رمان شوگار

رمان شوگار پارت 97

2
(1)

 

 

 

چهره ی داریوش در کسری از ثانیه در هم میرود و دستانش از کنار پهلوهایش پایین می افتد…

درست شنید…؟

چه میگوید این بچه…؟

 

_کــــی…؟

 

کاوه هنوز حرفش را کامل نکرده است و برادرش را به این حال انداخته…

اگر بقیه اش را بگوید….؟

 

_عیبش چیه…؟مگه…مگه خودتونم …

 

داریوش به سرعت انگشت روی لب خودش میگذارد و چشم هایش را میبندد:

 

 

_هیـــس…نشنوم ادامشو…برو آماده شو منم حرفتو نشنیده میگیرم….

 

 

_خانداداش ….

 

 

_گفتم کافیه…همینکه با یه سیلی بیخ گوشت نزدم باید ازم تشکر کنی….

 

برادر کوچکتر هم حرصش گرفته و هم میترسد…

زن داریوش هم مگر یک رعیت زاده نیست…؟

برای خودش خوب است برای بقیه بد…؟

 

 

 

 

 

 

 

 

_من میخوامش داداش…خودت با دختر یه رعیت داری ازدواج میکنی و…

 

داریوش به ناگهان فک کاوه را محکم در مشت میگیرد و با مردمکهای گشاد شده از خشم ، روی صورتش خم میشود:

 

_میدونی اون دختر کیه…؟

 

کاوه دهانش چفت شده و داریوش بدون اینکه منتظر جوابی از طرف او باشد ، می غُرّد:

 

_اون زنیه که هر شب برای ماساژ دادن من میومد…اون زنیه که از هر کاری دریغ نکرد تا توجه منو جلب کنه…اون میخواست از من حامله بشه تا جا پای خودشو تو این کاخ کوفتی سفت کنه…حالیته یا بیشتر توضیح بدم….؟

 

 

حالا عصبانیت در دو چشم کاوه هم رسوخ میکند…

شاید عصبانیت از آفرین نیست…

از برادر بزرگتریست که همه ی دنیا را در مشت خودش میبیند…

با فشار زیاد دست داریوش روی فکش ، دارد احساس میکند چانه اش در حال خورد شدن است و به زور لبهایش را باز میکند و چیزی میجود:

 

_اون از من حامله ست….!

 

بووووووم…

 

ضربه ی محکم و کاری زده میشود و…

 

دست داریوش از روی فکش شل میشود و با بهت ، از این چشم به آن چشم برادرش نگاه میکند….

 

 

 

 

 

 

 

_مزخرف…مزخرف…

 

کاوه با نفسی بلند ، گامی به عقب بدمیدارد:

 

_بابای بچه منم…اون دختر تا حالا با هیچکس نبوده…

 

داریوش اینبار که میشنود ، با خیزی بلند ، به طرف کاوه قدم برمیدارد و وقتی مردمک های لرزان برادرش را میبیند ، مشتش را آن پشت قایم میکند…

 

لعنتی…

آن دختر انگار حریص تر از این حرف ها بود…

 

با انگشت روی پیشانی اش ضربه میزند و با صدایی خفه غرش میکند:

 

_بهت گفته بودم دور و بر راهروی زنا نبینمت….گفتم یا نه…؟

 

_من الان باید چه غلطی بکنم…؟اون کنیز توئه…فردا که شکمش بالا بیاد …

 

داریوش فک میفشارد و اکنون در حد مرگ عصبانی است…

میشود الان کاوه جلوی چشمش نباشد…؟

 

_من اونو از کاخ بیرونش کردم…میخواد برگرده داره خرت میکنه ابله…من اجازه میدم زن خراب عروس زَند بشه…؟اجازه میدم اون افعی رو برگردونی اینجا…؟نه…اینو تو گوشت فرو کن بچه…تا مطمئن نشم بچه ای در کار هست یا نه ، هیچ غلطی نمیکنی…اما…

 

کاوه با التماس دست داریوش را میگیرد :

 

_داداش…

 

داریوش دستش را پس میکشد و عصبی تر از دقایقی قبل ، با دندان های فشرده شده ای که در مرز شکستن قرار دارند ، لب میزند:

 

_شششش…اما اگر بفهمم بچه ای تو کار نیست و اون اکله ، شکمشو واسطه کرده که برگرده تو این خراب شده…میفرستمت بری فرنگ…برو اونجا تا دلت میخواد زنای فرنگی رو آبستن کن فقط اینجا گند نزن به اسم و رسم آقاجون…ختم کلام….!

 

 

زنان با لباس های رنگی و برّاق ، طبق ها را روی سر گرفته اند و مردان با ستره و شال ، هرکدام اسلحه به دوش ، به نوبت در حال تیر اندازی هستند….

با اسب آمده است سراغش…

با رعد….

 

با اینکه کاوه حسابی اعصابش را به هم ریخت و تا توانست ، تیغ به آرامشش کشید ، اما الان…

درست وقتی که با اسلحه ی روی دوشش منتظر آن عروس نازدار لعنتیست ، دل در سینه ندارد…

 

دخترکش در آغوش کامران در حال دست زدن است و ذوق میکند….

 

شهره ، دختر تیمسار….

او که با ماشین شخصی آمده بود ، با لباس های آنتیک و گرانقیمتش ، دائم در حال عکس گرفتن با آن دوربین عکاسی بود…

 

از لباس ها و جلیقه های پر ازسکه ی زنان گرفته…

تا کلاه های روی سر مردان…

از کمربند های پر از فشنگی که دور تا دور سینه و شانه شان را گرفته بود…

 

هفت دسته نوازنده ی سُرنا ، با هم روی تبل میزنند و در سازشان میدمند…

دایه با لباس محلی پر زرق و برقش ، با پارچ آبی که درونش یک سیب و یک ماهی سرخ چرخ میخورد از خانه ی صید ممد بیرون می آید و این یعنی اجازه ی ورود برای داماد…

 

داریوش با نفس حبس شده ، میان نقل نبات هایی که روی هوا ریخته میشد ، از اسبش پایین میپرد و تفنگش را روی دوش می اندازد….

 

زنان کل میکشند و کامران پشت سر داریوش ، برای بستن کمر عروس ، قدم برمیدارد…

 

هنوز حتی یک تبریک خشک و خالی نگفته است…

هنوز شیفته را زمین نگذاشته است…

 

 

داریوش با هیبت مردانه و باشکوهش ، داخل حیاط کوچک میشود و زنان فامیل عروس ، شروع به جیغ و کل زدن میکنند…

 

فقط میخواهد ببیندش و طبیعیست این تپش قلب تند و بی وقفه…؟

همین عرق های ریز و درشتی که نشان از اوج هیجانش داشتند…؟

 

مروارید ، مادر شیرین با منقل کوچک ذغال و اسفند جلو می آید و زن ها آواز میخوانند…

 

 

داریوش با متانت سر بالا می آورد و دست در جیبش فرو میکند…

رسم است…

رسم است هنگام آمدن اسفند و مادر زن ، داماد هدیه ی با ارزشی نثار کند….

 

و هدیه ی داریوش ، تک تک زنان را به وجد می آورد…

برخی از حسادت…و بعضی دیگر از حیرت…

 

گردنبند طلایی رنگ ، باعث نشستن اشک در چشمان مروارید میشود…

دخترش را داشتند میبردند…

قبل ها با خودش میگفت هرکجا باشد ، خان او را برمیگرداند…

اما اکنون انگار راستی راستی داشتند دخترکش را میبردند…

دست دور گردن داریوش حلقه میکند و مرد سخاوتمندانه سر پایین می اندازد تا مادر زن رعیتش ، پیشانی اش را ببوسد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا