد اما نتوانست از خیر بوسیدنش بگذرد.

بدون تردید سر پایین برد و از باده سرخ لب هایش سیر نوشید.

با نفسی بریده سر عقب برد و قبل از این که شاداب ناسزاهای ریخته در چشمانش را به زبان بیاورد انگشت روی لب هایش گذاشت:

-هیچی نمیخوام بشنوم شاداب… فقط بیا پایین

بلافاصله روی پاشنه به عقب چرخید و انگار که یک شبح بوده باشد از اتاق بیرون زد.

با بسته شدن در، آتشفشانی درون شاداب منفجر شد.
با حرص خم شد و دمپایی رو فرشی پایش را سمت در پرتاب کرد:

-مردک بیشعور پست فطرت! خجالتم نمیکشه،

انگار که رسام آنجا باشد، به سمت در چرخید و انگشت اشاره اش را تهدید وار تکان داد:

-من شاداب نیستم اگر بذارم تو یکبار دیگه به من نزدیک بشی… مردشور اون قیافه و قد و هیکلت رو هم ببرن.

شالی که روی تخت انداخته بود را بی حوصله روی سرش انداخت و از پله ها پایین رفت.

از صدای تق تق صندل هایش روی پارکت های کف، سر ها به سمتش چرخید و مسیر حرکتش را با نگاه دنبال کردند.

با دیدن میز شام چیده شده از خجالت لب گزید و به سمتشان قدم تند کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا