رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 168

3.7
(106)

– دختر خوبیه عصمت باجی، هم ما، هم علی ازش راضیم.

دستانم می‌لرزند و من برای کنترل احساساتم چند بار نفس عمیق می‌کشم

– زنگ بزن سید بیاد…

از آشپزخانه خارج شده و این بار برای نشاندن لبخند روی لب‌هایم تلاش نمی‌کنم.
توی خانه‌ام داشت می‌گفت بی‌لیاقتم و لیاقت علی بیشتر است.

حاج خانم با علی تماس می‌گیرد و با گفتن اینکه مهمان داریم، علی را قانع به آمدن می‌کند و رو به عصمت می‌پرسد

– بچه‌ها تو چه حالن؟ همه خوبن؟!

سرش را تکان می‌دهد

– آره، با پسر رشید اومدم اون توی هتل موند.

حاج خانم سرش را تکان می‌دهد و حین حرف زدن انگشتانش را تند تند به هم می‌پیچد و آرام و قرار ندارد.

– ایمان؟! کاش میومد می‌دیدمش…

– برای دید و بازدید نیومدیم، اومدم دو کلوم با علی حرف بزنم و برگردم آبادی.

– حاج محمد…

اجازه نمی‌دهد جمله‌ی حاج خانم تمام شود

– گفتم که نمی‌خوام بفهمه اینجام! نگفتم؟

حاج خانم که سرش را پایین می‌اندازد، مداخله می‌کنم

– شام رو لطفا بمونید.

#زهــرچشـــم
#پارت648

حاج خانوم با تردید می‌پرسد

– چه حرفی عصمت باجی؟! اتفاقی افتاده؟

با اخم سری تکان می‌دهد و دلهره به جان دل حاج خانم می‌اندازد. تا علی بیای لام تا کام حرفی نمی‌زند و علی با دیدن مادربزرگش، لبخند زنان دستش را می‌بوسد و کنارش می‌نشیند.

آز آبادی‌شان و ازدواج ما حرف می‌زنند و طولی نمی‌کشد که عصمت رو به من می‌گوید

– ما رو چند دقیقه تنها بذار.

از روی مبل که بلند می‌شوم سری سؤالی برای علی تکان می‌دهم و سمت اتاق قدم برمی‌دارم که پیرزن، می‌گوید

– یه نیم ساعت، یه ساعت از خونه برو بیرون.

متعجب سمتشان می‌چرخم…
نگاه هر سه به من است و قبل از اینکه من چیزی بگویم، علی می‌گوید

– چی شده عصمت باجی؟

– می‌گم، می‌گم…

علی دست سمتم دراز می‌کند

– چرا نباید ماهک باشه؟! اون همسر منه! شریک زندگیم!

عصمت باجی عینکش را از روی چشم‌هایش برمی‌دارد. دستمال گلدوزی شده‌ای از توی جیبش بیرون می‌آورد و مشغول پاک کردن شیشه‌های عینکش می‌شود

– صلاح نیست عیالت بشنوه‌‌…..

#زهــرچشـــم
#پارت649

علی لب باز می‌کند چیزی بگوید که مانعش می‌شوم

– من باید یه سر به سوپری بزنم…

علی لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و من توی اتاق خیلی سریع آماده می‌شوم.
بدون اینکه سمت آنها نگاهی کنم از واحد خارج نی‌شوم و برای چند لحظه پلک می‌بندم.

– آروم ماهک… چیزی نیست.

خودم را با جمله‌هایی آرام بخش سعی می‌کنم آرام کنم و از ساختمان خارج می‌شوم.
میوه‌های توی یخچالمان برای پذیرایی از مهمان مناسب نبودند.

نگاهی به ساعت گوشی‌ام کرده و کنار دیوار قدم‌های آرام برمی‌دارم تا وقت سریع‌تر بگذرد.

از شانس بدم، توی مغازه، با فریال رپبرو می‌شود و خون توی رگ‌هایم یخ می‌بندد.
دلم می‌خواهد بار دیگر دست بند موهایش کرده و تا جایی که توانش را دارم بکشم ولی او را نادیده گرفته و رو به فروشنده می‌گویم

– دو کیلو انگور و دو کیلو سیب تازه می‌خوام.

اطاعت می‌کند و حین وزن کردن میوه‌ها زیر چشمی فریال را می‌پایم، خرید‌هایش را برمی‌دارد و با صدایی خفه از فروشنده تشکر کرده و می‌رود.

فروشنده با چرب زبانی از میوه‌های تازه‌اش تعریف می‌کند و من به این فکر می‌کنم که چه خرف‌هایی قرار بود بینشان زده شود که حضور من جایز نبود؟!

– بفرما آبجی…

کارت بانکی را روی میزش می‌گذارم و رمز کارت را می‌گویم

– قابل نداره آبجی! ببر با آقا سید حساب می‌کنیم.

واقعا چه دلیلی داشت وقتی داشتم پول خریدم را می‌دادم، می‌خواست با آقا سید حساب کند؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا