رمان شوگار

رمان شوگار پارت 9

4.2
(5)

تا من را تکیه به دیوار میبیند ، قدمی به سمت در برمیدارد:

 

_بکش کنار…

 

با لجبازی کاملا جلوی در می ایستم:

 

_با این ساک میخوای بری خواستگاری خواهر اون شمر زلجوشن…؟نمیگی افرادشو بفرسته پِیِت چی به سر ما و خودت میاد…؟

 

شانه ام را میگیرد و کناری هولم میدهد:

 

_بیا برو بابا…حالا اینم نُطقش برا من باز شده…!

 

تقریبا چند قدم آن طرف تر پرت میشوم و پَس سرش ، همراه با ناله های مادرم ، پا روی زمین میکوبم و جیغ میکشم:

 

_اون می کُشَتِت نادووون…

 

جواد با سر و وضع نابه سامانش از خانه میرود…

چه عشق مسخره ای…

چه رؤیای محالی…

انگار میخواست کُل خانواده را با آن عشق ممنوعش به درک بفرستد…

احمق….

مادرم شیون میکند…بر سر و سینه اش میکوبد و هردویمان خوب میدانیم جواد خودش را در چه دردسر بزرگی انداخته است…

یک بدبیاری بزرگ که به زودی گریبانگیر خانواده مان میشد…

کنار مادرم مینشینم و او چنگی به صورتش میزند:

 

_گِل بگیرن در اون عمارت بی صاحاب رو که اجازه میدن دخترشون راست راست تو شهر بچرخه و دل و ایمون پسر مردم رو ببره…اینا فقط غیرت رو واسه ماها خرج میکنن…؟

 

مچ دستش را میگیرم تا بیشتر از آن صورتش را خراش نیندازد:

 

_مامان….؟

 

اصلا به صدای من اهمیت نمیدهد…

مانند گهواره تکان تکان میخورد و از شاه و مقام عالی گرفته تا وزیر وزرایش را مستفیض میکند….

 

بار دیگر ساعدش را فشار میدهم و مِن مِنی میکنم:

 

_میگم مامان…بهتر نیست من و سیاوش زودتر عقد کنیم….؟

 

ناگهان ساکت میشود و نگاه خیره اش را به من میدوزد….

 

آب دهانم را قورت میدهم:

-این چه روزیه دارم میگما…جواد دردسر میتراشه ، من براتون گوشت اضافه میشما…..

 

با چشمهایش یک نگاه حواله ام میکند که “خجالت بکش…آخه الان وقت این حرفاست…!” خاصی در آن نهفته است…

 

سر پایین می اندازم و او میتوپد:

جمع کن برو تو اتاق …پاشو ذلیل مرده اینم شده کوه دق واسه منه بدشانس…خداا این سیاوش گردن سیاه رو بفرست من اینو زودتر بدم شرش رو بِکَنم خداااا…!

 

لب میگزم و آهسته از جایم بلند میشوم…

حسم میگوید یک بدبیاری بزرگ در پیش داریم…

چیزی دائم در گوشم تکرار میکرد:

_خودت رو از این دردسر خلاص کن…

 

دستی به موهایم میکشم و همزمان که به طرف اتاق میروم ، نفس حرصی ام را فوت میکنم…

حداقلش این بود که با سیاوش آشتی کردم….

 

ذوق زده ، بِشکنی در هوا میزنم و خودم را پشت در اتاق می اندازم….

 

 

داریوش:

 

روی صندلی بزرگ ریاستش لَم داده و به هوای پاک و فضای سبز رو به رویش چشم دوخته است…

 

امروز بعد از سر و کله زدن با یک سری آدم ابله حسابی جوشی شده و برای دمی آرام شدن ، به تراس مورد علاقه اش رو آورده بود….

 

فنجان چای همانجا دست نخورده باقی مانده است و او برای لحظه ای چشم روی هم میگذارد…

خسته و کم خواب است…

هیچگاه کم نمی آورد اما ، گاهی در تنهایی هایش ، روی همین صندلی بزرگی که نماد قدرتش را روی آن حک کرده بود ، در همین تراس بزرگ به استراحتش میرسید…

 

به دور از هیاهوی آن خدمتگذار های ابله و نادان….

به دور از عشوه ها و لمسهای بی مهابای زنان….

 

 

کمی چشم میبندد و دقیقه ای بعد گرمای بی سابقه ای را روی پاهایش حس میکند….

 

یک وزن معلق…

صدای نفسهای عمیقی که کنار گوشش شنیده میشد و …

همان رایحه ی مدهوش کننده…

فرشته اش باز آمده بود…؟

مَلِکش…

لای پلکهایش را آهسته باز میکند و برای اولین بار…او را اینقدر نزدیک میبیند…

 

یک تصویر جادویی که حتی قادر به لمس کردنش نبود…

کمی نگاه…کمی بالا رفتن حرارت تَن….و حتی ضرب گرفتن نبض شقیقه اش….

 

سرش را نزدیک میکند…

کلامی نمیگوید و فرار این کبوتر چشم سیاه را نمیخواهد….

تار موی حالت داری که از کنار نقابش بیرون زده وسوسه ی لمس میدهد…

 

سیب گلویش تکانی میخورد ….

به سر انگشتانش جرأت میدهد و به آرامی ، طره ای از موهای تابدارش را لای همان انگشتان گیر می اندازد…

 

 

یک نفس تنگی بی سابقه…

یک موج بلند و نقاب سیاهی که صورت زن را پوشانده است….

 

زن چشم میبندد و ناز این عروسک ، نیاز چندین و چند ساله ی این مرد را بیشتر میکند….

 

نفس حبس میکند و آهسته انگشتانش را حرکت میدهد…

میخواهد نقابش را بردارد…

صورتش را ببیند و….

شاید یک بوسه….؟

پر نمیزد….؟فرار نمیکرد….؟

 

نقاب از صورت دخترک چشم سیاه می افتد…

هر لحظه منتظر جستن اوست…

هر آن …

مردمک های داریوش روی اجزای صورتش دو دو میزنند …

بالاخره برداشتش…

برداشت آن نقاب را و….این دختر….؟

 

سینه اش محکم بالا پایین میشود و نزدیک تر شدن تصویر ، بدجور دارد او را به دنیای مردانه ای که سالها از آن فرار کرده بود ، نزدیک میکند…

 

یک لمس واقعی…حسش شبیه به خواب نیست…

وقتی خودش را روی پاهای مرد بالا میکشد …واقعی واقعیست…

نفس بریدنش…

صورت به صورت ایستادنش…

نفسهای خوش عطری که درست روبه روی لبهای مرد رها میکند…

 

داریوش با درد چشم میبندد و منتظر نزدیکتر شدن…

دلبر بی رحم همانجا میماند…

 

بی حرکت میماند و سر انگشتان مرد را به خشونت وادار میکنند…

یک خشم ، که لا به لای موهایش به رخ کشیده میشود…

گیسوانی که در مشتش چنگ میشوند و پسرک بی طاقت زمزمه میکند:

 

_کی هستی…؟چی از جونم میخوای….؟

 

 

دلبر خیال انگیز میخندد و انگار از لبخندش چندین پروانه به رقص در می آید…

صدای خنده ی ریزش ، حال عجیب مرد را زیر و رو میکند تا دست دیگرش را زیر ران او برده و نزدیکترش کند…

 

انگار با فرار نکردنش…با ناپدید نشدنش جرأت بیشتری میدهد و داریوش حالا کاملا روی آن صندلی بزرگ لَم داده است….

در حالی که یک مَلِک بهشتی روی پاهایش خزیده و ….

نقابش کنار رفته ….

فرشته جوابی به سؤالش نمیدهد…لبهایش برق میزنند…

 

_هوم…؟کی هستی….؟میخوای چی رو بهم بفهمونی….؟

 

 

سکوت میکند و حتما میداند…

خبر دارد داریوش سالهاست هیچ زنی را به خلوتش راه نداده است….؟

 

 

_از کدوم جهنمی اومدی…؟چرا دست از سرم برنمیداری…؟

 

همه ی این ها را در یک سانتی متری لبهای وسوسه انگیز آن خیال کوچک زمزمه میکند…

از بوسیدنش میترسد…

از غرق شدن در این خواب…

از تغییر نیازهایش….

 

اما لعنت…مگر میشود این همه گرما روی پاهایش داشته باشد….این داغی بی سابقه را روی لبهایش حس کند و …بگذرد….؟

این میل دیگر سرکوب شدنی نیست …

این عطش اگر برطرف نشود …این خواستن اگر برآورده نشود…در بیداری از او یک هیولای همیشه گرسنه میسازد….

 

 

انگشتانش را دور کشاله ی ران او چنگ میکند و رویش خَم میشود:

 

_یا امشب بمون….یا دیگه نیا….!

 

دخترک باز هم ریز ریز میخندد و داریوش برای غصب لبهایش خیز برمیدارد….

 

موهایش را چنگ میزند و همینکه قصدش بلعیدن وحشیانه ی آن دو لب غنچه ایست ….دستانش خالی میمانند….

 

نیست….

صدای خنده هایش از دور به گوش میرسد و …گویی به آن صندلی لعنتی چسبیده باشد…

تماشا میکند دویدنش را…

رقص آن لباس حریر ، همراه باد ملایم عمارت….

تاب خوردن آن حجم موی بلند و حالت دار….

 

دخترک دور و دور تر میشود و….

در آخرین لحظه ، سر برمیگرداند….

هیچ صدایی از او به گوش نمیرسد…

 

فقط لب می جُنباند و داریوش لبخوانی اش حرف ندارد:

 

_بیا دنبالم…پیدام کُن…!

 

مرد میخواهد با نیازهایی که افسارشان از دست خود گسیخته شده بود ، دُنبال آن افسونگر وحشی بدود…

اما دریغ از یک حرکت کوچک…

 

 

عرق کرده و با چشمهای سُرخ ، از خواب میپرد…

اطرافش را نگاه میکند…

کسی نیست…

دریغ از رد شدن یک مورچه….

در را از داخل قفل کرده و حتی نگهبانها هم میدانند هیچ احدی حق ورود به حریم او را ندارد…

 

کلافه و پر از التهابهای درونی از جا بلند میشود…

هر دو دستش را به صورتش میکشد و….

آن حال بد و نصفه نیمه اش را لعنت میکند…

این زن دیگر کِه بود….؟

چه از جانش میخواست …؟

حالا حتی واضح تر صورتش را دیده بود و…این ساحره میتواند همان دخترک زبان درازی باشد که سر راهش قرار گرفت….

شباهت زیادش به او….

آن نقاب لعنتی….

 

 

با تی پا زیر میز شیشه ای میزند و آن را صد هزار تکه میکند….

 

 

صدای شکستن شیشه ، نگهباها را میترساند تا سراسیمه به طرف در تراس بدوند…

او اما کار دارد….

 

در را با نفس های پرشتاب ، از داخل باز میکند و اولین کسی که پشت در ایستاده است را قربانی میکند:

 

_دیروزبه منوچهر گفتم امروزم به تو میگم…اگر بفهمم این بارم یاسین به گوش خَر خوندم نامرد عالمم اگر شما دوتا رو زنده زنده دفن نکنم…

 

ایرج دست روی دست میگذارد و خم میشود:

 

_خاک پاتونم آقا…شما امر کنید…تا صبح آدرسشو پیدا میکنیم…!

 

داریوش با چهره ی برزخی از کنار خدمتکار رد میشود…

 

مقصدش اتاق کبریاست…

خواهر کم سن و سالش که دیگر داشت از حدش میگذشت و داریوش امروز را زیادی صبر به خرج داده بود….

 

 

سر راه هر کس صدای قدمهای محکمش را میشنود ، با ترس کناری می ایستد و سر خم میکند…

 

کاوه از روبه رویش در می آید و خنده ی شیطانی اش را با دیدن او قورت میدهد….

همین الان از اتاق یکی از خدمتکارها بیرون آمده است و کیفش حسابی کوک است….

که آن هم با دیدن داریوش ، لرز میشود به جانش…

 

 

مردمکهای مرد روی صورت برادر جوانش میدوند…

لباسهایش نامرتب است و …در چشمانش ترس بیداد میکند…!

 

_کجا بودی…؟

 

کاوه دستپاچه نگاهش را جمع میکند:

 

_هیچ جا…با کامران میریم سوارکاری…!

 

داریوش چشم ریز میکند و امروز هر کس به پستش بخورد ، مورد خشم و غضبش قرار میگیرد:

 

_وقتی اون بی همه چیز یه گوشه وایساده بود خواهرتو دید میزد کدوم گوری بودی…؟

 

ابروهای کاوه بالا میپرد و هی دارد دست دور لبش میکشد….

داریوش نگاهی به سرتاپایش میدهد و با قدی که حداقل ده سانت از برادرش بلندتر بود ، رویش خم میشود:

 

_تو راهروی شرقی چه غلطی میکنی….؟؟؟

 

 

کاوه پیراهنش را زیر شلوار میفرستد:

 

_گفتم که…

 

داریوش می غُرّد و چند خدمتکار با شنیدن صدای او ، که سعی در پایین نگه داشتنش داشت ، هر کدام خودشان را در سوراخی پنهان میکنند:

 

_یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه بخوای به من دروغ بگی ، از اون چیزی که فکرشو میکنی ترسناک تر میشم…حالام گُم شو هر جهنمی که قرار بوده بری اما….اَمّـــــــــا…اگر باد به گوشم برسونه بازم سر از اتاق خدمتکارا درآوردی ، میشم همونی که برادرم نه…کُل نگهبانا و سربازای اون بیرون ازش میترسن….فهمیدی….؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. عالیه داستانش از اولش میخونم و دنبال میکنم دستت درد نکنه میشه لطفاً این نویسنده رو بدونم؟ یاچند وقت یکبار پارت می ذاری؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا