رمان شوگار

رمان شوگار پارت 98

4
(3)

 

 

 

“_نُقل و نبات آوردیم…دخترتونو بردیم…”

 

داریوش دست صید محمد را فشار میدهد و بعد نوبت به جاهد میرسد…

پسرکی که خودش را مدیون این داماد از آسمان نازل شده میداند و کم مانده دستش را هم ببوسد…

اما صید محمد بارها قبل از آمدن دُماوَن ، زیر گوشش خوانده که آبروریزی نکند….

 

“_نقل و نبات ارزونیتون …دختر نمیدیم بهتون…”

 

لعنت…چرا این همه دختر اینجا جمع شده…؟

چله ی زمستان عرق میکند و باید برای دیدن عروسش هفت خوان رستم را رد کند…

 

مروارید اشاره میکند و زنان راه را برای ورود داریوش باز میکنند…

خانه کوچک است و …به اندازه ی هزار نفر آدم پشت آن در منتظر مانده…

کوچه را آذین بسته اند…

حتی جای راه رفتن نیست و دختر تیمسار هم راه به راه در حال تصویر برداری است…

 

داخل که میشود….یک حجم با شکوه سفید رنگ را درون آن کلبه ی آذین بسته میبیند که…روی صورتش تور دارد….

 

چشمانش پر از گدازه های رنگی و روشنی میشوند که برقشان حتی چشم همه ی مهمانان را میزند….

 

خدا بدهد شانس…

عمو و زن عموی شیرین ، شاهد شکوه عروسی هستند…

شاهد جهازی که مروارید با دستان خودش برای شیرین آماده کرد تا او را به خانه ی صیدکاظم بفرستد…

اما اکنون ، برادرزاده ی زبان درازش داشت عروس خان میشد….

 

گام های داریوش بلند تر میشوند و عروسک ، سر پایین می اندازد…

میخواهد دست زیر چانه اش بفرستد و در چشمانش نگاه کند…

میشود اکنون این خانه ی لعنتی را خالی کنند تا داریوش فقط برای لحظه ای با او تنها شود…؟

 

بوسه عیب است….

لمس گناه است…

 

عاقد روی صندلی نشسته است و…داریوش بالاخره کنار شیرین میرسد…

دستش در جستجوی حتی شده نوک انگشت اوست و پیدا نمیکند…

محض رضای خدا ، او زنش بود…

همین سه شب پیش او را مال خودش کرد و اکنون برای آرام گرفتن آن سینه ی پر تب و تاب ، به لمس کردن سر انگشتش هم راضی بود…

 

 

فقط یک آن ، سر خم میکند و صدایش را هر طور که شده ، به گوش عروسکی میرساند که او هم آرام و قرار ندارد و زیر آن تور سنگین ، در حال خفه شدن است…

_دیگه از تنها خوابیدن خبری نیست کفتر کوچولو…

 

شیرین آن زیر ، ریز و پر از شوق میخندد و حداقل آن تور لامصب اکنون خوب به کارش می آید…

کسی ببیند عروس دارد میخندد کارش ساخته است…

 

کامران با اشاره ی عاقد دستور به سکوت میدهد و همان کافیست تا حالا به جز صدای بچه ها ، کسی حتی جیک هم نزند….

 

_خُب خانمای مجرد…عروسی ، عروسیِ خانِ…هرکس از خدا بخت بلند بالا میخواد بسم الله…

 

روحانی از در شوخی وارد میشود و دختران مجرد با شرم و خنده ، دست روی دهانشان میگذارند…

یکی بیاید آن قندها را بسابد…

پارچه بگیرد تا این عقد ، زودتر تمام شود…

 

میخواهد آن تور اضافه را از روی صورتش کنار بزند خُب…

در آینه ی تمیز و بیضی شکل ، جسم ظریفی که در لباس عروس پف دار سفید رنگ پوشیده شده بود نگاه میکند و از عمد ، شانه اش را به شانه ی کوچک او میچسباند…

 

بالاخره دو دختر مجرد پیدا میشوند که شرم و حیای کوفتی را کنار بگذارند و با سر پایین افتاده و آن ابروهای پُر و پیوندیشان ، پارچه ی عقد را بالا بگیرند….

 

دُماوَن:

مهمانهایی که از طرف خانواده ی داماد ، برای بردن عروس می آیند…

 

 

 

_به مبارکی و میمنت ، پیوند آسمانی عقد دائم و همیشگی ، بین دوشیزه محترمه سرکار خانم شیرین فتاح و عالیجناب داریوش زنـد ، به صداق مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک جام آینه و یک جفت شمعدان …یک شاخه نبات …و مهریه ی معین ضمن العقد ، و بقیه به تعداد صد مثقال طلای بیست و چهار عیار ، صد هکتار زمین آبی ، یک قطعه زمین مسکونی واقع در مرکز شهر ، که تماما به ذمه زوج مکرّم دِین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار خانم تسلیم خواهند داشت… منعقد و اجرا میگردد…

 

سر شیرین پایین است و حتی از زیر آن تور هم میتواند حسادت زن عمویش را از شنیدن آن مهریه ی بلند بالا ، حس کند…

 

جالب اینجا بود که حتی یک ریال از آن مهریه ی سنگین و پر و پیمان را نمیخواست و…همین کافی بود تا با آن ، سیاوش و آن زن بد کِنِشت را به این روز بی اندازد…

 

و داریوشی که میخواهد پیرمرد پر حرف ، زودتر سر و تهش را هم بیاورد…

سر بالا میدهد و عاقد با دیدن اخم هایش ، لبخند میزند:

 

_دوشیزه محترمه ، مکرمه ، سرکار خانم شیرین فتاح ، آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم ، آقای داریوش زنـــد ، با مهریه ی معلوم و ضمه دربیاورم…؟

 

داریوش هیچ از آن مراسم چیدن گل و این حرف ها خوشش نمی آید…

هنوز کسی دهان باز نکرده عروس را به باغ گل بفرستد ، مرد دست در جیبش فرو میکند و جعبه ای از آن بیرون می آورد…

 

آن دو ، نه نامزدی داشتند و نه حتی مراسم خواستگاری…

دخترک رعیت بود و به جای ناموس آمد…

آمد و تاج سر شد…

آمد و همه کس شد…

 

در جعبه ی کوچک را که باز میکند ، زن ها کِل میزنند و چشمان شیرین ، از زیر تور سفید به برق مینشیند…

 

لعنتی…سر و کله ی این بغض بی صاحب از کجا پیداشد…؟

شیرین که دختر لوسی نبود…

 

لب میفشارد و زن ها وسط مراسم عقد ، شروع به خواندن میکنند…

 

 

انگشتر قیمتی و کار شده ای که بین دو انگشت سبابه و شست داریوش مانده بود ، کبوترش را دیوانه کرد…

 

_دا..داریوش…

 

اینبار مرد بدون در نظر گرفتن ده ها چشمی که با حسرت نگاهشان میکردند ، مچ دست دلبرش را میگیرد و بالاخره پوستش را لمس میکند…

همین صدای بغض دار برای بیشتر دیوانه شدنش کافی نیست…؟

 

انگشتر را در انگشتش فرو میکند و به ظرافت آن انگشتان نگاه میکند…

بی نهایت به او می آمد و این مرد را پر از حال خوب میکرد…

 

_اینو آوردم که زود به زود نفرستنت سراغ گل و گلاب…زودتر اون بله رو بگو قمری داریوش…

 

 

زن ها یک دم از آواز خواندن نمی ایستند و صدای عاقد از بینشان ، یه سختی شنیده میشود…

 

خانم های محترم لحظه ای سکوت کنید تا من صدای عروس خانم را بشنوم…

 

 

 

کم و بیش زنان ساکت میشوند و هنوز هم صدای بچه ها شنیده میشود….

 

_وکیــــلم…؟

 

 

دارویش حتی یک لحظه دستش را رها نکرده…

مگر میشود رهایش کند…؟

 

شیرین با هیجان زیادی که سینه اش را میلرزاند ، سرش را بالا میدهد و به برق نگاه پدرش زل میزند…

 

پدری که کم گذاشت اما…او همانی بود که میخواست جلوی رفتن شیرین به کاخ داریوش را بگیرد…

پدر بود…پدر…

 

_با…با اجازه ی پدر و مادرم…بله…

 

و روی هم افتادن پلک های مردی که کنارش نشسته بود….

 

بمب هلهله میان زنان…

 

شلیک های پی در پی تفنگهایی که آن بیرون بودند و هجوم بوسه هایی که هیچکدام از صاحبهایشان معلوم نبود…

 

صید محمد…

جاهد…

مروارید…

 

داریوش که عقد را قبول میکند ، امضا ها میمانند برای بعد…

فشار انگشتانش که لا به لای انگشتان شیرین هر لحظه بیشتر میشوند را بالاخره برای کنار زدن تور ، برمیدارد…

 

با هردو دست ، آهسته آن تکه پارچه ی سفید را روی موهایش میزند و در نزدیک ترین حالت به صورتش قرار میگیرد…

 

چشم هایش…

چشم های مَلِک رو به رویش ، مانند کمانی که شکارچی محکم و بی مهابا پرتاب میکند ، سینه اش را نشانه میرود…

 

این دو چشم ، جزئی از شاهکارهای خلقت بودند…

دم خدا گرم…

چقدر این دختر را ظریف ساخت برایش…

مال او بود دیگر…؟

مگر میشد یک مَلِک مجسم را از خواب بیرون کشید…؟

 

شیرین نگاه مرد را تاب نمی آورد…

 

نگاه دلتنگ و حریصی که…به شدت مالکیتش را به رخ میکشید…

صاحب بودنش را…

 

و داریوش اکنون به این نیاز دارد که با عروسش تنها باشد…

حتی یک اتاق دو متری…فقط یک بوسه میخواهد …یک بوسه ی کوچک …کمی فشار دادن تن نرم او به تن سنگی و منقبض شده ی خودش…

 

_امشو اَر نویی وِ قاتل جونم نذری میِم….(امشب اگر قاتل من نشی نذری میدم…)

 

صدایش را هیچکس به جز شیرین نمیشنود…

و دخترک حق دارد دلش مالش برود و…عطر مردانه ی مردش را عمیق نفس بکشد و میان آن هلهله ، هوس شیطنت کند:

 

_اونقدر باهام اینجوری حرف بزن تا عاشقت بشم…خب…؟

 

دست داریوش مشت میشود و به سرعت نگاه از صورتش میگیرد…

قطع به یقین ، اگر این خیرگی ادامه داشته باشد ، قید اُبُهت خودش را میزند و عروسش را میدزدد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا