رمان شوگار پارت 76
در با صدای سایش آهن باز میشود و قبل از اینکه به جاهد فرصتی برای تعجب بدهم ، خودم را داخل می اندازم…
با آن لباس های کثیف و سر و وضعی که هر کس میدید ، وحشت زده میشد ، به طرف در ورودی میروم و نفس میزنم:
_ببند درو تا کسی نیومده…!
_شیرین…؟وایسا ببینم دختر…
در بسته میشود و همزمان که من داخل خانه میشوم ، چراغ خانه هم روشن میشود…
نور چشمانم را میزند و صدای جاهد از پشت سرم ، همزمان میشود با ناله ی مادرم:
_روله شیرینم….
به خودم که می آیم ، استخوان های کوفته ام توسط دستان حریص مادرم فشرده میشوند…
چه بوی آشنایی به مشامم میرسد…
بوی خانه…
بوی ادویه…
_از کدوم گوری اومدی نصف شبی…؟فرار کردی…؟؟؟
مادرم صورتم را با دستانش قاب می گیرد و چشمان مرطوبش را به نگاه ترسیده ی من میدهد…
چین و چروک های زیر چشمانش چقدر زیاد شده اند…
تار به تار موهایی که از بند گُلوَنی اش رها شده و به رنگ خاکستری روشن درآمده اند…
یکی درمیان…
آنقدر ترسبده ام که تا بوی مادرم زیر بینی ام میخورد…
تا گرمای آشنای خانه روی پوستم مینشیند…
خودم را در آغوش مادرم می اندازم و با صدای بلند ، زیر گریه میزنم…
نزدیک بود سیاوش بی سیرتم کند…
نزدیک بود آبروی چندین و چند ساله ی پدرم را لکه دار کند…
دیگر کسی نمیگفت جواد ناموس خان را دزدید…
کسی حرفی نمیزد ، چونکه داریوش اجازه نداده بود احدی از دزدیده شدن خواهرش بویی ببرد…
اما من…؟
من سوگلی خان بودم…
من زنی پیشکش شده بودم که اگر خش روی آبرویش می افتاد ، دیگر هرگز نمیتوانست مانند یک انسان عادی زندگی کند…
_داا (مادر) ولش کن ببینم این اکله باز چکار کرده که با این سر و ریخت پسش فرستادن…فرار کردی…؟
مادرم اینبار حتی اجازه نمیدهد ثانیه ای از تنش فاصله بگیرم و خودش با صدای خفه و پر از حرصی جواب جاهد را میدهد:
_به تو چه خیره سر…؟برو دم درو نگاه کن کسی نیاد…
جاهد غرولند کنان و پر از ترسی که با آمدن من به جانش افتاده بود ، به طرف حیاط قدم برداشت تا نگهبانی بدهد…
سر از روی سینه ی مادرم جدا کردم و با لب هایی که از بغض میلرزیدند ، آهسته پچ زدم:
_آقام کجاست…؟
با کف دست ، زیر چشمانم را پاک میکند و در حالی که چشمان خودش هم نم دارند ، با اخم میتوپد:
-گریه نکن تا جاهد نیومده زودتر بگو از کجا اومدی که این سر و وضعته…؟
نه…کم کم داشتم شک میکردم او مادر واقعی ام باشد…
او هیچوقت آنقدری مهربان نمیشد که ما هنگام سختی هایمان دست و پایمان را گم کنیم و استقلال نداشته باشیم…
چشم میگردانم و وقتی کسی را نمیبینم ، آهسته و پر از درد لب میزنم:
-ســ…سیاوش اومده…
مردمک هایش تکان میخورند:
_چی…؟کی اومده…؟
سر برمیگردانم و از شیشه ی کدر ، بیرون را میبینم:
_اون سیاوش عوضی نزدیک بود…نزدیک بود بی آبروم کنه تو جنگل….
داریوش
سیگارش را در جا سیگاری گران قیمت له میکند که صدای باز شدن در اتاق به گوشش میرسد…
دو پای کوچک که تند تند قدم برمیدارند و داریوش پلک میبندد…
منتظر خبر است و این ساعت از شب ، شیفته هنوز بیدار مانده …
دست خنک و کوچکی انگشتانش را میفشارد و باعث میشود پلک های سنگینش را باز کند:
_باباجونم…؟
نگاه میدهد به صورت گردی که موهای بلندی دورش را قاب گرفته…
و دوچشم پف دار و خواب آلود:
_خواب بد دیدم بابا…شیرین جون تُجاست…؟
ضربه ی مهلکی روی سینه اش فرود می آید…
این جمله ی کوتاه و کودکانه…نگرانی اش را دوچندان میکند تا تکیه از صندلی سلطنتی اش بگیرد و موهای ابریشمی دخترش را لمس کند:
_یه چند روز رفته پیش عمه کبریا…میاد…!
شیفته لبهای کوچکش را روی هم فشار میدهد و نگاه خواب آلودش را به جاسیگاری داریوش میدهد:
_از وقتی که شیرین جون رفته همیشه اتاقت بوی دود میده…دایه خاتون میگفت بوی اسفند برای مریضی خوبه…راست میگه…؟اسفند میتِشی حالت خوب باشه…؟
داریوش کلافه دستی به پیشانی اش میزند و بعد ، تن کوچک دخترک را روی پاهایش میکشد:
_دلت واسه عمه کبریا تنگ شده…؟
شیفته فورا سر پایین می اندازد:
_خعلی…از وقتی عمه رفته دیگه هیچ تَس باهام باژی نمیتُنه…شیرین جونم که رفته پیش عمه م…منم برم اونجا…؟؟؟
داریوش تن دخترش را میفشارد و بوسه ای روی موهایش میکارد:
_عمه کار بدی کرده که رفته اونجا…تو همیشه پیش بابا میمونی…!
شیفته سرش را بالا میگیرد تا صورت پدرش را ببیند و چشمانش شبیه مادری هستند که با اجبار پدرها ، همسر داریوش شد:
_شیرین جونم کار بد کرد…؟آخه عمو کامرانم گفته اون دختره ی وزّه آخرش داداشمو میتُشه….!
فکش قفل میشود…
منتظر است ثابت شود…
منتظر است بفهمد کامران کوچکترین نقشی در گم شدن شیرین داشته است:
_شیرین همسر منه باباجان…تو رو هم خیلی دوست داره…دیگه درموردش اینجوری حرف نزن…باشه…؟
شیفته اول کمی نگاه میکند و بعد پلکی میزند:
_من اینجا بخوابم…؟
داریوش همراه با جسه ی کوچک دخترش ، از جا بلند میشود و به طرف تخت میرود:
_به شرطی که شبهای بعد تو اتاق خودت بخوابی…
تن کوچک شیفته روی خوشخواب تخت فرود می آید و داریوش رو انداز را روی تنش می اندازد…
لحظاتی بعد ، وقتی پلک های سنگین دختر کوچولو روی هم می افتند ، ضربه ی آرامی روی در ، نواخته میشود….
داریوش متعاقبش به تندی از جا بلند شده و آهسته لب میزند:
_بیا…!
در باز میشود و قامت منوچهر در چهارچوب نمایان میشود…
صورت هیجان زده اش دارد با دل داریوش بازی میکند:
_مُقُر بیا مرتیکه…!
غُرّشش آهسته است و منوچهر هم مجبور میشود به آهستگی لب بزند:
_اول اینکه خانم علوی در یکی از بهترین هتل های شهر ساکن شدند …و…
سر داریوش تکان میخورد:
_وَ….؟
_شیرین خانم پیدا شدن آقا…
تن داریوش تکان سختی میخورد و منوچهر قدمی پیش میگذارد…
_خوبید آقام…؟
با خشم پلک میبندد و اکنون وقت من من کردن نبود…وقت حرف زدن از جاگیر شدن دختر تیمسار علوی نبود که خدا لعنتش کند با آن قدم شوم و نحسش:
-حرف بزن منوچهر…!
_از صبحه تک تک کوچه های نعلبندی رو آدم گذاشتم…همین چند لحظه پیش خبر دادن یه دختر با سر و روی پوشیده شده ، از اسب پایین پریده و رفته خونه ی آصید…
نفسش بند می آید…
دختری که سر و رویش را پوشانده…؟
_تنها بوده…؟
_بله آقام…گویا سر همون کوچه اسبو ول کرده و خودش رفته خونه…از قرار معلوم اسب مال کسی دیگه بوده…
کم کم انگشتانش مشت میشوند…
نیمه شب…یک دختر چگونه میتواند در دل جنگل اسب پیدا کند…؟
اصلا گمان کند که کسی از روی دلسوزی کمکش کرده است…
چرا تنها…؟
سیب گلویش با خشم تکان میخورد و پشت میکند…
منوچهر میداند که باید با جزئیات تمام توضیح دهد وضعیت وخیم حاکم را :
_اون پسره جاهد هم هرچند دقیقه یک بار میاد دم در رو چک میکنه…آقا گمونم حالا که اون جواد پفیوز تبعید شده ، اینا میخوان دختره رو فراری بدن…آخه چند روزه خبری از آصید ممد هم نشده…
چیزی از درون ، مانند ولوله به جانش می افتد تا به طرف لباس هایش قدم تند کند…
نمیخواهد حتی یک لحظه درنگ کند….
کت را برمیدارد و میغُرد:
_ماشینو حاضر کن…!
_الساعه قربان..!
کت را تن میزند…
دم عمیقی میگیرد و امیدوار است آنگونه که فکر میکند نباشد…
از راهرو ها که عبور میکند ، همه انگار میدانند او کجا میرود…
همه فهمیده اند دختر تیمسار که سهل است ،حتی اگر دختران صدراعظم هم به نوبت در این کاخ مهمان شوند ، این مرد باز هم مانند دیوانه ها سراغ یک نفر را میگیرد…
یک دختر ابله و نمک نشناس…
خدا بدهد شانس و این حرف ها…
داریوش در هوای سرد و نیمه مرطوب ، از دری که برایش باز گذاشته بودند به سرعت سوار بر ماشین میشود و رو به شوفر دستور میدهد:
_راه بیُفت ….!
راننده در سریع ترین زمان ممکن حرکت میکند و اسکورت ها از عقب و جلو ، به همراه داریوش راه می افتند…
هیچکدامشان دستوری نگرفته اند برای همراهی و تک تک آنها برای آقایشان نگرانند…
ممکن است آن زن نقشه ای کشیده باشد…
ممکن است خان را در تله ای بی اندازند و هیچکدام نمیتوانند این ریسک بزرگ را به جان بخرند…
در کمتر از چند دقیقه ، ماشین جلوی خانه ی آصید ترمز میکند…
قلب داریوش تند میتپد…
اگر تا کنون فرار کرده باشد…؟
سلام ممنون به خاطر رمان زیباتون ولی میشه لطفا هر روز پارت بزارید 😙❤🌷