رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۰

4
(6)

لباسش را با بلوز شلوار گشاد خرسی اش عوض می کند و هیچ ردی هم از آرایش بر صورتش نمی گذارد‌.
موهای فرش را هم بالای سرش به کمک سنجاق جمع می کند و به سمت آشپزخانه می رود.

مینی کیک قرمزی که سفارش داده بود را بیرون می کشد و به روی میز ناهار خوری آشپزخانه می گذارد؛ همراه با هدیه ایی که خیلی وقت برای رسام خریداری کرد.

هدیه اش جا سوئیچی نقره ایی بود که حرف اول اسم هر دویشان درهم همدیگر را در آغوش کشیده بودند.

قسمتی از کیک را برای خود جدا می کند و در ظرف می گذارد. چنگالش را با حرص در کیک فرو می کند و گاز زدنش همزمان می شود که با اشکی که می چکد.

یک گاز از کیک و یک قطره اشکی که از چشمانش می چکیدند.

صدای ماشین رسام را که می شنود هدیه اش را کنار کیک می گذارد و به اتاقش برگشته کلید را در قفل می چرخاند.

باید این دندان لق را می کشید، این قلب زبان نفهم را تربیت می کرد تا انقدر زود دل نبندد و آوای بیقراری سر ندهد.

صدای باز شدن در ورودی همزمان می شود با پرواز کردن مستقیم به آغوشی که هوسش را داشت:

_فلفل، فلفل جونم کجایی؟

دستش را روی دهانش می فشارد تا هق هقش با صدا نشود. کاش خدا او را می کشت!

رسام که پا به آشپزخانه می گذارد با دیدن کیک نیمه خورده ماتش می برد. به سمت جعبه ی قرمز رنگ مستطیل شکل می رود و ربانش را می کشد تا جعبه بازشود.

با دیدن جا سوئیچی لبخند نیمه جانی می زند و در مشتش می فشارد. ذره ایشک نداشت که شاداب مکالمه بین او و بی بی را شنیده بود.

وگرنه محال ممکن بود شاداب جواب ندهد و بی خیال او تنها کیک بخورد!

دوباره به سمت اتاقش قدم بر می دارد. وقتی شاداب از او دلگیر بود، وقتی صدایش را نمی شنید احساس تهی بودن می کرد.

پشت در اتاقش می ایستد. صدای فین فین کردن های شاداب را می شنید و چیزی قلبش را در مشت می فشرد. این دختر قرار بود ذره ذره آبش کند!

مشتش را بلند می کند و بی تردید تقه ای به در می زند:

_میدونم بیداری فلفل، بیا باز کن صورت عین ماهت رو ببینم.

شاداب لبانش را بین دندان هایش می فشارد و چشمانش را روی هم فشرده بیشتر اشک می ریزد. رسام که به او محبت می کرد بیشتر قلبش می سوخت که شاید اشتباه عاشق این مردی که ادعای پدری داشت شده بود!

رسام دوباره به در می زند:

_باز نمی کنی؟ آخه قربونت برم اگه قرار بود یه جشن کوچیک بگیری بین خودمون چرا آخه زنگ زدی به عمه راضی اینا که حالا تقاصش رو من پس بدم؟!

کنار در می نشیند و پشتش را به آن تکیه می دهد. لحن غمگین شاداب را در تنگنای می گذاشت:

_من همینجا می شینم تا در رو باز کنی. راستی کی این جا سوئیچی رو خریدی کلک؟ آخ‌آخ پول تو جیبی هات رو جمع کردی که برای من این رو بخری فلفل؟

دل قنجه می گیرد از این همه عشقی که شاداب به او داشت!

_من ازدواج نمی کنم شاداب، آخه من کجا بذارمت رو برم؟ مگه تو دختر من نیستی؟ اصلا هر جا که برم بیخ ریش خودمی.

شاداب سر روی زانو می گذارد و شدت اشک هایش بیشتر می شود.

دلش می خواست دهان باز کند و بگوید که دق می کند؛ از اینکه او را کنار کس دیگری بمیرد، این که او واقعی پدر شود ….

مگر هیچ دردی بزرگ تراز این هم برایش وجود داشت که تا ابد پای عشقش همچو شمعی ذره ذره آب شود!

_من وقتی آووردمت پیش خودم، گفتم ابدا ازت خوشم بیاد، گفتم بابا من رو چه به دختر یحیی مردی که عشقش به مادرم باعث شد من فراموش شم!

پوزخند می زند و جا سوئیچی را محکم بین مشتش می فشارد:

_اما خدا جای خوبی نشسته، حالا من ذلیلتم شاداب، ذلیل می دونی چیه؟ یعنی نباشی رسام جدیری متلاشیه، اصلا می شم مرده ی متحرک! من حسم هر چی که بخواد باشه، تو الویت زندگی منی.

شاداب از روی تخت بر می خیزد. دستانش از شدت هیجان، استرس، ناامیدی، و غم می لرزیدند. نمی توانست، نمی توانست تحمل کند او پشت در بنشیند و سکوت کند.

سکوتی که همانند زهر او را پای در می آورد.

کلید را در قفل می چرخاند و آهسته باز می کند. رسام تکان نمی خورد، حتی سرش را هم به سمتش بر نمی گرداند‌.

شاداب کنارش می نشیند و نگاه نمناکش را به جا سوئیچی می دهد.

لبخند می‌زند و چشمان حریص رسام قفل لبخندش می شود:

_بخند، فلفل تو فقط بخند که من برای خنده هاتم میمیرم!

شاداب با همان لبخند سرش را به شانه اش تکیه میدهد، همان جایی که بعد از یحیی و لعیا تکیه گاهش شده بود.

_کاش هیچوقت راهمون بهم نمی خورد، کاش لعیا من رو به تو نمی سپرد….

رسام انگشت در لا به لای موهایش فرو می کند:

_چرا؟ پشیمونی فلفل خانم؟

شاداب سرش را به چپ و راست تکان می دهد و دستانش را به دور بازوی ستبر رسام قفل می کند:

_این تنها اتفاق زندگیمه که ازش پشیمون نیستم.

سکوت رسام شجاعت بیشتری به او می دهد تا دل به دریا بزند:

_حتی اگه تا ابد من توی حسرت عشقت بمیرم، تا ابد من رو نخوای، من همون فلفلت باقی می مونم، حتی بیشترش هم ازت نمی خوام.

سرش را از روی شانه ی رسام برداشته ، روی شانه ی خودش کج می کند و با لحن مظلومی آهسته پچ می زند:

_فقط تا وقتی من زنده م دوستم داشته باش!

می گوید قطره اشکی درشت از چشمانش سقوط کرده به روی تیغه ی بینی اش سُر می خورد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا