رمان شوگار

رمان شوگار پارت 87

1
(1)

 

 

 

 

 

 

 

پلکم میپرد…و دایه ، قبل از اینکه من سوال دیگری بپرسم ، زیر آن نور کم سوی روشنایی با جدیت لب میزند:

 

 

_امشب برای آقا بزم رقصی ترتیب داده شده…با دختران زیبا…باهوش…از مادرانی پسرزا..

 

 

نمیدانم چه میشود…

هجوم به یک باره ی تمام حس های منفی دنیا…

خالی شدن زیر پا و یا…شاید چیزی شبیه به خوردن یک شئ سنگین فلزی ، روی سینه…

 

 

لبهایم نیمه باز مانده اند و آن زن پیر ، تک تک عکس العمل های من را زیر نظر دارد…

 

 

_هر دختری امشب از ایشون دستمال بنفش بگیره ، به خلوتشون راه پیدا میکنه….

 

 

حالا حتی دیگر نفسی ندارم…

همه چیز متوقف میشود…

ضربان قلبم…

ذره ذره عرق های سردی که پشت لبم و روی کمرم نشسته اند ، نشان از حاد بودن اوضاع درونی ام دارند:

 

-یَـ یَعنی چی این الان…؟اون …داریوش خودش اینو خواسته…؟

 

 

چشم از صورتم نمیگیرد و درعوض ، اینبار بدون هیچ نرمشی جواب میدهد:

 

_اون اربابه…هر دستوری که بده ، همه باید اطاعت کنن…حتی تو…

 

 

جوشش خون در رگ هایم ، باعث میشود دندان هایم با حرص روی هم کیپ شوند:

 

 

_دستمال بنفش چه کوفتیه…؟کی جرأت میکنه با وجود من ، برای شوهرم برقصه…؟

 

 

نگاهی سرتاپایی به من و لباس های رنگارنگ و رعیتی روی تنم می اندازد:

 

_سه ماهه به ایشون محرم شدی…سه ماهه که حتی اجازه ندادی نوک انگشتت رو لمس کنه…

 

 

وای خدای من…

باورم نمیشود…

مرد ها اینقدر بی اراده بودند و من نمیدانستم…؟

 

لرزش چانه ام ، بیشتر حالتی عصبی دارد و او خودش به خوبی میتواند آن را تشخیص دهد:

 

_مردی که نتونه سه ماه دَووم بیاره رو…

 

اجازه نمیدهد حرفم تمام شود…

او در هر صورت ، لایحه ای دارد…

یک قرار نانوشته ، که همیشه به سود داریوش بود و…علیه من…!

 

 

_اون خانه و جانشین میخواد…یه وارث…نمیتونه منتظر ناز کردن تو بمونه که کی دلت باهاش صاف بشه….اگر اونو میخوای ، بسم الله…این با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن رو تموم کن….اما اگر نمیخوایش…

 

 

حالا تمام عضلات صورتم ازخشم میلرزند…

آن عوضی خیلی خوب بلد بود من را با پاهای خودم به آنجا بکشاند…

 

نفس حرصی و پرشتابم را بیرون میفرستم و لعنتی به خودم…

واقعا همین را میخواستم…؟

که تا ابد زیر اسمش بمانم و او…

با کسی دیگر…؟

 

 

_میام…بگو لباس رقصم رو آماده کنن….امشب ، شب بلندی در پیش داریم…!

 

 

 

 

 

 

 

 

ماشین روبه روی کاخ متوقف میشود….

بدون خداحافظی از پدرم و جاهد آمده بودم…

چقدر اصرار از طرف مادرم که بمان ، با روش دیگری خودش برمیگردد و تورا میبرد…

اما من نمیتوانستم ریسکی را جان بخرم….

 

 

 

خدمتگزار ، چتر را بالای سرم میگیرد و من با لباس های ساده ی محلی ام ، پادر حیاط بزرگی میگذارم که…دلم برایش تنگ شده بود…

 

نفس عمیقی میکشم و از راهروی غرب وارد میشوم…

داریوش نیست…

جلسه است و بد نبود دخترانی که انتخاب شده بودند را میدیدم ..

بد نبود خودی نشان میدادم و انگار همه شان گم و گور شده بودند …

همان بهتر که من را نبینند…امشب چنان درسی به همه شان میدادم که تا ابد فراموش نکنند شیرین چه کسی بود….!

 

 

_از این طرف….!

 

به دنبال دایه کشیده میشوم…

مقصدش اتاق قبلی ام نیست…

او من را به اتاقی دیگر میبرد و همزمان به یکی از خدمتکارها دستور میدهد:

 

_صداشون کن بیان…!

 

 

نمیدانم منظورش چه کسانی هستند اما…همینکه از مقابل اتاق جلسه ی داریوش رد میشوم ، قلبم نوای تند تپیدن میگیرد…

من عصبانی بودم…

خشمگین…

او حق نداشت با من این کار را بکند…

حق نداشت اینگونه به من توهین کند…

‌من پا روی غرورم گذاشته بودم برای برگشتن…اما مطمئنا به آن چیزی که بعد به دست می آوردم هم فکر کرده بودم….

رسیدن به من شرط داشت و…

فردا صبح ، در کل شهر بمب بزرگی منفجر میشد…

بمبی که جرقه اش را من میزدم…!

 

 

دایه از دری که خدمتگزار باز نگه میدارد داخل میشود:

 

-بیا…!

 

لرزی از هیجان ، سراسر تنم را میگیرد…تصور اینکه ، وقتی من را روبه رویش میبیند ، برایم هیجان انگیز بود…

 

من برگشتم…برگشتم و…هدفم…؟

 

 

دایه میگفت شیرین فقط یک سوگلی است…

یک دختر رعیت زاده که باید زور خودش را میزد تا به خلوت خان راه پیدا کند…

دایه میگفت اگر برایش وارثی بیاورم…برای همیشه جایگاه محکمی در این کاخ پیدا خواهم کرد…

حتی اگر بعد ها ، داریوش بخواهد ازدواج کند و این به خودی خود ، من را خشمگین میکرد…

من برگشتم و….

وقتی من حضور داشتم…

وقتی من بودم…

کدام زن ، میتوانست به او نزدیک شود…؟

 

_لباست توی اون جعبه ست…آقا رنگ سرخ دوست دارن…!

 

 

چشمانم به برق مینشینند و صدایش درگوشم مینشیند:

 

 

-دارم روزی رو تصور میکنم که با اون پاهای کوچولوت…با نقابت برام میرقصی و صدای خَلخالِ لعنتیت همه جا رو پر کرده…

 

آهسته لب میزنم:

 

_یه نقاب برام بیارید…یه روبند و یه خَلخال پر زرق و برق…!

 

 

 

 

 

 

شنلم روی صورتم افتاده…

صدای ساز و موزیک به گوش میرسد و نفس های من ، تند تر از هر زمان..

 

شنیده شدن آن صداها ، یعنی پیج و تاب تن هایی که مقابل چشمش ، طنازی میکردند و او میبایست ، آنقدر رویشان کند و کاو کند که…بتواند یک انتخاب داشته باشد….

 

دندان هایم به هم فشرده میشوند و دربان ، بالاخره در سالن را باز میکند….

 

 

صدای موزیک قطع میشود…

موزیسین ها از دایه دستور گرفته اند…دستور گرفته اند بعد از ورود من ، متن سازشان را تغییر دهند و این برای دخترانی که آن میان درحال رقصیدن بودند ، آزار دهنده به نظر میرسید….

 

نفسم را در سینه حبس میکنم و آهسته وارد میشوم…

با قدم های موزون….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هیچکس هنوز صورت من را ندیده است…

هیچکس نمیداند چه کسی زیر آن شنل قایم شده است و….

صدای جیرینگ جیرینگ پابندم ، سکوتی که به ناگهان اتاق را فرا گرفته ، پر میکند….

 

در بسته میشود….

موزیسین ها ، همگی زن هستند و این را خود دایه ، از قبل برنامه ریزی کرده است….

پاهایم ، من را درست ، وسط آن حلقه ی رقص میکشانند…

 

جیرینگ…جیرینگ…جیرینگ….

 

حتما داریوش کنجکاو است بداند چه کسی ، خودش را اینگونه پنهان کرده….

کنجکاو است و…شاید حتی به ذهنش خطور نکند….

 

 

آهسته سر بالا میگیرم و اولین کسی که مقابلم میبینم…آن بالا…

درست روی صندلی شاهنشینش …اوست که مقتدرانه نشسته است و به محض اینکه چشمان من را از پشت نقاب میبیند ، مردمک هایش به شدت تکان میخورند….

قلبم گاپ گاپ گاپ …تند میتپد …

هیجان دارم…و اضطراب….

اما من شیرینم…

هیچکس نمیتواند من را ببرد…

باختی در کار من نبود و من…اینجا برای برد آمده بودم….

 

کسی حتی جیک نمیزند….

با همان نگاه خیره ای که روی نگاه جا خورده ی او بود ، خیلی نَــرم ، گره شنل را باز میکنم….

 

 

شنل روی زمین سُر میخورد و لباس رقص عربی من را که میبیند….

قسم میخورم لحظه ای نفس کشیدن را فراموش میکند….

 

من نگاه دلتنگ این مرد را از بر بودم و….

چقدر سینه ی خودم به اکسیژن نیاز داشت…

 

 

او سر جایش خشک شده و همینکه میخواهد برای نزدیک شدن به من نیم خیز شود ، موزیسین ها شروع به نواختن آهنگ عربی میکنند…..

 

یک …دو …سه….

 

روی پنجه ی پا می ایستم و لرزش اندام ها را که یکی یکی آغاز میکنم ، شُرابه های نیم تنه ام ، شروع به تکان تکان خوردن میکنند….

 

قسم میخورم….جانش را گرفتم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا