رمان شوگار

رمان شوگار پارت 8

2
(1)

باورم نمیشود…

یعنی سیاوش به همین راحتی قبول کرد….؟

قبول کرد طلاهایش را پس بگیرد و نامزدیمان را به هم بزند…؟

 

شی سفتی روزهاست که در گلویم گیر کرده…

یک حس وحشی که مرا وادار به جیغ زدن میکند…

سه روز از پس فرستادن هدیه هایشان میگذرد خبری از سیاوش نیست…

انگار که از همان روز اول هم منتظر چنین اتفاقی بودند و فقط بروزش نمیدادند….

 

 

ظرف تخمه را هول میدهم و از جا بلند میشوم…

بی فایده است…اگر برای مهار کردن حرصم میخواستم دائم تخمه بشکنم و فکر و خیال به سرم بزند ،تا دو روز دیگر صورتم پر از جوش های ریز و درشت میشد…

 

بدون اینکه پوست تخمه ها را از روی گلیم جمع کنم ، به حیاط میروم…

 

مادرم در حال کوبیدن دفتین روی تار و پود های قالی است…

یک فرش دستبافت که برای جهیزیه ی من بود و فقط چند رج آخرش باقی مانده…

 

شانه ام را به چهار چوب آهنی در تکیه میدهم…

برای جهیزیه ام چه ذوقی داشتم…چقدر بال بال میزدم زودتر تمام شود…

همراه مادرم تار و پود میزدم و خستگی در کارم نبود…

گلدوزی …بافت لیف و دستگیر…

تشک…ملافه و….حتی گلیم آشپزخانه….

 

_چته بِرُّ و بِرّ منو نیگا میکنی…؟دِ بیا کمک این دو رَج آخرم تموم بشه….تو یکی پدر منو درآوردی…!

 

شانه ای بالا می اندازم و دمپایی های پلاستیکی را نوک پا میپوشم:

 

_میخوامش چیکار…بندازینش دور دیگه…!

 

پای لوله مینشینم و همینکه آب را باز میکنم ، برخورد چیزی را پشت کمرم حس میکنم…

نگاه برمیگردانم و کلاف نخ را میبینم…

 

_آبو باز میکنی نمیگی میاد زیر من…؟ببند بیا کمک تا آقات نیومده …این دفعه بیاد این دار رو تو حیاط ببینه واست آتیشش میزنه ، دستت میمونه تو پوست گردو…!

 

لوله را محکم میبندم:

 

_آتیشش بزنه…دیگه میخوامش چکار…؟

 

_خَبَرت دیگه شوهر نمیکنی تو…؟دو ساله پای این بی صاحاب جونمو گذاشتم…ناخونام ساییده شد بس که زحمت کشیدم…پاشو ذلیل نشی…پاشو…!

 

با لبهای افتاده و پا کوبان به طرفش میروم و پای دار که مینشینم ، کسی محکم بر در میکوبد…

 

هردویمان ثانیه ای از ترس خیره ی هم میشویم…

بار دیگر کسی با مشت بر در میکوبد و اینبار من دستانم را بالا میبرم:

 

_مامان من که نمیرم…خودت بازش کن…!

 

 

 

مادرم با غرولند های زیر لبش ، به سختی از جا بلند میشود…

دفتین را بلند میکنم و یک نخ قرمز ، لابه لای چند تار سبز ….اضافه اش را قیچی میزنم و همه را با هم میکوبم…

 

صدای در هر لحظه بیشتر میشود و به گمانم جاهد دستشویی دارد و طبق معمول دارد لبریز میشود….

 

تاری دیگر برمیدارم و همینکه میخواهم دور گیری کنم صدای چه خبرته گفتن مادرم ، مصادف میشود با برگرداندن سر من…

 

_چرا یک ساعته درو باز نمیکنید زن عمو…؟ دیگه من غریبه شدم …؟

 

مادرم دستش را جلوی چهار چوب میگذارد تا من نبینم…

اما من با شنیدن صدای سیاوش ، مانند بچه خرگوشی از جا میپرم…

چشمانم به برق مینشینند…

آمد…؟

 

با تپش قلب روسری ام را مرتب میکنم و دمپایی ها را سر سری ، نوک پا می اندازم….

 

_الان از هر غریبه ای به ما غریبه تری پسر جون…طلاهاتو پس فرستادیم برو سراغشونو از مامان جونت بگیر….

 

حوض کوچک را دور میزنم و کم مانده زمین بخورم…

به سختی تعادلم را به دست می آورم و با نفسهای بند آمده ، کنار مادرم می ایستم…

 

سیاوش در حال توجیه است که با دیدن من ، مکث میکند:

_شیرین…؟دِ بیا بگو نمیخوای از من جدا بشی…این مسخره بازیا چیه…؟چرا اون چند قلم کادویی رو فرستادین خونه…؟

 

میخواهم لب باز کنم که مادرم بینمان قرار میگیرد:

 

_پُشت تلفن که نمیخواستیش…گفتی میخوای بری فرنگ…تا دو سه سال دیگه نمیتونی عروسی کنی…!

 

از پشت سر مادرم را با اعتراض صدا میزنم و سیاوش گردن میکشد:

 

_زن عمو خوبیت نداره دم در…اجازه بده بیام تو…توضیح میدم به خدا…!

 

مادرم در را روی پاشنه هول میدهد:

 

-لازم نکرده آبرو داری رو تو یاد من بدی…برو تا جواد سر نرسیده…

 

از پشت مامان نگاه میکنم بیرون را…سیاوش دو انگشتش را به نشان یک ذره جلو می آورد و آهسته تر لب میزند:

 

_به جان آقام دو دیقه…فقط دو دیقه حرف میزنم و میرم…زن عمو شما بی رحم نیستی…ما رو از هم جدا نکن…!

 

 

پر دامن مادرم را در مشت میگیرم:

 

_مامان….؟

 

مادرم اما انگار هیج جوره قبول نمیکند…کمی زیر زبانش سست شده ها…اما نمیخواهد رو بدهد:

 

_تموم شد رفت…اولین خواستگار خوبی که از این در بیاد…من خودم شیرین رو به عقدش درمیارم…

 

من پا روی زمین میکوبم و سیاوش از کوره در میرود….

 

_یعنی چی…؟این دختر نشون کرده ی منه…نامزدمه …شیرین یه چیزی بگو دیگه…میخوای شوهر کنی…؟واسه همین وسایل منو پس فرستادی…؟

 

 

 

_مامان تو رو خدا بذار بیاد تو…

 

مادرم چشم غره میرود:

_برو داخل چش سفید…جواد بیاد این نره غول رو دم در ببینه هردوتونو میکشه…

 

_این دختر شیرینی خورده ی منه…کی میخواد کوچیکترین حرفی بهش بزنه…؟

 

 

از اینکه برای اولین بار پافشاری میکند ، ذوق در دلم مینشیند…

بی عرضگی اش را فقط جلوی مادرم کنار میگذارد…

 

_یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن پسر…اگر مامانت بخواد هر روز خدا واسه دختر من یه دردسر بتراشه و خودت اون سر دنیا باشی…میخوام شیرین صد سال سیاه شوهر نکنه…نگهش میدارم میندازم تو دبه ترشی…اما به تو یکی نمیدم…!

 

_لا اِله الی… زن عمو امروز از رو دنده لج بیدار شدی…؟من تا آخر ماه بساط عروسی رو جور میکنم…خوبه…؟

 

قلبم تند میکوبد…برای لحظه ای با سیاوش چشم در چشم میشویم…هم من دلتنگ هستم …هم او…

من لبخند میزنم و او انگار جرأت بیشتری میگیرد:

 

_قول میدم مامانم هیچ دخالتی نکنه…من از دیشب که اومدم نتونستم یه جا بند شم…واسه شیرین هدیه خریدم…میذارین بیام تو…؟

 

از سکوت مادرم میشود تردید و دو دلی را دریافت کرد اما…هنوز هم اعتماد ندارد:

 

_من دخترمو از سر راه نیاوردم که تو خونه بابات ولش کنی به امون خدا…شیرین مستقیم میره سر خونه زندگی خودش…

 

سیاوش دست روی چشمانش میگذارد:

 

-روی چشمم…شما اجازه بده بیام تو…من میگم بهتون…

 

 

****

 

بهار نارنج را توی تُنگ میریزم و پر چند لیمو…

یک شربت خوشمزه و خنک ، که سیاوش عاشقش بود…

اول جلوی آینه چتری هایم را مرتب میکنم و کمی از عطر عربی جاهد که برای آسیه خریده بود و هنوز نتوانسته آن را دستش برساند ، به گلو و مچ دستهایم میزنم و نگاه آخرم را به آینه میدهم…

 

روسری زرشکی رنگ بزرگم را آقام از چابهار خریده بود…

خیلی دوستش داشتم و مطمئن بودم این رنگ ، هوش از سر سیاوش میبرد…

 

 

لب پایینم را گاز میگیرم و از در هال بیرون میروم…

مادرم دارد نِق میزند و هرکس که نداند…خودم خیلی خوب میدانستم هشدار های مادرم چقدر به درد بخور و به موقع هستند…

 

 

 

سیاوش سر به زیر انداخته و تا صدای لخ لخ دمپایی میشنود ، نگاهش را بالا میکشد…

 

لبخند شیطنت آمیز و دلبرانه ای تحویلش میدهم و چشمهایش که برق میزنند ، مادرم با اخم میتوپد:

 

_بذار اینجا ، خودت برو…!

 

_بذار بمونه زن عمو…اونم باید بشنُفه دیگه…

 

مادرم سینی را از دستان من میگیرد:

 

-چی رو بشنُفه…؟اینکه پول نداری با خودت ببریش…؟آقاش و برادراش چند شب پیش میخواستن از گیس آویزونش کنن…یه بار خواست پِی تو بیاد پسرام قاتلش شدن ، تو جوابگو میشی…؟

 

_من که نگفتم نمیبرمش…گفتم صبر کنید پول دستم بیاد…یکی بهم یه قولی داده…فقط دوسه هفته طول میکشه تا دستم بیاد…بعد میریم تهران دنبال خونه….

 

مادرم یک لیوان را پر از شربت میکند و به طرف سیاوش میگیرد:

 

-خونه نخواست…فعلا یه اتاق دوازده متری هم داشته باشی کافیه…

 

هردو میخندیم و سیاوش جلو میرود تا دست مادرم را ببوسد…اما همان لحظه در حیاط به شدت باز میشود …

 

 

جواد سراسیمه داخل میشود و در را پشت سرش میبندد…

نگاه هر سه نفرمان روی سرتا پای خاکی اش خیره میماند…

 

مادرم چنگ به صورتش میزند و از جا بلند میشود:

 

_وای خاک به سرم…دعوا کردی پسر…؟

 

در حالی که یک تای پیراهنش بیرون است و موهایش به هم ریخته ، به طرف پلکان قدم تند میکند…

دل در سینه ندارم…

سیاوش را هنوز ندیده است و اگر ببیند..

با این اوضاع خراب و نابه سامانش قطع به یقین خون به پا میکند….

 

سیاوش میخواهد از جا بلند شود که ساعدش را چنگ میزنم:

 

_هییییس…بشین ببینم…!

 

نگاه سیاوش با دلتنگی روی پنجه ی دست من میرقصد…

زیر چشمی اطرافش را نگاه میکند و مادرم را میبیند که پَس سر جواد ، داخل خانه میشود….

 

همان لحظه پنجه ام را محکم میکشد تا در یک وجبی آغوشش فرود بیایم:

 

_بیا اینجا بی شرف….!

 

لب میگزم و با تپش قلب کر کننده ، فورا اطراف را نگاه میکنم:

 

_دیووونه…الانه جواد میاد…

 

 

نفس حبس شده اش را با حرص پس میدهد و خودش جلوتر می آید:

 

_یه بوس بده تا برم…!

 

ابرو بالا می اندازم…درست بود که جلوی مادرم از او حمایت کردم اما…دلگیر بودم…قهر بودم از رفتنش…از اینکه من را قال گذاشت….

 

_برو تا نیومده…!

 

از بین دندانهایش بازدمش را فوت میکند و در نزدیکترین حالت به صورتم پچ میزند:

 

_تا دوسه هفته ی دیگه…تا اون موقع من پدر تو رو درمیارم…!

 

من شرم و حیا حالی ام نمیشود …فقط میخندم و او را با ولع زیادش ، راهی میکنم….

 

بدون کوچکترین کام یا لمس عاشقانه ای…

من او را تشنه نگاه میداشتم…

مردها لایق سیر شدن نبودند…!

 

سیاوش روی نوک پنجه ی پا از حیاط عبور میکند و درست همان لحظه ، صدای فریاد جواد در خانه میپیچد:

 

_آرههههه…اونجا بودم…راضی شدی…؟مُچ منو وقتی داشتم خواهرشو دید میزدم گرفت…

 

هین میکشم و سیاوش ، با مردمکهای گشاد شده ، از دروازه ی کوچک خارج میشود….

 

مادرم مینالد:

 

_دیدنتـــــــ…؟؟؟

 

_آره…هم خودش…هم اون داداش بی شرفش…مامان اون از من خوشش میاد…من خودم فهمیدم…

 

در را آهسته میبندم و روی انگشتان پا ، به طرف پلکان میروم:

 

_آخه بچه ی نفهم…اونم دختر بود تو عاشقش شدی…؟تازه میگه دختره از من خوشش میاد…

 

_میگیرمش…حالا ببینید..!

 

_حالا کجا میری ننه مرده…؟؟؟اینارو چرا میبری…؟

 

پشت در می ایستم و داخل را نگاه میکنم…ساک کرم رنگ را پایین پاهایش می اندازد و پیراهنش را زیر شلوار میفرستد:

 

_دختر خدا هم باشه من میگیرمش…این خط…این نشون…بزن کنار مامان…

 

دست روی دهانم میگذارم و مادرم روی پاهای جواد می افتد:

 

_میخوای بری که دو فردای دیگه جنازه تو تحویلم بدن…؟می کُشنت…به حضرت عباس قسم میکُشنت پسرم…

 

 

اینبار من هم داخل میشوم…برادر بزرگترم با من مهربان نبود اما…نمیتوانستم اجازه دهم با زندگی خودش بازی کند…نمیتوانستم نسبت به این موضوع واکنشی نشان ندهم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا