رمان شوگار

رمان شوگار پارت 77

4.3
(4)

 

 

یکی از خدمتگزارها فورا پیاده میشود و در را برایش باز میکند…

دیگری روی در خانه ضربه میزند و داریوش با هیجان ، کفش گران قیمتش را روی سنگ و کلوخ خیس خورده قرار میدهد:

 

_آروم در بزنید…!

 

و بار دیگر به آهستگی چند ضربه روی در میزنند…

طول میکشد تا کسی جواب بدهد…

طول میکشد چون اهالی خانه میدانند چه کسی در این وقت شب ، در خانه شان را میزند…

 

داریوش بی قرار قدمی به در زنگ زده نزدیک میشود و همان لحظه صدای زنانه ای به گوش میرسد:

 

_کیه…؟ها میام یه چتونه ایقه در میزنید…!

 

زن با نوع گویشش میخواهد بفهماند منتظر داریوش نیست و با احتمال اینکه همسایه پشت در هست ، برای باز کردن می آید…!

 

داریوش اشاره میکند همه کنار بروند و در آن لحظه ، صدای باز شدن در آهنی به گوش همه میرسد…

 

زن چشم سیاه ، با دیدن ابهت خان ، دستی به گُلوَنی اش میکشد و ابروهایش را به هم نزدیک میکند…

 

_سلام…!

 

داریوش با چشمان سرخش ، اولین کسیست که سلام میکند و مادر شیرین نگاهی به پشت سرش می اندازد:

 

_سلام ارباب…بفرمایید داخل…!

 

 

میداند هدف از آمدنش چیست…

میداند و خودش را به نفهمی نمیزند..

مجبور است تعارف کند…مجبور است چون جان پسرش را به این مرد مدیون است…

و داریوش کسی نیست که فرصت ها را به همین آسانی از دست بدهد…

به طرف خانه قدم برمیدارد و زن کناری می ایستد:

 

-دم در بمونید تا میام…!

 

منوچهر گامی به جلو برمیدارد و اعتراض میکند:

 

_ولی آقا…

 

نگاه تیز داریوش قبل از ورودش ، به طرف منوچهر برمیگردد و مرد را خفه میکند….

 

دل در سینه ندارد…

باید بداند چه اتفاقی افتاده و منتظر تعارف بیشتری از طرف زن نمیماند…

جاهد دم در می آید و با دیدن داریوش در حیاط ، رنگ به رنگ میشود…

آن هم با آن پیجامه ی راه راه مزخرفش:

 

_ آقا نمیدونستم شما پشت درین…خوش اومدین خان…پا سر چشم ما گذاشتین…

 

داریوش کوچکترین جوابی به جاهد نمیدهد و در نیمه شیشه ای را هول میدهد…

بوی عطر گران قیمتش فضای کوچک را پر میکند و مردمکهای بی تابش ، برای پیدا کردن گمشده اش میرقصند…

تاپ تاپ تاپ…

 

چشمهایش پایین کشیده میشوند و تاپ تاپ سنگین سینه اش ، ناگهان سرعت میگیرند…

این دیگر چه حالی بود….؟

 

جسم پتو پیچ شده ای را کنار کرسی میبیند که از سرما به خود میلرزد و دندان هایش چیلیک چیلیک صدا میدهند….

موهایش…

موهای باز و افشان شده اش روی بالشت…

چقدر خوب که هیچ سر خری همراهش به داخل نیامد…

سرش داغ میشود…او اینجاست…

همینجا…

وقتی همه ی شهر را برای پیدا کردنش زیر و رو میکرد ، او اینجا زیر آن پتوی زبر و ارزان قیمت ، میلرزید….

 

_تب داره آقا…بچم داره تو آتیش میسوزه…

به سرعت نگاه میدواند روی چهره ی نگران و اخموی زن و…

لحظه ای نمیداند چه میشود…فشار زیادی روی سینه اش هست و پوست گردنش به سرخی میزند…

نمیفهمد چگونه روی زانوهایش مینشیند و انگشتانش را زیر موهای شب رنگ کبوتر سُر میدهد…

از داغی پوست دخترک ، کف دستش میسوزد و باعث میشود با نگاه خشمگین ، سر بالا بیاورد:

 

_طبیب خبر کنیــــد…!

 

 

 

جاهد تا صدای خرناس مانند داریوش را میشنود، بدون معطلی شلوارش را از روی میخی که در راهرو کوبیده بودند برمیدارد و روی همان پیجامه تن میزند…

 

باید بیرون برود و آدم های داریوش پشت در ، منتظر یک خبر کوچک هستند…

چقدر با ابهت…

برق میزنند چشمانش وقتی آن همه فکل کرووات را در خانه ی خودشان میبیند:

 

-خان گفتن یکیتون بره طبیب بیاره…

 

منوچهر قدم به جلو میگذارد و اگر بلایی به سرش آمده باشد…؟

 

-چه اتفاقی افتاده…؟برو کنار…

 

جاهد با لجبازی سر راه منوچهر قرار میگیرد و او برادر زن ارباب است…

غلط میکند هرکسی که رفتار نامناسبی با او و خانواده اش داشته باشد:

 

-کسی دعوتت کرد بیای تو…؟خان گفت طبیب بیار باید یکی از این لندهورا رو بفرستی بیاره تا خواهر من تلف نشده…!

 

 

نام خواهرش که می آید ، منوچهر میفهمد موضوع برای داریوش مربوط به مرگ و زندگی است…

 

میداند که اگر پا کج بگذارد…اگر ثانیه ای دیر کند ، عقوبت خشم داریوش دامنش را میگیرد…

 

اخم میکند و به طرف یکی از نوچه ها برمیگردد:

 

-نشنیدی چی گفت…؟فورا برو طبیب بیار…فورا…!

 

 

مرد بدون این پا و آن پا ، ماشین را از جا میکند و این داخل…مردی با مردمک های لرزان ، با آن نگاه نگران ، خیره ی عرق های ریز و درشتیست که زیر موها و روی پیشانی کبوترش نشسته است…

 

 

کف دستش را زیر گردنش میفرستد و روی صورتش خم میشود…

دندان هایش هنوز هم روی هم میلرزند و این داریوش را دیوانه میکند:

 

_شیرین….؟؟

 

صدای خش دار و آهسته اش میان خواب و بیداری در گوش دخترک مینشیند و مادرش…حس و حال پر از تشویش ارباب را که برای دخترش میبیند ، با قلبی که گرم تر شده بود ، پشت کرده و به اتاق میرود…

 

همین که او کنارش باشد ، میتوانست کمی از نگرانی هایش را بشورد و ببرد…

 

 

این طرف مردی که بیشتر از دوازده سال بزرگتر بود از آن کبوتر چشم سیاه ، پوست آتش گرفته ی دلبرش را بیشتر لمس میکند:

 

_باز کن چشماتو شیرین…

 

 

دخترک صدای داریوش را باز هم میشنود… و عجیب است که لرزش چانه اش ، کمتر از قبل میشود…؟

 

کاش چشمانش را باز کند این خیره سر لجباز…

پیشانی مرد که روی پیشانی داغش فرود می آید ، انگار در آن نزدیکی ، عطر آشنای نفس های شخصی را حس میکند…

 

_شیرینَـــم…؟

 

قلب داریوش با همین تک کلمه ی پر از مالکیت به لرزه درمی آید و خبر ندارد با همین یک کلمه ، چگونه آن زمهریر نشسته در جان دخترک را ازبین میبرد…

 

یک صدای خاص و امنیت بخش…

صدایی که دلگرمی میداد و…

دندان های دخترکی که از ترس تب کرده بود ،حالا آرام میگیرند…

 

لبهای داریوش بی آنکه توجهی به اطرافش داشته باشد ،روی گونه ی بیش از حد داغ او مینشیند و عمیقا ، عطرش را بو میکشد…

 

داشت میمرد از دوری این دختر…!

اگر بلایی به سرش می آمد و داریوش دیر پیدایش میکرد….؟

 

 

 

 

بیشتر لبهایش را روی پوستش فشار میدهد و ، فقط میخواهد آن دو چشم سیاه را ببیند…

بگذار پرخاش کند…

سیلی بزند…

خنجر در قلبش فرو کند…

فقط باشد…

 

_میدونی اگر پیدات نمیکردم چی میشد…؟

 

بینی اش را به بینی کوچکش میچسباند و مادر شیرین ، صدای مردی را میشنود که صاحب یک شهر است…

خان یک ایالت…

آن مرد داشت برای دختر او عز و جز میکرد …؟

 

 

داریوش دل در سینه ندارد…مانند پسربچه ای که سالها پولهایش را جمع کرده تا بتواند اسباب بازی مورد علاقه اش را بخرد…و حالا که آن را خریده است ، حتی نتواند با آن بازی کند…

اسباب بازی ای که حریصانه نگهش داشته بود و نزدیک بود گم شود…؟

گونه ی زبرش را به گونه ی داغ و نرم او میمالد و نفس میزند:

 

_این شَـهرو با آدماش آتیش میزدم…اگر پیدات نمیکردم…کُل این خراب شده رو به آتیش میکشیدمم …

 

لای پلک های دلبر ، به سختی ، اندازی یک میلیمتر باز میشوند و لابه لای آن نگاه تار ، دو چشم روشن و پر از خشم را میبیند…

سرخ سرخ…

نفس هایی که بوی دود غلیظ سیگار و چوب میدادند…

 

 

داریوش تکان خوردن پلک هایش را که میبیند ، ذره ای فاصله میگیرد و گونه اش را با کف دست ، نوازش میکند…

نوازشی که در آن نرمش نبود:

 

_پاشو بریم خونه…پاشو شیرین…!

 

 

خانه…؟

منظور همان عمارت چم سیاست…؟یا آن کاخ بزرگی که ریز و درشت کنیز ها و سوگلی ها درونش موج میزد…همان هایی که از شیرین بیزار بودند…

دختر تیمسار علوی…

 

صدای نامفهومی از لب های دختر بیرون می آید و داریوش ، لابه لای آن هذیان ها ، نام خودش را خیلی اتفاقی میشنود…

 

همان باعث لرزش سینه اش میشود تا بوسه ی عمیقی روی بناگوش داغ از تبش بکارد…

 

مادر شیرین صدای ضعیف دخترش را میشنود و قالب تهی میکند…

اگر میان آن هذیان ها ، چیزی بروز میداد که نباید…؟

 

 

لبهای بیتاب داریوش تا کنار چانه اش کشیده میشوند و دلتنگی مگر شاخ و دم دارد…؟

مگر دل خواستن های او این چیز ها حالیشان میشد …؟

 

آهسته چال بین لب های نیمه باز ، و چانه ی گردش را میبوسد و همه جانش آتش میگیرد…

خانه اش…اموالش…همه ی دارایی اش…این دختر لجباز و عصیانگر بود…

خون به جگر شده بود از دستش اما…

باید به خودش اعتراف میکرد…او دیوانه ی دختر آصید شده بود…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا