رمان شوگار

رمان شوگار پارت 56

4
(4)

 

 

انگشتان حریص و خشمگینش به جان قفل لباسم می افتند…همان یک تکه ی باقی مانده …

 

اما من دیگر همان یک ذره تردید را هم کنار میگذارم….

خنجر در دستانم تاب میخورد….

انگشتانم فقط برای ثانیه ای کوتاه ، از فشار کم شده ی دست او استفاده میکنند و درست مقابل سمت چپ سینه اش فرود می آیند….

 

ضربه ای که حتی خودم از عمقش بی خبرم…

همان ضربه ای که خون را روی سینه اش به راه می اندازد و مردمکهای ناباور او را روی دست من میغلطاند….

 

دستانی که میلرزند…

تنی که هنوز خشم دارد اما….

 

خنجر از لای انگشتانم کشیده میشود….

مردی که چهره اش از درد در هم فرو میرود و دشنه ی من را گوشه ای می اندازد….

 

خون…خون…خون….

 

نه…من که نمیخواستم خنجر را در قلبش فرو کنم….

نمیخواستم بمیرد….

من فقط برای زخم زدن روی پیشانی اش آمده بودم….

برای مهر زدن روی صورت مردی که غرورش من را له کرده بود…

قدرتش من را هیچ پنداشته بود…

 

 

خون از شانه ی چپش روی سینه ی من چکه میکند و داغی آن قطره ها ، من را تا سر حد مرگ میترسانند…

 

-داریوش….

 

محکم پلک میبندد و انگشت روی لبش فشار میدهد:

 

_هیــش…ساکت….

 

لبهایم میلرزند و بی اراده ، کف دستم را روی زخمش میگذارم:

 

_پاشو…پاشو از روی من عوضی…

 

ترسم را میبیند….لعنتی…حتی نگرانی ام را و من…هنوز هم اصرار دارم او را با صفت معمولش صدا بزنم…

 

_داد و قال راه ننداز بچه…مگه نمیخواستی مُــهر مخصوصت رو بزنی….؟

 

چانه ام به شدت تکان میخورد و حتی میترسم هولش بدهم…

و باز هم با خودم تکرار میکنم:

 

من نمیخواستم او بمیرد…

 

قطره ها به سرعت بیشتر و بیشتر میشوند و حالا صورت او به رنگ ارغوانی در می آید:

 

_حالا راضی شدی….؟آروم گرفتی….؟

 

_پاشو….میخوای بمیری…مرگت رو…هیع…گردن من بندازی…؟میخوای منو هم..هیع…تو اون سیاهچال بی صاحابت زندونی کنن…

 

به خدا که آن بچه بازی ها از اختیاراتم خارج میشوند…

من در موقعیتی قرار گرفته بودم که…هم خشم داشتم…هم کینه…هم ترس…

و هم…؟نگرانی…

 

_اون لبات نلرزه شیرین…تو تقاصت رو از داریوش پس گرفتی…تقاصت رو پس گرفتی ، از این به بعد بهونه ای نداری….

 

 

میخواهم مشت روی سینه اش بکوبم که باز هم میترسم:

 

_الان وقت این حرفاست…؟میگم پاشوووو داره ازت خوون میچکه…

 

-جاهد رو آزاد کردم…

 

سکسکه امانم نمیدهد…دست از روی زخمش برمیدارم خون که روی تنم ریخته میشود ، با جیغ کوتاهی دوباره دستم را همانجا فشار میدهم…

 

_میشنوی…؟میگم جاهد رو آزاد کردم…جواد رو همین روزا میفرستم چابهار…شیرین با تواَم…جواد ناموس منو دزدیده…حالیت هست من چی میگم…؟

 

_اگر جیغ بزنم اون نگهبونا میان هردومونو تو این وضعیت میبینن…تو که نمیخوای من جیغ بزنم…میخوای…؟

 

-یه لحظه زبون به دهن بگیر شیرین…یکیشون بیاد تو رو اینجوری ببینه با همون خنجر شاهرگ همشونو میزنم…

 

_داری میمیری دیوونه…داری میمیرییی…

 

 

لب پایینش را گاز میگیرد و با حرص پلک میفشارد…

شاید زخمی که زده بودم آنقدر ها هم عمیق نبود…ها…؟

من که فشار ندادم…

 

_من اگر تو رو از دیدن پدر و مادرت منع کردم به خاطر همین بوده لعنتی…گوشِت با منه…؟نمیخواستم بفهمی…نمیخواستم دوباره وحشی بشی…

 

 

سرم را به دنبال پیدا کردن پارچه ای میچرخانم…نیست…حتی ملافه هم زیر تنهایمان به خون آغشته شده است و او از موضعش کوتاه نمی آید:

 

_تازه پیدات کرده بودم… نمیخواستم بری…حالیته..؟

 

 

به سرعت سر تکان میدهم…

اکنون فقط میخواهم او از روی تنم بلند شود…

دیدن آن همه خون ، داشت حالم را بد میکرد…

 

_من پا میشم…گوش میکنی…؟پا میشم ولی به خدای احد و واحد…دارم قسم میخورم…تو از این دنیا نمیری…مگر اینکه روز قبل از مرگت مال داریوش شده باشی…تنت…روحت…جزء جزء وجودت مال من میشه..

 

نفس های تندم به صورتش میخورند…

حتی اکنون هم از مال او شدن میگفت…

انگار که فقط تنم را میخواست…

 

خلوت فرمانروا را به خون کشیده بودم و اگر یکی از آن بیرونی ها میفهمید…؟

من دیگر حتی یک ثانیه ی کوتاه ، نمیخواستم در این عمارت بمانم…

کار من اینجا تمام شده بود اما…

 

نمیخواستم او بمیرد…!

مستحق مرگ بود …ولی من این را نپذیرفته بودم…

 

-یا منو تحویل سگات بده…یا بذار برم…!

 

پره های بینی اش از خشمی که حتی یک ذره اش کم نشده بود گشاد میشوند:

 

-تو هیچ گوری نمیری….!

 

آب دهانم را قورت میدهم…این خونریزی اگر ادامه پیدا میکرد ، قطع به یقین به ناقص شدنش می انجامید:

 

_به همشون میگم با چاقو بهت ضربه زدم…طبق قانون ، منو به سیاهچال میفرستن…!

 

صدای غرّش زمختی از گلویش خارج میشود و دمای تنش ، لحظه به لحظه کمتر ..

 

_من دیگه نمیخوام توی این کاخ باشم…یا بذار برم…یا …

 

-یا چی….؟اینو تو تأیین نمیکنی…تو مشخص نمیکنی کی کجا بمونه…

 

_با این خونریزی ، تا چند دقیقه ی دیگه بیهوش میشی داریوش…بدون اینکه تو بخوای منو میبرن…شایدم اون نگهبونای وفادارت جا به جا منو بکشن…

 

تمام عضلات صورتش میلرزند…

چاره ای جز فرستادن من ندارد…

ندارد…

 

_داریوش…؟

 

مشت میکوبد کنار سرم و بالاخره نفس میزند:

 

_خدا لعنتت کنه…باشه…باشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا