رمان شوگار پارت 27
_آخخخ…ولم کن…
زن با پر حرفی و چرب زبانی تند و تند مشغول برداشتن ابروهایم است…
آقام میفهمید سرم را بیخ تا بیخ میبرید…
دلم میخواست تغییرات صورتم را ببینم اما ، از وقایع بعدش هم بیم داشتم…
در شهر ما هیچ دختری حق دست زدن به ابروهایش را نداشت…حتی یک تار مو…
هیچ کجای ایران دختران تا زمان شوهر کردن ، نمیتوانستند ابروهایشان را بردارند…
حتی دختران شهنشاه و رؤسای کشور…
من اگر با این ریخت و قیافه پا به خانه میگذاشتم ، باید به همه ی آن هایی که برای نجاتم حتی یک قدم برنداشته بودند جواب پس میدادم…
و همین من را جری میکرد تا این کار را انجام دهم…
من را در دهان شیر فرستاده بودند و خودشان معلوم نبود چه غلطی میکردند…
_بفرما…یه پارچه خانوم شدی چشمم کف پات…
من نمیدانستم چه میگوید…
معنی چشمم کف پات را نمیدانستم چون از دیاری دیگر آمده بودم…
مادرم به من فارسی یاد داده بود اما ، اصطلاحاتی که اینجا کاربرد داشت ، برای من کاملا مجهول به نظر میرسید…
مثلا همین چشمم کف پات…
شاید اشاره ای به چشم زخم داشت…چه میدانم…!
میخواهم بلند شوم و خودم را در آینه ببینم ، که دیگری از بالای سر ، موهایم را در هردو مشتش جمع میکند:
_بشین سر جات خانومی..اگر نمیخوای موهاتو میزانپلی کنی بشین تا یه مدل ازون روسری و نقابت دربیارم…
بی حوصله پلکهایم را روی هم فشار میدهم…
منکر این نیستم که دل دل میزدم تا آن ابروهای باریک شده را ببینم…
نیم ساعت دیگر طول میکشد تا یک تکه پارچه ی گران قیمت را دور موهایم بپیچند و از لا به لایش چند تار موی فر شده را روی شانه ام بی اندازند:
-به این یکی دست نزن …آقا تا حالا با خودش هیچ زنی رو به مهمونی نیاورده…خودتو دهاتی کنی کیفیت کار ما زیر سوال میره که هیچ…کلاس اونم میاری پایین….!
میخوام دهان کجی کنم اما جلوی خودم را میگیرم …
کلاس…
اکنون به او میگفتند با کلاس…؟
یک مردک وحشی بی ادب که در اتاق یک دختر مجرد را بی اجازه باز میکرد…؟
یک دختر بی پناه را بین خودش و دیوار گیر می انداخت و به زور لبهایش را میبوسید…؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم و نفس حرصی ام را پس میفرستم…
-آرایش چشماش بد سگی داره مرضیه…چه کردی زنیکه…؟
با همدیگر زیر خنده میزنند و مرضیه با غرور ، انگشتان دستم را روی بالشتک کوچکش قرار میدهد:
-گاله رو ببندین ببینین چه مانیکوری ازین ناخونای کوچولو درمیارم…
_خداوکیلی بیا ناخونای منو تیز کن امشب شیکم حسن گاوی رو باهاش سفره کنم….
باز هم میخندند و کسی که سنجاق آخر آن پارچه ی روی موهایم را میزند میگوید:
_شیکم اون نسناس پاره بشه آشغالدونی شهرداری پر از گُ*ه و پشکل میشه ببینین کی گفتم….
خنده هایشان دیگر دارد روی اعصابم میرود…
من اضطراب داشتم و دلیلش را نمیدانستم…
امشب من را بازمیگرداند یا فردا…؟
اگر میرفتم و اثری از پدر و مادرم نمیدیدم…؟
اگر همه شان را کشته باشد…؟
هری دلم میریزد و یک حس بد ، باز هم وجودم را آزار میدهد…
_بیا…ولش کن ملی بذار یه نظر خودشو تو آینه ببینه…
_گمشو زنیکه سه تا ناخون دیگه ش مونده….
دست روی پیشانی ام میگذارم و مژه های سنگین شده ام را از هم باز میکنم…
صدای سایش چرخ های کوچک رگالی که جلویم قرار میدهند به گوش میرسد:
-داریوش خان گفتن خودت لباس برمیداری…بیا بین اینا یکی رو انتخاب کن…همشون از بهترین مدلهای فرانسه و آلمانن…
چقدر مردم بیکار بودند…
تا فرانسه و آلمان میرفتند برای چند تکه لباس؟
خب همینجا میدوختند دیگر…
ملی ناخن آخر را که طراحی میکند ، در آن لاک بد بو را میبندد و مشغول جمع کردن وسایلش میشود:
_بیا…تموم شد کارم فقط بپا انگشتاتو جایی
آنقدر تنگ بود که داشتم میان پارچه اش خفه میشدم…
پولکهای پارچه ی مشکی برق میزدند و پستی و بلندی های تنم را به خوبی نمایش داده بودند…
من نمیخواستم اینگونه در معرض دید قرار بگیرم…
نمیخواستم زیبایی هایم را به حراج بگذارم…
این از بالا تنه ام…
آن هم از کمر تا زانویش که انگار پوست ماهی را تنم سوار کرده بودند…
تازه اگر میشد از ابروهای باریک و هشتی ام بگذرم…
_من این مدلا رو نمیخوام…لباس تنگتر ازینا پیدا نشد؟؟دارم توش میترکم…
_وااای ببین چه نقلی شده این بی شرف…
چشمهای برزخی ام را به تک تکشان میدوزم…
انگار اصلا صدایم را نمیشنیدند…
روناش ازون تپلی وحشیاست که مردای ایرونی عاشقشن…ای تُف به این روزگار مگه زن لاغر چیش بده…؟همشوووون عاشق زن تپلن…
_زر نزن بابا این بدبخت کجاش تپله…؟نی قلیون داره میشکنه فقط پایین تنه و بالا تنه ش بزرگه بچه….
_گم شو بابا حسود…تو پره …نه چاقه نه لاغر مردنی…میگن تو کشورای فرنگی مردا از زن لاغر خوششون میاد…نظرتون چیه من پولامو جمع کنم برم فرنگ…؟
اینبار صدایم را بالا میبرم و تقریبا جیغ میکشم:
_با شماهااام….برین یه لباس بهتر برام پیدا کنید…اینا همشون تنگن ….
یکیشان به طرفم قدم برمیدارد و به قصد لمس کردن پارچه ی لباس ، دستش را جلو می آورد:
_چی چی و تنگه دختر …؟ببین چقدر…
_دستتو بکش…!
لحظه ای مات میمانم…صدای اوست…
مرد وحشی و زورگویی که دائم من را در مضیقه قرار میداد…
همه ی سرها به طرف او برمیگردند…
او که با نگاه عجیب ، سرتا پایَم را از نظر میگذراند:
_این چیه براش آوردین…؟
-آقا دردتون به سرم ، اینا جنسشون خارجیه…آخرین مدلاییه که بانو *** هم تو مهمونیا تنش کرده….
من همانگونه مسکوت مانده ام و او حتی نگاهش را یک ثانیه از صورت و چشمهای آرایش شده ام برنمیدارد:
_ششششش…تا بند و بساطتتون از پنجره نریختم پایین ، یه لباس مناسب تر پیدا کنید…نقابش کجاست…؟
کت و شلواری که روی تنش نشسته را هنوز حتی یک بار در عمرم ندیده ام…
آن موهای مزخرفش که جمع کرده و آن ریشهای بدتر از بدش…چقدر زنها را دیوانه میکرد با این دک و پُز مردانه اش…
_شهین…؟؟؟؟؟نقاب خانومو بیار…
_همه برین بیرون ، فورا لباسشو هم بیارین…
یکی نقاب را دست او میدهد و بلافاصله همه شان بدون اینکه دست به وسایل جا گذاشته شان بزنند ، بیرون میروند….
_اون نقاب مال تو نیست که دست تو دادن…بدش به من ، خودتم برو بیرون…
گردنش را با حالت خاصی کج میکند و نگاه لعنتی و سنگینش را یک دور ، روی تنم مانور میدهد…
قفل شدن فکش را میبینم…
قدم های آهسته ای که به طرف من برمیدارد…
نمیخواهم با عقب رفتنم ترس مزخرفم از او را نشان دهم…
او یک عوضی به تمام معنا بود…
نگاهش عوضی تر…
و من حکایت این گرمای عجیبی که سراسر تنم را گرفته بود را نمیفهمیدم…
_درش بیار…
چیزی درونم تکان میخورد…چه میگوید…؟
****
داریوش:
جلوی انگشتانش را برای لمس آن تن زیبا میگیرد…
دستش را مشت نگه میدارد تا باریکی آن کمر را چنگ نزند…
که این اندام تراش خورده را حبس نکند…
دوباره نبوسد…
خشمگینش نکند…
روی عهدی که با خودش بسته بماند و اینقدر برای بوسیدن آن لبها ، دیوانگی به خرج ندهد….
این دختر را پابند خودش میکرد…
اما نه با زور…
به روش خودش…
بوسیده بود…لمس کرده بود…حبس کرده بود و حتی اندامش را با آن دو تکه لباس جزئی، کاملا دید زده بود…
این دختر با خوی مردانه ی داریوش آشنا شده است و داریوش از این پس ، میدانست چگونه او را در دام بکشد…
چگونه او را تشنه نگاه دارد تا برای بودن با او ، به خواهش بی افتد…
_درش بیار….!
مردمکهای دخترک به آنی گشاد میشوند و رنگ از رخش میپرد…
_چی چی و درش بیار…؟برو بیرون مرتیکه ی هیز…دیشبم…
میخواهد از دیشب بگوید و مرد پلک میبندد…
آن لحظه تداعی میشود و بینی داریوش ناخودآگاه به تار موی فر شده ی دختر میچسبد:
_اگر نمیخواستی اون اندام دیوونه کننده رو ببینم باید درو میبَستی کبوتر…
شیرین نمیداند در صدای این مرد…در لحنش چه حسی موج میزند که باعث میشود آب دهانش را قورت دهد…
_اگر یه بار دیگه…یه بار دیگه بدون در زدن بیای تو اتاق من…
نوک بینی داریوش بدون لمس پوست خوشبوی دلبر ، آهسته تا کنار گردنش پیش می آید:
_درش بیار…!
نفس شیرین تقریبا بند می آید…
این بازدم گرم و لعنتی چه از جانش میخواهد…؟
_برو بیرون….دست به من بزنی توی این خراب شده ، همه رو اینجا جمع میکنم…
صدای ضعف برداشته اش را داریوش میشنود و میتواند روی اغوا کردنش حساب باز کند…
پلکهای نیمه باز داریوش از آن بالا ، پستی و بلندی های خوش تراش دختر را نگاه میکنند…
این تن…اگر لباس رقص بپوشد…؟
نقاب خاص و منحصر به فرد را روی بینی کوچک شیرین قرار میدهد…
دستهایش را پشت سر او برده و آهسته گره نقاب را میزند..
نقابی که فقط روی بینی اش کار گذاشته شده و لبهایش…و حتی چشمهایش را به خوبی نشان میدهد…
_بهت دست نمیزنم…قول میدم دفعه ی بعد ، این تو هستی که لمسای منو میخوای کوچولو…
شیرین بالاخره با ضرب قدمی به عقب بر میدارد و پرشتاب ، نفسی میگیرد:
_من همین امشب برمیگردم خونه ی خودمون…اگر مردش باشی منو برمیگردونی خونه ی بابام…!
داریوش بالاخره چشم از مجسمه ی زیبا برمیدارد :
_خوبه که فهمیدی اون آقات نیست…درش بیار اون لباسو….میرم بیرون ده دقیقه ی دیگه پایین باش…
قدم های محکمش را تا روبه روی لابی برمیدارد…
داریوش در تهران هم خانه داشت اما ، اکنون بهتر میدید در هتل باشد تا آن خانه ای که همه از آدرسش باخبر بودند…
کفشهای مردانه اش از تمیزی برق میزنند و کت و شلوارش یکی از گران قیمت ترین مدل های روز است…
مردی خوش چهره و با نفوذ که ممکن بود امشب بسیاری از زنان را به خودش جذب کند…
اما او یک همراه داشت…
یک زن زیبا و بکر که مطمئنا حس حسادت زن ها را بر می انگیخت…
نقاب داده بود…
یک نقاب ساده ی سیاه که پوستش را روشن تر از قبل نشان میداد و به طرز تاسف واری زیباترش کرده بود…
ساعتش را بار دیگر نگاه میکند و آخرین لحظات انتظارش هست…
گفته بود نباید دیر کند و انگار دخترک میخواست با این کار ، لجبازی اش را به رخ بکشد…
نفس عمیقی میگیرد و تا میخواهد از طریق تلفن لابی با اتاق تماس بگیرد ، صدای قدم های یک جفت کفش پاشنه بلند به گوشش میرسد…
هتل خلوت است و چه خوب که میتواند او را در این نزدیکی حس کند…
آن هم با صدای پاشنه ی کفش…
سر برمیگرداند و با دیدنش ، لحظه ای همانگونه خشک میشود…
یک پری دریایی زیبا…
با آن نقاب ، به جای پنهان کردن زیبایی چشمهایش ، انگار گیرایی آن دو چشم سیاه بیشتر و بیشتر شده بود…
یک لباس شب فوق العاده…
لباسی که خوب روی تنش نشسته است و برق نقره ایی اش ، دل هر مردی را آب میکند…
دخترک چشمان براق داریوش را میبیند و روی پاشنه ی کفشها ، به سختی گامی به جلو برمیدارد…
_دُرُشکه رو بگو زودتر راه بندازن ، امشب میخوام برگردم خونه…
منظورش از درشکه ، همان ماشین لوکس سیاه رنگ است…
مرد در دل برایش نغمه میخواند و با غرور ، چشم از ساحره ی روبه رویش برمیدارد…
هیچ زنی نمیتوانست انقدر برایش ناز کند…
نمیتوانست ردش کند…
راننده تا کمر خم میشود و در عقب را باز میکند…
داریوش پشت بلند لباسش را جمع میکند تا راحت تر بنشیند…
لحظه ای ساق پای براق و برهنه ی شیرین در دیدرأس قرار میگیرد و باعث میشود مرد با صرب لباس را روی زمین رها کند…
حرکتی که باعث به هم خوردن لحطه ای تعادل دخترک شود …
شیرین خودش را کنترل میکند و وقتی روی صندلی جا میگیرد ، با خشم چشم برمیگرداند و مردمکهای غیض دار داریوش را میبیند…
مردی که فورا سر بالا می آورد تا ببیند کدام یک از آن گماشته ها ، جرأت نگاه کردن به آن دختر را به خودشان داده اند…
سلام عزیزم خوبی ممنونم مثل همیشه عالی ولی یکمم از مهمونی میگفتی اینجوری دلمون آب شد که