رمان شوگار

رمان شوگار پارت 16

4.7
(6)

 

از گرسنگی در حال پس افتادن هستم…

خواب به چشمانم نیامده و در طی یک شبانه روز ، حتی به ذهنم نمیرسید ممکن است چنین بلاهایی به سرمان بیاید…

 

کاش از غرورم میگذشتم و به پای جواد می افتادم…

کاش میتوانستم جلوی رفتنش را بگیرم …

 

حتی نمیدانم سیاوش اکنون کجاست…

درمورد من چه فکری میکند…؟

حتما زن عمو حسابی پرش کرده…

که این دختر دیگر ناموس ندارد و یک شبانه روز در دستان داریوش زند بوده است…

 

لعنت به داریوش زند و دار و دسته اش…

 

لعنت به بی عرضگی خادمینش که اجازه دادند آن دختر ، اینگونه راحت با مردش فرار کند و من را اینجا با دنیایی از آوارگی و بی آبرویی رها کند…

 

شب هم گذشت…

صبح شد و خبری از آمدن جواد نیست…

یا حتی اگر هست ، من نمیدانم…

چگونه توانست از آبروی خاندانمان بگذرد و یک دختر را فراری بدهد….؟

 

هارت و پورتهای او و جاهد تمامی نداشت و اکنون هیچکدام از آن دو برادر بی فکر من ، اینجا نیستند…

کسی از من حمایت نمیکند…

اگر برده ی این مرد خدا نشناس شوم …؟

 

خدا لعنتم کند…

عصر ، عصر برده داری نیست دیگر…

کنیز…

دست در موهایم قفل میکنم و ممکن بود این مرد ، من را به عنوان کنیزش نگه دارد…؟

 

نه…

گفته بودند این مرد عقیم است…

زن باره نیست و حیف از آن همه دختر ترگل ورگل…

همه شان با موهای باز و لباس های آنچنانی…

 

همانهایی که از گوشه چشم ، مانند دشمن خونی خانوادگیشان به من نگاه میکردند و همه شان بروند به درک….

 

مهم نیست آنها چه فکر میکنند…

 

کلافه و آشفته ، آن لباس لعنتی بلند را از زیر دست و پاهایم جدا میکنم و به پای پنجره میروم…

آن بی پدرها هنوز نگهبانی میدادند…

 

در همه ی اتاق ها باز بود…

چند خدمتکار دائم سرویس میدادند اما من حتی نمیتوانستم یک لقمه در دهان بگذارم…

 

همه ی اتاق ها را چک میکنم…زیر نظر خدمتکارها…

انگار همه شان از امن بودن سراسر این عمارت خبر دارند…

 

به اتاق بزرگ دیگری میروم و تا پنجره ی سرتا سری اش را می بینم ، چشمانم برق میزنند…

 

آهسته در را پشت سرم قفل میکنم و به طرف در پنجره میروم…

قفلی آن را میزنم و خوشبختانه یا بدبختانه میله ندارد…

خوشبختانه برای راحتی فرار…

و بدبختانه به خاطر نگهبانهای گرازی که دم در بودند…

مانند بالُن بادم میخوابد…

شاید اگر ناخونکشان میزدم دیگر حتی این تنهایی آرام را هم نداشتم…

باید منتظر میماندم کسی خبری بیاورد…

مأیوس و درمانده ، تکیه ام را به دیوار کنار پنجره میدهم که ناگهان صدای ضعیفی در فضای محوطه به گوشم میرسد…

گوش تیز میکنم و صدا انگار هر لحظه بلند تر میشود…

مردمکهایم در کسری ازثانیه گرد میشوند و نفسم بند می آید:

 

_باز کنین این درو…بی ناموسا زن منو اینجا زندونی کردین…؟

 

 

 

دست روی سینه ام میگذارم…

قلبم به شدت ، تند میکوبد و پوستم گر میگیرد…

این صدا….

صدای سیاوش است…سیاوش آمد…!

 

ناباور میخندم و لبهایم از ذوق کشیده میشوند…

سیاوش….؟؟؟؟؟!

چگونه در مخیله ام بگنجد او چنین جرأتی به خودش داده…؟

چنین جسارتی کرده است…حرف های احتمالی مادرش را نشنیده گرفته…

ناموسی که نقل دهن میشد را پشت سر گذاشته و برای نجات من ….؟آمد….؟

 

 

روی نوک انگشتان پا می ایستم و تا توان دارم صدایم را بالا میبرم:

 

_سیاااااوشششش…؟من اینجاااام…بی مروتا درو باااز کنین ، سیااااوش…؟

 

 

صدای درگیری به گوشم میرسد…

داد و فریاد نگهبان ها…

صدای قدم های خدمتکاران زن ، که احتمالا دربه در دنبال من میگردند….

 

دامن لباسم را بالا میکشم و به سختی روی طاقچه ی پهن پنجره میروم…

حالا میتوانم از اینجا ، به آن پایین بپرم…

شاید مچ یکی از پاهایم در میرفت اما…این یک شانس برای فرار بود…

 

من نمیخواستم قربانی یک ناموس دزدی بزرگ شوم…

آن هم ناموس فرماندار شهر …

که مردمش یک نصرالله خان میگفتن و ده ها نصرالله خان از گوشه اش بیرون میزد…

 

من اگر اینجا میماندم ، قطع به یقین طعمه ی بزرگ این جنگ میشدم…

جنگی که جواد دربه در شده به راهش انداخته بود و از دیروز تا به حال ، خبرش نیامد…

 

که دیگر حتی نمیخواهم نام برادر رویش بگذارم…

تُف به غیرت برادری که خواهرش را اینگونه در تنگنای ناموسی قرار دهد…

 

چند ثانیه لازم دارم تا آن بالا ، جایی که قرار است فرود بیایم را در نظر بگیرم…

و لحظه ای بعد ، روی نرم ترین قسمت چمنهای پشت پنجره میپرم…

 

مچ و پنجه ی پای راستم برای لحظه ای تیر میکشد ، اما بی اهمیت به آن ، لنگان لنگان میدوم…

اطرافم را نگاهی کلی می اندازم و دنبال راهی برای فرار….

راهی برای بیرون رفتن و سپس میتوانستم حواس سرباز ها را از سیاوش پرت کنم…

 

هیچ راهی نبود…

هیچ دروازه ای برای فرار پیدا نمیشد و بالا رفتن ازدیوار هایی که سراسر با نرده های تیز و آهنین پوشیده شده بودند…سخت تر ازسخت به نظر میرسید…

 

کسی فریاد میزند:

 

_دست و پاشو ببندین و تلیفون کنین به آقام…!

 

خدمتکار زن فورا به داخل میدود و لعنت من را به جان میخرد…

از دور میبینم زیر مشت و لگد افتادنش را و چاره ای جز دویدن به آن طرف را ندارم…

 

جاهد کجا بود…؟

خدا لعنتش کند که از برادر بودنش ، فقط گیر های سه پیچ و اذیت و آزارهایش به من رسید…

 

چگونه اجازه میدهند سیاوش به تنهایی اینجا بیاید…؟

 

اولین کاری که میتوانم بکنم ، برداشتن تکه سنگ متوسطیست که سر راهم قرار دارد و من صلاحی نداشتم…

زوری برای دفاع نداشتم و همین هم غنیمت بزرگی محسوب میشد…

 

سنگ روی کمر یکی از نگهبانها فرود می آید و آخ و فریادش بلند میشود…

 

از این سوی اتاق به آن سویش قدم برمیدارم…

 

مانند دختری که در قصر اژدها زندانی شده بود ، هیچ راه فراری از آن مردک غول تشن نداشتم…

هنوز نمیدانم سیاوش را کجا بردند…

آن تن نیمه جان شده اش…

وقتی با چشم های خشمگینش برای من خط و نشان میکشید و مگر دست من بود…

مگر من خواهر این شمر را دزدیده بودم…؟

 

ولوله ی پشت در ، به ناگهان قطع میشود و این یعنی سر و کله ی اژدهای این قصر ، باز هم پیدا شده…

 

سرجایم می ایستم…

 

با نفرت و حرص مضاعف شده ای که از آن همه زور زدن بی فایده ، به جانم افتاده بود ، نگاه به دری میدوزم که برای او باز میشود…

 

خدمتکارها با سری پایین افتاده بیرون میروند و مرد بلند قامت و عبوس این عمارت ، درست مقابل من و نفس نفس هایم می ایستد…

 

قبل از اینکه هر کلمه ای از دهانش خارج شود ، با صورتی که از آن همه حرص به عرق نشسته بود لب باز میکنم:

 

_تو کی هستی که منو اینجا زندونی میکنی …؟کی هستی که به خودت اجازه میدی وارد حریم شخصی من بشی…؟؟

 

 

اینبار میتوانم اخم کم رنگی را بین ابروهایش ببینم…دستهایی که مانند چند بار اخیر ، پشت کمرش قفل کرده و پاهای عضلانی اش که مدام از هم فاصله دارند:

 

_ تو حریم شخصی نداری…کُل اینجا …کُل این عمارت که نه…کُل این شهر حریم منه….

 

 

لبهایم میلرزند و صدایم هم:

 

-ر*دم توی حریمت ، نامزدمو ولش کن عوضی…

 

حریره های آتشی که به ناگهان در چشمهایش به بیرون پرت میشوند را با چشم خودم میبینم و لحظه ای ، ترس تمامم را احاطه میکند…

 

 

نه نزدیک میشود…نه بازویم را چنگ میزند و نه فریادی در کار است…

فقط با مردمک هایش به من میفهماند حرفی که از دهانم خارج میشود ، چقدر برای خودم گران تمام میشود:

 

-پا گذاشتن بیرون از قوانین من ، برات تبعات زیادی داره…اگر نمیدونستی بهتره توی اون مغز کوچیکت جاش بدی…

 

تف به هر چه قانون است…

من از قانون های این مرد…از قانون های این عمارت درپیت بیزار بودم…

 

 

_اونو ولش کن …بگو سیاوش رو ولش کنن…!

 

با نگاهش به من هشدار میدهد و قبل از عقب گرد کردن او ، لب میجنبانم تا چیزی بگویم ….

اما با جدیتش …با چشمهای ترسناکش من را کیش و مات میکند:

 

_از این روز به بعد ، این اسم بالکل فراموشت میشه…!

 

 

بازدم های پرشتابش را از بینی خارج میکند و قدم های محکمش نشان دهنده ی حرصی که حتی نمیداند از کجا به جانش ریخته شده است…

کسی پشت سرش به حالت دو می آید و داریوش ، ندید دستور می دهد:

 

_این پسره رو بیارید اتاق من…

 

_قربان جلسه دارید…همه منتظر شمان…

 

سینه اش محکم بالا می آید و آهسته می غُرَّد:

 

_کَـــری…؟میگم بیـــارش تو اتااق…!

 

 

مرد چشمی میگوید و لال می شود…

فک داریوش سفت و سخت تکان میخورد و انگشتهایش مشت میشوند…

 

 

وارد اتاقش میشود و تا خدمتکار به خودش بیاید ، دستور میدهد:

 

_همه بیرون…!

 

همه بدون چون و چرا عقب عقب خارج میشوند و این مرد بی قرار است…

هنوز خبری از خواهرش نگرفته…

تا صبح خواب به چشمانش نرفته است و این دختر زبان دراز چه میگوید دقیقا…؟

 

ناموس داریوش همراه آن بی شرف باشد…دهان به دهان نامش بچرخد و این دختر با نامزدش برود…؟

 

مسخره به نظر میرسد…

واقعا مسخره است و این ها با خودشان چه فکری کرده اند…؟

 

دم عمیق و محکمی میگیرد و روی صندلی تاج دارش جای میگیرد…

 

باید خونسردی خودش را حفظ کند…

باید به خودش بیاید و دست از فکر کردن به چشم های آن دختر بردارد…

 

کسی در میزند و لحظه ای بعد ، وقتی حس کرد میتواند روی خشم بی منطقش کنترل داشته باشد ، اجازه ی ورود میدهد…

 

 

جوان کتک خورده را داخل می آورند…

پسری که لباس هایش بین مشت و لگد های نگهبانان ، پاره شده است و از چشم هایش خشم میبارد:

 

_توی بی شرف گفتی زن منو بیارن…؟؟؟

 

از همان لحظه ی اول میخواهد جفتک بپراند و خبر ندارد داریوش حتی با دیدن قیافه اش سراسر نبض شده است…

نبض تندی که یک حس بد به او میدهد…

یک حس که نمیخواهد سر روی تَن این پسر بماند…

 

منوچهر کنار گوش سیاوش هشدار میدهد:

 

_زِبونتو نگه دار تا سرتو به باد ندی…ایشون داریوش خان هستن…

 

سیاوش با انزجار نگاه بدی به سرتا پای او میدهد و پوزخند میزند:

 

_شاه هم که باشی نمیتونی زن کسی رو کشون کشون بیاری تو خونه ت…تو این شهر ، ناموس دزدی ممنوعه…میخوای هر خری که هستی باش…

 

 

چانه ی سفت و سخت داریوش چند بار تکان میخورد و بالاخره چیزی میپرسد:

 

_محرم شدین…؟؟

 

سیاوش نمیفهمد…مانند کسی که حالی اش نشده سری تکان میدهد و جلو تر میرود:

 

_نفهمیدم…به شما چه…؟

 

 

داریوش عصبی پلک میبندد و منوچهر از پشت یقه ی سیاوش را میگیرد:

 

_بیا عقب…آقا پرسیدن با اون دختر محرم شدین یا نه….

 

بعد بدون اینکه اجازه بدهد سیاوش کلمه ای بگوید، خودش جواب داریوش را میدهد:

 

_آقا من بین در و همسایشون تحقیق کردم…اینا خانوادگی رسم صیغه محرمیت ندارن…کلا عقد و عروسی رو توی یه روز میگیرن…بعدم…

 

سیاوش یقه اش را با ضرب از دست منوچهر میکشد و تن صدایش بالاتر از قبل میرود:

 

_اون نامزدمــــه…نشون کرده ی منـــه به شماها چه مربوط عقدش کردم یا نه…؟ناموس من نباید تو خونه ی یه مرد غریبه بمونه…شاهنشاه هم باشی ازت شکایت میکنم….

 

داریوش حرکت مردمک هایش را از روی جوان سیاوش نام برنمیدارد…

فقط به این فکر میکند که…چگونه دهانش را ببندد…چگونه نفسش را بگیرد…

 

_آقا از جای موثق شنیدم خانواده ی آصید ممد انگشتر نامزدی رو پس دادن…این دوتا حتی نامزد هم نیستن….

 

نگاه داریوش برای لحظه ای روی منوچهر میماند…

چه میشنید…؟

هاه…نیستند…حتی نامزد هم نیستند و…

دیگر فقط خدا میتواند این دختر را بگیرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا