رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت۳۲

5
(5)

با سری پایین انداخته از کنارِ عمه راضی گذشت!
لابدِ دیدن او در این وضعیت زیاد برایش جالب بود.

چمدانش را از پله ها بالا برده و روبروی دری که بی بی گل می‌گفت اتاقش است مکث کرد.

دستش روی دستگیره‌ی در نشست و قبل از اینکه در را باز کند به ارامی گفت:

– میخوام بخوابم، نه شام میخوام و نه ناهار، فقط میخوام بخوابم، بیدارم نکنین!

حرفش را زده و واردِ اتاق شد.
حرارت به تنش نشسته بود و حدس می زد بخاطرِ دوری از رسام باشد!

چمدان را وسطِ اتاق رها کرد و همانجا رویِ زمین آوار شد و به دیوارِ گلبهیِ روبریش خیره شد.

شاید اگر به رسام ابراز علاقه نمیکرد، الان این وضع پیش نمی‌آمد!

شاید اگر رسام چیزی از حسِ شاداب نمی‌دانست، می‌توانست تا ابد در همان یک تکه جا، با فکرِ اغوش رسام بخوابد و زندگی کند.

بهت زده بود و گلویِ دردناکش را به ارامی با کف دست ماساژ داد.

فکر و خاطره‌ی امروز تا ابد در ذهنش حک می‌شد و تنها یک سوال برایش باقی می‌ماند.
چرا رسام به یک باره از او کنده بود؟

میخواست تمامِ زورش را بزند تا به جواب همین یک سوالش برسد.
حقش بود که بداند چرا پس زده شده!

تمامِ طول روز را در اتاقش مانده بود.
بی حرف، بی صدا، بی آنکه حتی یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش به پایین سر بخورد.

بر خلاف حرفش بی بی گل هم برای ناهار و هم برای شام صدایش زده بود و هر بار با سکوتِ شاداب روبرو شده بود.

رسام دو باری زنگ زده بود و جویای احوالش از جانبِ بی بی گل شد.
اما حالِ شاداب که تعریفی نداشت!

معلق مانده بود میانِ زمین و هوا، مغزش تهی از هیچ بود!
افکارش چنان در هم تنیده شده بود که حتی نمی‌دانست به چه فکر کند!

نفسش می‌آمد و می‌رفت و هر بار سینه‌اش به خس خس می‌افتاد و سرفه می‌کرد.

سر از روی زانو برداشته و به هوای گرگ و میش و خورشیدی که کم کم از پسِ ابر بیرون می‌زد خیره شد.

چه زود صبح شده بود! بی آنکه بفهمد!
تن خشک شده‌اش را به زور از روی زمین بلند کرد و تکانی به گردنش داد و درد در تک به تک استخوان‌هایش پیچید!

شدت درد زیاد بود اما نه به اندازه‌ی خورد شدنِ قلبش!

از پشتِ پنجره‌ی حصار کشیده به بیرون خیره شد.
نسیمی که می‌وزید شاخه‌های درخت را محکم تکان می‌داد.

دلش قدم زدن در حیاط سر سبز و پر پیچ و خمِ خانه‌ی بی بی گل را می‌خواست.

از آخرین باری که اینجا بود تنها یک چیز به خاطر می‌آورد.
نگاهِ خیره‌ی رسام و کلماتی که به زبان اورده بود:

[دفعه‌ی بعد که اومدیم اینجا، میبرمت تو حیاط قدم بزنیم!]

آرزویِ قدم زدن با رسام در این باغ را به خواب باید می‌دید!

پرده را آهسته پایین انداخته و از پنجره فاصله گرفت، سپیده زده بود و صدایِ اذان صبح در گوشش پیچیده شد.

دردِ دلش به قدری زیاد بود که چاره‌ای دیگر جز پناه بردن به خدای بالا سر نداشت.

آهسته و بی سر و صدا از اتاق بیرون آمد و پله‌ها را به مقصدِ سرویسِ بهداشتی پایین آمد.

روی پله‌ی یکی مانده به آخر که ایستاد صدایِ پچ پچِ ارامِ عمه راضی در گوشش پیچیده شد:

– حالا کی قراره رسمی بریم خاستگاری؟
نمیشه همینطوری فقط یه اسم و نشون باشه که!
به هر حال دختره، آبرو داره باید درست و حسابی بریم از شیخ خاستگاریش کنیم!

گوش هایش تیز شد!
در موردِ چه کسی صحبت می کردند؟

دستش دورِ نرده سفت پیچیده شد و صدای بی بی گل در گوشش پیچید:

– منم همینو بهش گفتم!
والا منم از خدامه زودتر تکلیف این دوتا جوون معلوم بشه، فعلا رسام درگیر کاراشه!

شنیدنِ اسم رسام از زبانِ بی بی گل کافی بود که جان از پاهایش فرار کند.

یک دستش را به دیوار و دستِ دیگرش را به نرده گرفت تا جلویِ افتادنش را بگیرد و عمه راضی تیر آخر را رها کرد:

– منم با خودِ فاطمه حرف میزنم.
زودتر دستِ این دوتا جوونو تو دست هم بذاریم برن سر خونه و زندگیشون!

لرزشِ پاهایش بی امان بود.
سیاهی پیشِ چشمانش رخت بست و به آرامی روی پله نشست.

تصورِ عروسی فاطمه و رسام در ناخودآگاهش شکل گرفته بود.

رسام ازدواج می‌کرد.
رسام رختِ دامادی به تن می‌کرد و کنارِ زنی قرار می گرفت که او نبود!

زنی را نوازش می کرد که او نبود!
لب‌های زنی را می‌بوسید که او نبود!
عشق بازی های درشت و کوچکش را زنی شکل می ‌گرفت که او نبود و در آخر…

پدرِ نوزادی می شد که مادرش شاداب نبود!

– یا حسین، خاک بر سرم اینجا چیکار میکنی شاداب؟

گیج و منگ نگاهش را از پارکت‌های کف خانه بالا کشید و به بی بی گل نگاه کرد.

این زن، از تمامِ ماجرا خبر داشت که این چنین رنگِ ترحم در نگاهش پیچیده بود؟

بزاقِ دهانش را به سختی پایین فرستاد، نفسی سرد و سنگین کشید و سوالی را پرسید که می‌دانست جوابش، قلبش را بیشتر میترکاند!

– بی بی…رسام…ازدواج میخواد کنه؟

بی بی گل این پا و آن پا کرد و قبل از اینکه حرفی بزند، صدای عمه راضیه بلند شد:

– بله! با دخترِ شیخ عبدالله! با یه دخترِ اسم و رسم دار از یه قبیله‌ی بزرگ!

دردِ عمه راضی یتیم بودن او بود؟
یا اینکه صرفا‌ً یک آدمِ معمولی و اسم و رسم ندار بود؟

نیشِ زبانش تا استخوان‌های شاداب را سوزاند، دستِ بیجانش را به نرده‌ها گرفت و به زور کمی قامتش را صاف کرد.

بی آنکه ببیند خم شدنِ شانه‌هایش را می‌فهمید.
رو به بی بی گل، با همان گیجی و منگی زمزمه کرد:

– اومده بودم فقط…اومده بودم چیکار کنم؟

حالت‌هایش بی بی گل را ترسانده بود.
سریع هیکلِ فربه‌اش را به شاداب رسانده، دست روی شانه‌اش قرار داد و گفت:

– بیا بریم بالا تصدقت! بیا…

خودش را کمی عقب کشید و سر تکان داد، زیر لب با خودش پچ زد:

– بخوابم… بخوابم…خوب میشم!

دستِ بی بی گل از روی شانه‌اش پایین افتاد، با کمکِ نرده ها و به کندی پله ها را رو له اتاقش طی کرد و دوباره پچ زد:

– بخوابم خوب میشم!

**

سه روز میگذشت!
سه روز از آن روزِ لعنتی و فهمیدنِ اینکه رسام قرار است با دخترِ نشان شده‌ی بی بی گل ازدواج کند گذشته بود.

در تمام این سه روز نه آب خورده بود و نه غذا.
رنگش رو به سفیدی می‌رفت و تنها چیزی که استشمام می‌کرد غم بود!

تمام تنش در تب میسوخت.
عرق از گوشه‌ی شقیقه اش به سمتِ پایین راه گرفته بود و دریغ از یک قطره اشک که چشم‌های خشکش را سیراب کند!

تقه‌ای به در خورد و صدای نگران بی بی گل بلند شد:

– شاداب مادر بیام تو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا