رمان شوگار

رمان شوگار پارت 70

4
(4)

 

 

 

هردو با نفس های تند شده ، فقط ثانیه ای کوتاه به هم زل میزنند و بعد…تقلاهای شیرین شروع میشوند…

مشت میکوبد روی سینه ی داریوش و صدایش را بالا میبرد:

 

 

_از روی من پاشو…پاشو از روی من… آی خدا دستام…

 

داریوش با حرصی که از لحظه ی اول دیدن این دختر به جانش افتاده بود ، کف دستش را روی دهان شیرین قرار میدهد و نفس میزند:

 

-هیـــس…با اون جیغای خونه خراب کنت میخوای کُل سربازا رو بکشونی اینجا…؟داریوشُ گاز میگیری و درمیری…؟

 

 

سر شیرین تکان میخورد و سنگریزه ها در سرش فرو میروند…

چشمانش که پر از درد و عصبانیت میشوند ، داریوش در یک حرکت دست زیر سرش میبرد و پیشانی به پیشانی اش میچسباند:

 

_تا وقتی تو اینقدر وحشی و چموش باشی قراره همین آش و همین کاسه بمونه…لااقل بمون جواب گازی که زدی رو بگیر…بعد برو…!

 

لبهای گرم شیرین که زیر دستش تکان میخورند ، لحظه ای با تمام دلتنگی اش چشم میبندد و نرمی تنش را حس میکند:

 

_آروم باش…

 

شیرین دست از تقلا میکشد و حالا هردویشان موقعیتی که در آن قرار گرفته بودند را درک میکنند…

 

_اون دندونای کوچولوت صورت داریوش رو زخم کردن ، فکر کردی به همین راحتی میزارم بری…؟

 

شیرین آب دهانش را قورت میدهد و لرزش صدای داریوش ، سینه اش را تکان میدهد:

 

_هر چیزی یه تاوانی داره خانوم…عوض اون سیلی ها رو ازت پس گرفتم…عوض این یکی چی میتونه باشه…؟

 

 

شیرین چشمانش را روی هم گذاشته و داریوش دارد از لای پلک های نیمه باز ، نقطه به نقطه ی صورتش را میبیند:

 

_هوم…؟عوض اون خنجرت بمونه واسه یه وقت دیگه…یه شب…که تو اینقدر یاغی نباشی…که من اینقدر وحشی نشده باشم…که برات خیلی گرون تموم نشه…

 

شیرین لای چشمانش را باز میکند و نگاه ها که در هم دوخته میشوند ، دست داریوش کنار سرش مُشت میشود…

لعنتی…

دلتنگ است…و انگار خانه اش را در آن دو چشم سیاه میبیند…

 

_میخوام ببوسمت…

 

اجازه نمیگیرد…دارد از قبل خبر میدهد و این یعنی وحشی بازی مطلقا ممنوع…

 

سیب گلویش تکان میخورد و قبل از اینکه کف دستش را آهسته بردارد ، همانگونه لب میزند:

 

_میتونی ازون دندونای خوشگلت استفاده کنی تا همون لحظه جوابشو بگیری…هوم…؟

 

بوسه ی زوری…؟

یا نکند میخواهد شیرین را بیشتر به آن کار سوق دهد…؟

 

دستش را برمیدارد و حالا داغی نفسها به مهمانی هم میروند…

شیرین از جایش تکان نمیخورد…

جیغ نمیزند…

پرخاش نمیکند و…

نگاهش…؟

آن دو مَست لعنتی که داشتند اختیار را از مردی میگرفتند که برای تنبیهش آمده بود…

برای نشاندن آن دختر زبان نفهم سر جایش…

که اینقدر از آن عمارت کوفتی بیرون نزند و اصلا داریوش استباه کرد که گفت از آزادی ات لذت ببر…

یک شعار بیش نبود و دخترک چه زود آن را روی هوا گرفت…

 

 

داریوش نفس های لرزانش را به دهان کوچک او میچسباند و داغی لبهایش را که حس میکند…چیزی از سینه ی هردو نفر ، با یک ضربه ی مهلک ، از جا کَنده میشود…

 

دستی که زیر سرش گرفته بود ، آن لچک بی صاحب را چنگ میزند و تا میخواهد به جنگ با لبهای لعنتی و گرمش برود ، صدای شلیک یک گلوله ، شیرین را از جا میپراند…

 

 

 

 

داریوش با خشم ، پلک میبندد و فقط بداند…

فقط بفهمد چه کسی آن گلوله را شلیک کرد..

 

_هوی بی پدر بی ناموس…تو باغ داریوش خان با دختر مردم قرار مدار میزاری…!؟

 

داریوش از جا بلند میشود و شیرین با شنیدن صدای مردی که انگار پشت درخت قایم شده بود تا مثلا وضعیت اسفناک آنها را نبیند ، دست روی صورتش میگذارد…

 

داریوش با فکی محکم و صورتی به شدت عصبانی ، لباسش را میتکاند و دست به طرف شیرین دراز میکند:

 

_یه روز خوش نداریم…پاشو…!

 

از لای دندان هایش میغُرّد و شیرین بدون کمک او از جایش بلند میشود…خجالت آور است…

واقعا خجالت آور است و همان لحظه به طرف عمارت میدود…

 

داریوش با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر میشد ، پلک میبندد :

 

_کی هستی…؟بیا بیرون از اون پشت…!

 

مرد با اسلحه ی شکاری ، و آن چکمه های بلندش از پشت درخت بیرون می آید و قبل از اینکه فرصتی برای شناختن خان داشته باشد ، داریوش یقه اش را چنگ میرند:

 

_کی گفت تو محوطه ی من تیراندازی کنی…؟هااا…؟

 

مرد بیچاره با دیدن چهره ی داریوش از نزدیک ، قالب تهی میکند و بر خودش میلرزد:

 

_دردت به سرم آقا…من گمون کردم…

 

داریوش اینبار فریاد میزند:

 

_تو غلــــط کردی مرتیکــه…کی اجازه داد تو باغ من تیر هوایی در کنی…؟کی گفت میتونی اسلحه بیاری اینجا…؟کی تو رو فرستاده…؟

 

مرد اسلحه اش را روی زمین رها میکند و دست روی انگشتانی که روی یقه اش چنگ شده بود قرار میدهد:

 

_به جان یه دونه پسرم هیچکس آقا…من شنیدم اینجا گرگ داره از آقا ایرج دستور گرفتم بیام پاکسازی…به قرآن نمیدونستم شما اینجایید…

 

طولی نمیکشد که افراد داریوش دورشان را محاصره میکنند و به طرف مرد اسلحه میکشند…

 

چشمان داریوش روی صورت او دو دو میزنند و میخواهد راست و دروغ حرفش را بسنجد…

اول کامران…بعد هم این مرد…

نکند هدفشان شیرین باشد…؟نکند بخواهند بلایی سر پرنده ی کوچکش بیاورند…؟

 

_منوچهــــر…؟؟؟؟

 

با شنیدن صدای خرناس داریوش ، منوچهر دوان دوان نزدیک میشود :

 

_جونم آقام…؟دستور بدین همین الان تیربارونش میکنیم…

 

مرد تقریبا به غلط کردن می افتد و داریوش بی توجه به او ، به طرف منوچهر برمیگردد…

با آن چهره ی سرخ و وحشتناکش:

 

_امروز کسی رو واسه شکار گرگا اجیر کردین…؟

 

منوچهر نگاهی به صورت ملتمس مرد می اندازد و انگار یادش می آید:

 

_بله آقا…ایرج قرار بود کسی رو بفرسته محوطه ی عمارت…یه نگاهی هم به باغ و جنگل بندازه…

 

 

داریوش با ضرب یقه ی مرد را رها میکند و گند خورده است به روزش:

 

_یه بار دیگه صدای تفنگت به گوشم نرسه…!

 

مرد با ظاهری آشفته و ترسان ، پشت سر هم عذرخواهی میکند و اسلحه اش را برمیدارد…

 

داریوش نگاهی به راه رفته ی آن فتنه ی آشوب می اندازد و دستور میدهد:

 

_رعد رو ببرید و مواظب باشید کسی تو راه خانم نباشه…

 

دو نفر سریعا به دنبال رعد میروند و نگاه منوچهر ، روی اثر یک ردیف دندان ، روی گونه ی داریوش میماند….

 

داریوشی که انگار از یاد برده است سوزش آن را و با غیض ، منوچهر را نگاه میکند:

 

_جای اینکه بِرّ و بِرّ منو نگاه کنی برو اسبمو بیار….!

 

منوچهر به سرعت نگاه میگیرد و خنده اش را فرو میخورد…

او دوان دوان میرود و داریوش تازه متوجه مسیر جا مانده ی نگاه منوچهر میشود….

دست روی جای دندان های آن وحشی میگذارد و چشم روی هم میفشارد…

همه چیز انگار دست به دست هم داده است تا داریوش را دیوانه و دیوانه تر کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا