رمان شوگار

رمان شوگار پارت 89

1
(1)

 

 

 

 

 

 

داریوش:

 

نقطه به نقطه ی پوستش را عرق های ریز پر کرده …

 

پیشانی اش را میبوسد…

شقیقه اش را…

او همان ساحره ی خواب هایش است…

فکرش را میکرد روزی در واقعیت او را داشته باشد…؟

 

لبهایش حریصانه تا پایین تر از گونه ی سفید و نرم او کشیده میشوند و ستایش میکند تمام این دختر را…

نمیخواهد بار دیگر با یک خنجر تیز و بُرّان از او استقبال کند….؟

 

 

دستانش رد دیوانگی روی جای جای تن تراش خورده ی دلبر جا میگذارند و شیرین با نفسی بند آمده ، کمرش را از تخت فاصله میدهد…

 

صدای ضعیفی که از گلویش خارج میشود ، مرد را به ستوه می آورد و بالاخره لبهایش را نشانه میرود…

وحشیانه غصب میکند و بیچاره تن ظریف و کوچک شیرین…

 

همان تنی که این همه خشونت را با جان و دل میپذیرد و انگشتانی که برای باز کردن گره روبدوشامبر شاهانه ی مرد ، حرکت میکنند…

 

 

داریوش مجنون شده خودش برای درآوردن آن پارچه ی گرانقیمت و اضافه دست به کار میشود…

گوشه ای پرت میشود و لب های کوچک و نرم افسونگر ، با یک همراهی بی نظیر ، مرد را به ستوه می آورند….

 

 

مشت داریوش کنار سرش فرود می آید و میترسد…

از این همه خواستن میترسد…

از اینکه بلایی سر این دختر بیاورد…

دارد داریوش را میبوسد دیگر…؟واقعیست دیگر….؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مگر میشود اکنون لبهایش را رها کند…؟

مگر میشود ثانیه ای برای نفس گرفتن به او امان دهد…؟

 

 

نیم تنه ی باز شده را با خشونت گوشه ای پرت میکند و خرناسش ، میان دو لب خفه میشود…

 

تنها به آغوش هم میروند و آتش افروخته میشود…

اکسیژن…

دخترک اکسیژن میخواهد و دندان های داریوش ، لب پایینش را شکار میکنند:

 

_جونمو تو مشتت گرفتی لعنتی…از کجا اومدی…؟اومدی که جامال داریوش رو سیاه کنی…؟؟

 

دو چشم نیمه باز دختر ، دل و دینش را میلرزانند…

 

_داریوش…؟

 

بینی داریوش پوست گلویش را نفس میکشد و لبهایش ، روی نرمی پایین تر از گردنش فشرده میشوند….

باید بند آن دامن رقص را هم باز کند…

 

_دَردِت…وِ جونِم دُختر….

 

 

نبض شیرین با همین تک جمله ضرب میگیرد…نفسش حالا بیشتر از زمانی که بوسیده میشد بند می آید و دستانش ، گونه های زبر داریوش را لمس میکنند…

 

سر مرد بالا می آید…

این دو چشم سیاه…همه ی آن چیزی بودند که از دنیا میخواست…

همان چشمانی که ماه ها و سال ها ، خواب را از او گرفته بودند:

 

_من مال تواَم داریوش…!

 

 

و زلزله ای مهیب ، درون مرد را به لرزه در می آورد…

همان جمله…

همان حرف ها…

پیدایش کرد….دیگر او را به احدی نمیداد….

 

 

لب ها برای بار دیگر ، با وخامت بیشتری به هم آغوشی هم میروند و داریوش دیگر تحمل این همه انقباض را ندارد…

 

 

 

 

 

 

 

دلم ضعف میرود و از معده ام صداهای عجیب به گوش میرسد…

 

حوله را آهسته روی زمین می اندازم و روبدوشامبر ابریشمی داریوش را تن میزنم…

 

روی نوک پنجه ی پا ، به تختی که تمامش را او پر کرده بود نزدیک میشوم و لبهایم به نرمی ، کشیده میشوند…

 

میدانم اگر یک قدم دیگر نزدیک شوم ، به سرعت از خواب میپرد…

میدانم و تا جایی که امکان دارد ، بدون سر و صدا نزدیک تر میشوم…

موهای نمناکم را پشت گوشم میفرستم…

بازوهای قطورش را میبینم و ضعف انگار بیشتر میشود…

من گرسنه بودم….

چرا بیدار نمیشد…؟

 

میخواهم روی تخت بنشینم ، که به ناگهان مچ دستم به شدت کشیده میشود…

 

 

یک جیغ کوتاه…و دستی که همراه با خیمه زدن تنش روی اندام من ، دهانم را میپوشاند:

 

_هیــــس…کجا بودی…؟

 

دستانم را روی سینه اش میکشم و او مانند هر بار که این کار را میکردم ، با غرشی خفیف پلک میبندد:

 

_سعی نکن الان منو گول بزنی…از موهات آب میچکه….بدون لباس تو این اتاق بی صاحاب میگردی و لابد انتظار داری بری صبونه تو میل کنی…؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهم را مظلومانه در چشمانش میدوزم…

من دیگر آن لایه ی ضخیم را …آن پوسته ی چموش و سرکش را مقابلش کنار زده بودم….

 

 

نگاه من را که میبیند ، بینی اش را به نرمی به چشمانم میمالد….

من پلک میبندم …قلبم تند میتپد و او…

با یک بوسه روی پلکم ، دستش را از روی لبهایم کنار میزند:

 

 

_اینقدر با جون من بازی نکن….اون چشمای بی صاحابت پدر منو درآوردن دیگه….

 

قند در دلم آب میشود…من چه حسی به این مرد داشتم…؟

هنوز حتی خودم هم نمیدانستم…

 

بینی اش از گونه ام رد میشود و انگار میداند چگونه باعث شود زبانم را در دهانم نگه دارم…

 

بو میکند…

نفس میکشد و پنجه ی دستان من را آن بالا قفل میکند:

 

_لعنتی…بوی مُشک ….تنت بوی مُشک آهو میده…

 

این همه ستایش از طرف یک مرد…

من واقعا آنگونه که او توصیف میکرد بودم یا قلوّ میکرد…؟

 

لبهایش رد دردناک روی گلویم را خیلی نرم و مرطوب میبوسند:

 

_اذیتت کردم…؟

 

دستم را روی صورتم میگذارم و صدایم انگار از ته چاه بیرون می آید و شیرین کی اهل خجالت کشیدن بود…؟

 

_داریوش…!؟

 

 

 

 

 

 

داریوش:

 

 

انگار اصلا صدای پر از لرز دخترک را نمیشنود…

 

یقه ی گشاد روبدوشامبر مردانه را کنار میزند و پوست براق و خوشبوی دلبر ، نمایان میشود…

 

به اندازه ی سه سال گرسنه است…

به اندازه ی همان شب های بی خواب و طولانی….

 

لبهایش را به سیب گلوی دخترک میچسباند و نفس را از او میگیرد:

 

_ششش…میخوام از تنت عذرخواهی کنم…آروم باش کبوتر…!

 

نمیداند با همین صدای مردانه و دورگه اش چه بلایی به سر قلب آن دختر می آورد…

این مرد واقعا بلد است چگونه دل یک دختر را نرم کند…

 

 

گرهی که شیرین با دستان خودش به آن روبدوشامبر گشاد زده بود ، با دستان داریوش باز میشود…

 

لعنت…همینکه لباس داریوش را تن زده بود ، خودش دیوانه کننده به نظر میرسید….

 

 

گره باز میشود و نگین سُرخ رنگ روی ناف دخترک ، چشم مرد را میزند….

 

خیسی بوسه هایش پایین کشیده میشوند و اینبار هیچ خشونتی در کار نیست…

یعنی داریوش دلش میخواهد باشد…

دلش میخواهد آنقدر این دختر را …تک تک اعضای تنش را به خودش فشار دهد که صدای آخش را بشنود…

اما نه…

باید نوازشش کند و…

به او حس با ارزش بودن بدهد…

 

لبها که به آن نگین براق میچسبند ، شیرین بی طاقت ، دستانش را کناره های صورت داریوش قرار میدهد…

 

 

 

 

 

 

 

 

با بی نفسی…با گرمای دیوانه کننده ای که تنش را فرا گرفته بود …

مرد حتی نمیتواند آرامشش را حفظ کند…

با همان حرکت ریز افسونگر ، خودش را بالا میکشد و مانند جنون گرفته ها ، لب به لبش میچسباند:

 

 

_لعنت…تو خیلی خوشگلی…خیلی خوشگلی و این منو عذاب میده….

 

شیرین باورش نمیشود این همه دوست داشته شدن را…

گرمایی که قلبش را فرا گرفته بود…

حس مالکیتی که روی این مرد پیدا کرده بود و حتی نمیخواست به این فکر کند که…

اگر دایه نمی آمد…؟

اگر خبر نمیداد در اتاق داریوش چه خبر است…؟

زن دیگری را به اتاقش راه میداد…؟

 

داریوش نفسهایش را میبلعد و انگار چاره ای جز نگه داشتن خودش ندارد…

باید آرام ببوسد…

لبهایش را نرم به بازی میگیرد و صدای خرناسش که به گوش شیرین میرسد ، دختر باز هم صورتش را قاب میگیرد…

 

_داریوش…؟

 

اکنون این مرد هیچی حالی اش نمیشود…

وقتش نیست…وقت پرسیدن هیچ سوالی نیست و الان فقط باید همراهی کند:

 

_هوم…؟میخوامت شیرین…الان…

 

 

دخترک میداند این مرد هیچ گاه سیرمانی ندارد…

میداند و این سوال که خوره ی جانش شده بود را در حوالی صورت عرق کرده ی مرد میپرسد:

 

_تو…تو دایه رو دنبال من فرستادی….؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا