رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۴

4.8
(5)

اما اگر این میل رسام بود می‌رفت!
میرفت و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد تا مبادا باعث کدر شدن خاطر رسام شود!
دوباره لب زد:

– برم رسام؟

نمی‌دانست هوای خانه خفه‌است یا بغضی که بیخ گردنش را گرفته باعث تنگی نفسش شده!

میترسید حرفی بزند و بغضش بشکند!
از کجا به کجا رسیده بود!

شاداب را میخواست و نمیخواست!
برای یک عمر زندگی کنار خودش، برای مراقبت از دخترک، برای در امان نگه داشتنش!

این دینی که به گردنش بود را چه می‌کرد!
نامی که روی فاطمه برچسب خورده بود را چه می‌کرد!

شاداب اما از سکوتش تفسیری دیگر کرد که هر دو دستش را کنار پاهایش مشت کرد و اینبار با کمی حرص لب زد:

– میرم که تو خوب باشی رسام خان!

هنوز روی پاشه‌ی پا چرخ نخورده بود که صدای داد رسام در گوشش پخش شد:

– تو غلط میکنی!

شانه های شاداب با ترس بالا پرید و از داد بلند رسام اشک در چشم‌هایش نیش زد.

بهت زده به سمتش چرخید و با کف دست به تخت سینه‌اش کوبید و لب زد:

– تو سر من داد زدی؟

کلافه دستی میان موهای پر کلاغی و خوش حالتش سراند و به شاداب نگاه کرد.

مانند کودکان دو ساله هر دو پایش را روی زمین فشار میداد و با تخسی نگاهش میکرد.

در حالی که سعی داشت قطرات درشت اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، پنهان کند!

آب گلویش را سخت پایین فرستاد و لب زد:

– برو تو اتاقت شاداب!

تخس گفت:

– نمیرم!

فشاری که داشت تحمل می کرد آنقدر شدید بود که برای یک لحظه نفهمید چه کار میکند.

قندان گل سرخی که روی میز جلوی پایش بود را برداشت و محکم به سمت دیوار پرتاب کرد و همزمان داد زد:

– تو غلط میکنی! گمشو برو تو اتاقت!

صدای جیغ ترسیده‌ی شاداب بلند شد و هر دو دستش را روی گوش‌هایش گرفت و به هق هق افتاد!

ترسیده قدمی به سمت اتاقش برداشت و با چشم‌هایی که از ترس گرد شده بود لب زد:

– ر…رسام چیکار میکنی!

هر دو کلافه بودند! عصبی بودند! نگران بودند!
اشک‌های شاداب به قلبش نیش زد و اینبار اهسته تر زمزمه کرد:

– برو تو اتاقت شاداب! الان عصبیم نمیخوام سر تو خالی کنم!

با قلبی شکسته و چشمانی پر از اشک لب زد:

– ولی خالی کردی!

پا تند کرد و خودش را در اتاقش انداخت.
کلید را با دستانی لرزان در قفل چرخاند و پشت در چنبره زد.

هر دو دستش را محکم جلوی دهانش نگه داشت تا صدای هق هقش بیرون نرود!

صدای کوبیده شدن در نشان از رفتن رسام می داد و شاداب مانده بود با دلی شکسته و چشمانی اشک بار!

*****

– بیا غذاتو بخور شاداب حوصله‌ی بچه بازیتو ندارم!

چند ساعتی می شد که رسام به خانه باز گشته بود و تقریبا ده دقیقه‌ میشد که پشت در اتاق شاداب ایستاده بود و صدایش میزد.

شاداب اما سرش را زیر پتو قایم کرده بود و چشمان دردناکش را محکم روی هم فشار میداد.

رسامی که فلفل گفتن از دهانش نمی‌افتاد، او را به اسم صدا می‌زد.

رسامی که یک بار صدایش را روی او بلند نکرده بود، همین چند ساعت پیش روبرویش ایستاده بود و فریاد می‌زد!

کلافگی‌اش را داد می‌زد!
خستگی‌اش را داد می‌زد!

صدای رسام اینبار ارامتر به گوشش رسیده که زمزمه کرد:

– شاداب بیا غذا بخور ناهارم نخوردی ضعف میکنی دختر! بیا درو باز کن قربونت برم!

بغض کرده سرش را از زیر پتو بیرون کشید و در حالی که پتو را در دستش مچاله می‌کرد بلند گفت:

– نمیام! برو! من اصلا گشنم نیست نمیخوام پیش تو شام بخورم، برو همونجایی که بودی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا