رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت۶۹

4.3
(4)

بشقاب
کفی از دست مهگل رها شد و تقی شکست. شاداب هینی کشید و کوروش سراسیمه در چهارچوب اشپزخانه ایستاد.

– چی‌شد مهگل؟

مهگل سرتکان داد. به محض رفتن کوروش مچ دست شاداب را گرفت و
گوشه‌ی اشپزخانه کشید.

– چی می‌گی شاداب.

شاداب ترسیده اشک از چشمانش چکید.

مهگل شاداب را تکان داد.

– بند اب دادی؟

شاداب لب گزید. صدای کوروش از پذیرایی خانه به گوش می‌رسید که در
حال جابه‌جایی کانال های تلویزیون بود.

– دخترا اماده بشید برگردیم جنوب.

شاداب ترسیده بازوی مهگل را چنگ انداخت.

– من می‌کشن به خدا!

مهگل هم ترسیده به اب دهانش را قورت داد و برای حفظ ظاهر فریاد زد.

– نمی‌شه خودت بری؟

کوروش خمیازه ای کشید و با صدای بلند تری گفت.

– نه! دیگه شاداب برگرده بره دانشگاه کاراش انجام بده!

مهگل دست شاداب را رها نکرد و به سمت سروی بهداشتی رفت. در
سرویس را باز کرد و خودش و شاداب را در سرویس حبس کرد.

خم شد و سریع از میز زیر روشویی بسته‌ای بیرون کشید.

– بگیر برو تست بده بیا بیرون.

شاداب با دستانی لرزان بی‌بی چک را بیرون کشید

حالت تهوع های ماه پیشش همان هایی که فکر می‌کرد برای استرس است کار خودشان را کردند.

منتظر به کادر سفید رنگ خیره ماند. تقه ای به در خورد. ارام در باز شد و
مهگل از کنار در سرک کشید.

– چی‌شد؟

شاداب لب برچید.

– نمی‌دونم!

کنار در سرخورد و نشست. بی‌بی چک حکم بمب مخرب را داشت.

لیوان اب را برداشت و قلپی خورد.

– حالا چی می‌شه!

مهگل خودش هم نمی‌دانست چه اتفاقی در پیش است.

– نمی‌دونم.

شاداب چانه اش از بغض لرزید.

– منم نمی‌دونم.

– دوتا خط شد.

بدترین خبر را شنید چشمش به ان تست مزخرف کشیده شد.

مهگل کنارش زانو زد وموهایش را نوازش کرد.

– نگران نباش! من و کوروش هستیم.

دیوار های خانه به سمتش می‌آمدند انگار.

مهگل دست روی زانویش گذاشت و بلند شد.

– پاشو شاداب فعلا کسی نباید بفهمه…

– سقط کنم؟

دهان مهگل بسته شد و فقط نگاهش کرد. شاداب از درون سوخت. اشک
های مهگل که سرازیر شدند او هم شروع به گریه کرد.

مهگل تند به پشت سرش نگاه کرد و دست زیر بازوی شاداب انداخت.

– پاشو عزیزم پاشو قربونت برم ببینم چی می‌شه… پاشو یکم استراحت کن
چمدون من ببندم.

– رسام نمیاد نه؟ حداقل به خاطر بچه!

#

***
کوروش مشکوک شده به هردو دختر که کاملا کنار گوش هم پچ پچ می‌کردند نگاه کرد. پیام دیگری برای رسام فرستاد.

– کجایی؟ نمی‌خوای برگردی؟ شاداب دارم برمی‌گردونم دیگه نمی‌تونم نگهش دارم.

روی گزینه ارسال کلیک کرد و گوشی را در جیبش قرار داد.

کمی دلش خوش بود که حداقل به خاطر شاداب هم که شده جوابش را داده. خبری که نشد با توپی پر پیام های مختلفی برایش نوشت.

– کوروش.

چرخید و همسرش نگاهی کرد.

– جانم؟

– یه چیزی شده!

کوروش نگاهش کرد و سمتش خم شد و نوک بینی‌اش را بوسید.

– چی‌شده عزیزم؟ دیدم مضطربی!

مهگل دوبه شک بود که حرفش را بزند یا نه! نگاهی به شاداب کرد و بعد
نگاهی به کوروش. ابرها از پنجره‌ی هواپیما دیده می‌شد.

هواپیما در حال اوج گیری بود. کوروش کمربند مهگل را بست.

– سرت بذار روی شونه‌ام هروقت دوست داشتی بگو بهم…

شاداب مضطرب به کوروش نگاه کرد وبعد دستپاچه لبخند زد و نگاه
گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا