رمان شوگار

رمان شوگار پارت 109

4
(4)

 

 

 

او از کاوه میگوید و نمیداند چقدر اوضاع ، با گفتن این جمله وحشتناک تر از قبل میشود.

 

_یَـ عَنی چی از کاوه حامله ست…؟اون دختره آفرین…

 

 

داریوش حتی نمیداند این را چگونه توضیح دهد و کاش من بتوانم آرامشم را حفظ کنم.

 

تمام شرط و شروطی که برای بیرون کردن زن ها برایش گذاشته بودم ، حالا مانند یک حباب کوچک ترکیده بودند.

 

 

_ذهنتو درگیر آدمایی که هیچ نقشی تو زندگی مشترکمون ندارن نکن…خُب…؟

 

چگونه میتوانم آرام باشم وقتی از مکر و حیله ی زنان باخبرم…؟

آن زنیکه ی مو قرمز خوب میدانست چگونه خودش را در این کاخ پایبند کند.

 

حتی به یاد ندارم میان زنانی که آن شب ، دور تا دورم میرقصیدند ، او حضور داشت یا نه….

 

_داریوش…من نمیخوام اون زن بیاد اینجا!

 

انگشت شستش ، گونه ام را فشار میدهد:

 

_نگران نباش…اون قرار نیست جایی که تو هستی بمونه…اینو از قبل به دایه خاتون گوشزد کردم!

 

 

***

 

 

از همان ساعتی که داریوش عمارت را ترک کرد ، مشغول مرتب کردن اتاق خوابمان بودم.

 

دوست داشتم یک بار هم که شده خودم با شوق و ذوق ، مشغول گردگیری خانه ام شوم.

اینجا خانه ی من بود…

 

خانه ی مشترک من و داریوش…

هیچکس نمیتوانست آرامشم را به هم بزند…

 

و لعنت ، این فقط یک شعار بود!

 

من از حضور کامران میترسیدم…

از پیدا شدن سیاوش…

از زن عمو…

 

حضور آفرین با فرزند توراهی اش ، شاید اندازه ی یک هزارم ترسی که از این سه نفر داشتم را به من القا نمیکرد.

 

 

من چشمان عاشق داریوش را دیده ام.

حتی اگر آفرین با پاهای خودش به این عمارت می آمد ، به جز اینکه ممکن بود گاهی حرصم را بالا بیاورد ، هیچ تأثیری در زندگی مشترکم با داریوش نداشت.

 

نه تا وقتی که با کسی مانند شیرین ‌طرف بود…!

 

 

 

دستمال را کنار قاب عکس عروسیمان میگذارم و نگاه از لبخند دخترانه و اخم مردانه ی درون قاب میگیرم.

 

مقداری روغن روی پوست دستانم میمالم و همان لحظه ، کسی روی در اتاق ضربه میزند.

 

فورا نگاه به ساعت اتاق میدوزم و وقتی میفهمم هنوز وقت آمدن داریوش نیست ، به گونه ای که صدایم به گوش دربان و شخص پشت در برسد ، لب میزنم:

 

_بیا تو…!

 

در باز میشود و قبل از اینکه آدم های پشت در را ببینم ، موجود کوچکی دوان دوان ، و با سرعت وارد اتاق میشود…

 

 

هنوز به خودم نیامده ام لبخند روی لب کبریا را ببینم ، که شیفته روی پاهایم میپرد و با هیجان جیغ میزند:

 

_عمو کامرانم بلام کُرّه اسب خریدهههه….!

 

 

چشمان در حدقه مانده ی من ، تا روی دامن چین دار کبریا پایین می آیند و دخترک کوچک با آب و تاب میپرسد:

 

 

-خوشحال نشدی شیلین جون…؟

 

حالا میتوانم به خودم بیایم.دور و برم را ببینم.

عجب بچه ی فعالی بود…

 

هنوز هم قلبم مانند تبل میکوبد و کبریا از دیدن قیافه ی وحشت زده ی من ، غرق خنده میشود.

 

 

نفسم را کنترل میکنم و با لبخندی مصنوعی گونه اش را میبوسم:

 

_خانوم باش جغله…ترسوندیم…!

 

چه کسیست که دندان های روی هم قفل شده ی من را نبیند…؟

 

از خنده ریسه میرود و شاید این فسقلی هم مانند جاهد ، از ترساندن آدم ها لذت میبرد.

 

با همان خنده ی دندان نمای مصنوعی ، سر بالا میدهم و چهره ی ملیح کبریا را میبینم:

 

 

_یه چند روز با این بچه بگردی ، روحیه ات از این رو به اون رو میشه ،نگی نگفتم…!

 

شیفته با لبهای جلو آمده و حالتی قهرآلود ، به طرف عمه اش میرود و او هم با عشق ، دست روی شانه های کوچکش میگذارد:

 

 

_خیلی اصرار کرد حتما باهاش بیام اینجا…

 

و بعد آهسته دم گوش آن وزّه خانم میپرسد:

 

_از شیرین جون خجالت میکشی…؟

 

 

 

 

 

واا…این بچه مگر خجالت کشیدن هم بلد است…؟

با خنده از جایم بلند میشوم و به مبلمان اشاره میکنم:

 

_بشینید با هم دیگه میوه بخوریم…امروز میرم بازار ، واسه این وروجک پشمک میارم…

 

و بعد هم صورت گرد و کوچک آن فسقلی را نگاه میکنم: _خوبه…؟

 

هردو با هم به طرف مبلمان میروند و دخترک کوچک ، با شادمانی پا روی زمین میکوبد:

 

_آخ جوون پشمکککک…

 

 

کبریا روی مبل جای میگیرد و درست مانند یک اصیل زاده ، پا روی پا می اندازد:

 

_داریوش با رفتنت موافقت کرد…؟

 

تکیه ام را به مبل میدهم و شیفته فورا یکی از انارها را برمیدارد:

 

_عمه بلام دون کن…!

 

انار را از دستش میگیرم و بچه خودش با ذوق ، کاسه ی گل قرمز چینی را از روی میز برمیدارد:

 

_راضیش کردم…فکر کردی چرا به اتاق تو پناه آوردم…؟

 

لبخند تلخی میزند و همان لحظه که در حال قاچ کردن انار برای شیفته هستم ، فکری به ذهنم میرسد:

 

_دوس داری تو هم باهامون بیای…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا