رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱

4.4
(9)

طلایه‌دار به معنی فرماندۀ سپاه

رَسام جدیری بزرگ طایفۀ جَدیری‌هاس…
چی میشه که اون از اهواز به تهران میاد و مسیر زندگیش گره می‌خوره به دختر هفده سالۀ یحیی،همسر مادرش؟
اون قراره پدر باشه برای دختر بی‌کس و بی‌دست و پای یحیی یا مرد رویاهاش؟
چطور می‌تونه دختری که از نظرش دوست داشتنی نیست رو با خودش ببره اهواز و بشه پناهِ بی‌پناهیاش؟

********

همانطور که حوله را روی موهای لَخت و سیاهش می‌کشید از حمام به شدت لوکس سوییت اِسکای بیرون زد.
گوشی‌اش در حال زنگ خوردن بود و او بی‌آنکه عجله‌ای برای جواب دادن به خرج دهد لیوانی از آب پرتقال موجود در یخچال پر کرد.
حولۀ نَم دار را روی صندلی راک انداخت و خم شد گوشی‌اش را از روی پاتختی برداشت.
هفده تماس بی‌پاسخ از یک شمارۀ ناشناس!
ماهرانه تاک ابرویی بالا انداخت و همانطور که مشغول چک کردن گوشی‌اش بود لب‌های خوش فرمش را به لبۀ لیوان چسباند و چند جرعه نوشید.
ابداً در آن وقت شب حوصلۀ مزاحم نداشت.گوشی‌اش را سایلنت کرد و همین که خواست آن را سر جایش برگرداند صفحه‌اش روشن شد و باز همان شمارۀ ناشناس خودی نشان داد.
بی‌میل ارتباط را برقرار کرد…

صدای گریه و فین فین زنی در گوشش پیچید: اَلو…رَسام خان ؟

بی‌حوصله نیم نگاهی به ساعت بزرگ نصب شده روی دیوار انداخت و بعد از مکث کوتاهی با آن صدای بَم و زیادی جذابش جوابش را داد: خودمم…بفرمایید،شما؟

_حلیمه‌ام، خواهرِ یحیای خدا بیامرز…

اخم عمیقی میان ابروانش جا خوش کرد.
نه از یحیی خوشش می‌آمد و نه از هر کسی که به او ربط داشت.

_امرتون؟

گریۀ زن شدت گرفت و او بی‌آنکه دلش بسوزد فقط دعا دعا می‌کرد هر چه زودتر دهانش را ببندد قبل از آنکه تماس را رویش قطع کند.

_بیچاره حلیمه…دربِدر حلیمه…عرضه نداشت دردونۀ برادرش رو نگه داره…

لبِ زیرینش را زیر دندان‌های سفید و ردیفش کشید و چشم‌ تنگ کرد.
دردانۀ برادر؟
نمی‌فهمید که او از چه حرف می‌زد.
لیوانش را روی پاتختی گذاشت و همانطور که با بالاتنۀ برهنه‌اش به تخت می‌رفت گفت:

-متوجه نمی‌شم خانم…این وقت شب کمکی از دست من بر میاد؟

زن بینی‌اش را بالا کشید و با همان حال خرابش توضیح داد: دخترِ یحیی از خونم فرار کرده…دو روزه هیچ خبری ازش ندارم…

کمی به مغز خسته‌اش فشار آورد.
دخترِ یحیی را دیده بود…یکبار…آن هم در مراسم خاکسپاری مادرش و یحیی!
همانی که با لباس سفید و لب‌هایی ماتیک زده بر سر قبر پدرش نشسته بود و ناباور می‌خندید.
همانی که نقل دهان همه شده بود…می‌گفتند بعد از مرگ یحیی و زنش، دخترک دیوانه شده است.

-چرا با من تماس گرفتید خانم سالاری؟پلیس رو در جریان بذارید…

-یه لحظه صبر کنید رَسام خان…

به تاج تخت تکیه زد و منتظر ماند زن حرفش را بزند و شَرَش را کم کند.
صدای باز و بسته شدنِ در، در گوشش پیچید.

بعد از چندی زن با خجالت گفت: نمی‌تونم آقا…مجید شوهرم بفهمه آشوب می‌کنه…نمی‌ذاره برم پیش پلیس…اصلاً از خداشه که شاداب دیگه نیست‌…همش می‌گفت بفرستیمش بهزیستی تا به سن قانونی برسه…ولی کدوم بی‌پدری بچۀ برادرش رو می‌فرسته همچین جایی که من بفرستم؟

گوشۀ لبش بالا رفت.
حلیمه عجب شوهرِ خوش غیرتی داشت!

از کنار لابه و زاری‌اش بی‌اهمیت گذشت و به سردی پرسید: ربطش به من چیه؟

سکوت حلیمه کمی طولانی شد.
انگار رویَش را نداشت که بگوید چه می‌خواهد.
رَسام با انگشت شست و اشاره‌اش گوشۀ چشمانش را فشرد و خمیازۀ آرامی کشید.
آنقدر خسته بود که اگر زن تا چند ثانیۀ دیگر به حرف نمی‌آمد بی‌خیال احترام به موی سفیدش می‌شد و تماس را قطع می‌کرد.

-شاید…شاید صورت قشنگی نداشته باشه که…که…

دِ جان بکن زن!

-که چی؟

این پا و آن پا کردن را کنار گذاشت و با خجالت گفت: که ازتون بخوام برادری کنید و جگر گوشۀ یحیی رو پیدا کنید…

البته که همینطور بود…ابداً صورت قشنگی نداشت به کسی رو بزند که تا به حال هیچ نشست و برخاستی با هم نداشتند.
رَسام جَدیری از غریبه هم غریبه‌تر بود با آنها…

کوتاه خندید و با خنده‌اش هر چه حس بد بود را به جان حلیمه ریخت.

-من؟!…متأسفم مادرجان، فکر نمی‌کنم که وظیفه‌ای در قبال یتیم برادرتون داشته باشم…شب خوبی داشته باشید…

هنوز آیکون قرمز رنگ را لمس نکرده بود که زن، گریان و ملتمس تند تند کلمات را روان کرد:

– به خاکِ لعیا قَسَمت می‌دم شیخ!…اگه پسر همون زنی که خار به پای شاداب می‌رفت خواب به چشمش حروم می‌شد نذار این بچه بی‌کَس بمونه…

صبوری را کنار گذاشت و غرید: به خاک لعیا قسمم نده!

زن حرفش را نادیده گرفت…باید به مقصودش می‌رسید!

تیر آخر را زد…

-شنیدم غیرت و ناموس پرستیِ مردای خوزستان زبون زده‌‌…مردونگی کن شیخ دستم به هیچ جا بند نیست…اصلاً به خاطر من و یحیی نه…واسه آرامش روح لعیایی که با دستای خودش شاداب رو بزرگ کرد این کار رو بکن!

چشمان سرخش به سقف کاهگلیِ خانۀ بی‌بی فاطمه چسبیده بود.
سپیده زده بود اما او خواب نداشت…خوابش که می‌برد کابوس‌ها بیچاره‌اش می‌کردند.
بر پدر و مادر مجید لعنت!
مغزِ لعنتی و سِمِجَش دست بردار نبود و مدام بلایی که مجید در نبودِ حلیمه بر سرش آورد را مرور می‌کرد.
صدای جیغ‌هایش هنوز در گوشش بود…جیغ‌هایی که به گوش هیچ کس نمی‌رسید و یک در میان پشت دست زمخت مجید خفه می‌شد.
دست و پا زدن‌هایی که بی‌نتیجه بود و تَنی که با دست‌های مجید نوازش و با لب و دندانش مُهر می‌شد.
یتیمِ یحیی را یتیم‌تر از همیشه گیر آورده بود…مقصودِ مجید تنِ او بود و چه ضد حالی زد عمه حلیمه‌ای که زودتر از همیشه از دورۀ قرآن برگشت.
آن خانه دیگر برایش امن نبود.
کار عاقلانه‌ای کرد که نماند و فرار را بر قرار ترجیح داد.
بغض، پدرِ گلویش را در آورده بود و اشک، پدرِ چشمانش را…
صدای قرآن خواندن بی‌بی فاطمه که قطع شد با مکث کوتاهی نگاه از سقف گرفت و روی پهلو چرخید.

-بی‌بی دورت بگرده باز که داری گریه می‌کنی…نبینم اشکاتو…بخواب،بخواب مادر اینقدر فکر و خیال نکن…

دخترکِ نازک نارنجی با شدت بیشتری اشک ریخت.

زن زیر لب زمزمه کرد: خدایا به این دختر صبر بده…دل ناآرومش رو آروم کن…

-بی‌بی؟

قرآن را بوسید و سر جایش گذاشت.

همانطور که چادر سفیدش را از سر بر می‌داشت با محبت جوابش را داد: جانِ بی‌بی؟

دستش بیخ گلوی دردناکش چسبید…آخر آن قلوه سنگِ جا خوش کرده در گلویش خفه‌اش می‌کرد…

-فردا چهلمه بابا و مامان لعیاس…می‌بَریم بهشت زهرا؟

پیرزن تسبیح دانه ریز سبز رنگش را برداشت و یا علی گویان از جا بلند شد…

-خدا رحمت کنه عزیزات رو…می‌ریم مادر…

آمد نزدیک شاداب نشست.
دست چروکیده ‌اش را پیش برد و چتری‌های دخترک را از روی چشم‌هاش کنار زد…
چتری‌هاش بلندتر از حد معمول شده بودند اما صاحبشان دل و دماغی برای مرتب کردنشان نداشت‌‌‌.

-گرسنه نیستی؟

سرش را به نشان نفی بالا انداخت.

لب‌های گوشتیِ ترک خورده‌اش را روی هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:مجید می‌گفت واسه بابات دو زار ارزش نداشتی…از مال دنیا یه خونه خرابه تو نازی آباد داشت که اونم زد به اسم زنش…حالام که لعیا مُرده اون خونه می‌رسه به پسرش و اونه که خیرش رو می‌بره…این وسط سر من و حلیمه کلاه گشادی رفت که شدیم لَله‌ی توئه هیچی ندار و دربدر…

پیرزن چشم درشت کرد و با پشت دست روی دست دیگرش زد.

حرصی گفت: الله اکبر! خدا لعنتت کنه لااقل می‌ذاشتی آب کفن مرحوم خشک بشه بعد میفتادی دنبال مال و منالش بی‌غیرت…

اشک‌هاش از گوشۀ چشم سر خوردند و میان موهای پر پشت و خرمایی‌اش گم شدند.

-می‌گفت دیگه نمی‌خواد بری مدرسه،درس و مشق تعطیل!…پول یامفت ندارم خرج درس و مشق برادرزادۀ زنم کنم ازش دکتر مهندس بسازم…من رو سننه؟

-بخواب مادر،اینقدر با فکر کردن به اینا خودآزاری نکن…

اگر نمی‌‌گفت که غمباد می‌گرفت.
با آستین هودی یاسی‌اش اشک‌های مزاحم را پاک کرد و به زندگی گل و بلبل شده‌اش خندید…

-سر سُفرش که می‌شَستم غذا سنگ می‌شد و از گلوم پایین نمی‌رفت،حس می‌کردم لقمه‌هام رو می‌شمُره…خیلی شبا گرسنه می‌خوابیدم…می‌ترسیدم خرجشون زیاد بشه بندازتم بیرون…آخه من که جز اونا کسی رو نداشتم…

جگرِ زن، کباب که هیچ،آتش گرفت!
لحاف را از روی شاداب کنار زد و دست انداخت بازویش را گرفت و او را به آغوشش دعوت کرد.

-درد و بلات بخوره تو سر بی‌بی…اینجا از این کارا نکنیا…تا سیر نشدی از سر سفرم عقب نمی‌کشی…

عطر مشهد بی‌بی زیر بینی‌اش پیچید.
لب‌های زن که بر سر و صورتش نشست دیگر گریه‌‌اش بی‌صدا نبود…
چقدر محتاج محبتی بود از جنس محبت‌های بابا یحیی و مامان لعیایش‌‌!
در آغوشش اشک می‌ریخت و گلایه می‌کرد و به زمین و زمان فحش می‌داد…و پیرزن نازش را می‌خرید و مدام قربان صدقه‌اش می‌رفت تا شاید آرام شود.
کمی که گذشت شاداب عقب کشید.

پِچ زد:یه چیزی بگم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا