رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۲۳

4.7
(6)

همانطور که فایل روی لپ‌تاپ را کپی می‌کنم، از بین دندان‌های کلید شده‌ام می‌غرم

– کی عقد کردن سینا؟! من چرا خبر ندارم؟

دستم مشت می‌شود و نفسم پر از خشم از توی ریه‌هایم بیرون می‌آید

– من و بازی داده… اون عماد بی‌شرف من و بازی داده…

– آروم باش یکم… بیا اینجا نباید بی فکر کاری کنیم ماهی.

فایل که کپی می‌شود پر از جنون گوشی را از روی پاتختی برمی‌دارم و حالت اسپیکر را غیر فعال می‌کنم

– آروم باشم؟! عماد همین یه هفته پیش داشت التماسم می‌کرد… قرار نبود عقد کنن. عقد کردن و منِ احمق نفهمیدم…

– تو رو ارواح خواهرت کاری نکن ماهی… زحمات چند ماهه‌مون رو به باد نده. بیا حرف بزنیم.

تماس را قطع می‌کنم، شالم را با بی قیدی روی موهایم می‌اندازم و با فلش مموری کوچکی که بین مشتم فشرده می‌شود، قصد خروج از واحدم را می‌کنم.

به محض باز کردن در سینه به سینه‌ی عمادی می‌شوم که مقابل در، بلاتکلیف ایستاده و نگاه سرخش بی مقصد می‌چرخد.

– اینجا چه غلطی می‌کنی؟

صدایم بالا می‌رود…
بدون اینکه اهمیتی به دیگر ساکنین ساختمان بدهم، تقریباً فریاد می‌کشم

– زنت خبر داره اینجایی استوار؟!

اسمم را زیر لب، می‌نالد و من، از بی‌نتیجه ماندن ماه‌ها شب بیداری دندان روی هم می‌سایم.

– ماهک و مرگ… چرا نمی‌میری عماد؟! چرا نمی‌میری که من احمق اینقدر احمق نباشم که هر بار باورت کنم؟

– ماهک آروم باش یکم، بریم داخل…

دست به سینه‌اش می‌کوبم…
از او و نام خانوادگی‌اش نفرت دارم…

– برو گمشو از زندگیم عماد… نمی‌خوام ببینمت عوضی… نمی‌خوام صدات رو بشنوم.

صدای او هم بالا می‌رود…
پر از آشفتگی و درماندگی، می‌نالد…

– مجبور بودم ماهک…

بی‌اهمیت به جمله‌اش قدمی به عقب برمی‌دارم و اما قبل از بستن در پایش را لای در می‌گذارد و اجازه‌ی بسته شدن نمی‌دهد

– عامر مجبورم کرد ماهک… اگه رابطه‌م باهات رو تموم نکنم پیدات می‌کنن.

با نفرت و چندش به درماندگی‌اش نگاه می‌کنم. از همان ابتدای دیدارمان، ضعفش حالم را به هم می‌زد.

– من دوست دارم ماهک… جز تو کسی رو نمی‌خوام.

در را رها می‌کنم، عقب رفته و دستانم را به طرفین باز می‌کنم. درونم را انگار آتش زده‌اند…
می‌سوزد و جزقاله می‌شود…

– چی می‌خوای ازم؟ می‌خوای بشم معشوقه‌ت؟

داخل می‌شود و در را می‌بندد… من اما صدایم بالاتر می‌رود

– می‌خوای شب‌ها رو با زنت بخوابی و روز‌ها با من لاس بزنی؟

قدم سمتم برمی‌دارد و اخم کوری بین ابروهایش نشسته

– گفته بودی با این قضیه مشکل نداری… یادت رفته؟!

جمله‌هایش جنون آور نبود؟!
دستم مشت می‌شود تا توی دهانش کوبیده شود و اما به زور کنترلش می‌کنم.
باید عصبی شده و دهانش را پر خون کنم؟!
یا بخاطر خوش خیالی‌هایش ساعت‌ها با تمسخر بخندم؟

– مشکلی نداشته باشم با اینکه بشم هم‌خوابه‌ت؟!

– می‌گم دوست دارم لعنتی…

– اما من از کسی که عرضه نداره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره حالم به هم می‌خوره..‌

دستم را به سمت در نشانه می‌گیرم. عصبانیت توی تمام رگ‌های عصبی‌ام نبض می‌زند…

– حالا گورت رو از خونه‌ام و زندگیم گم کن بیرون که دیگه نمی‌خوام ریخت نحست رو ببینم.

عماد که می‌رود، شالم را از دور شانه‌هایم برمی‌دارم و روی زمین پرتابش می‌کنم.

– نباید دلم برات می‌سوخت عماد… نباید…

با سینا تماس می‌گیرم و برای اولین بار از او می‌خواهم بیاید. حق با او بود، نباید با بی‌فکری عمل می‌کردم.
آمدنش زیاد طول نمی‌کشد. به محض رسیدن، با اخم کلاه لبه‌دار مشکی‌اش را برمی‌دارد و می‌توپد.

– دهن آدم و سرویس می‌کنی ماهی…

کش مویم را باز کرده و موهایم را سفت‌تر از قبل بالا سرم می‌بندم و او روی کاناپه می‌نشیند.

– نمی‌ذاری آدم زرشو بزنه بعد آتیش بشی…

بی تفاوت به غر زدن‌هایش، مقابلش می‌نشینم و لپتاپ را روی میز سمتش، هل می‌دهم

– ببین مدارک همیناس؟!

با اخم و طلبکاری لپ‌تاپ را سمت خود می‌کشد.

– فردا جشن دارن… به نظرم فردا تموم کنیم این کار و…

متعجب نگاهش می‌کنم و او اما نگاه جدی‌اش را از صفحه‌ی لپ‌تاپ نمی‌گیرد

– این مدارک فردا، همزمان که به دست پلیس می‌رسه، توی جشن هم پخش می‌شه…

با پوزخند روی فیلم من و عماد مکث می‌کند

– خونواده‌ی نهال از این مدارک و خوشمزه بازی‌های تازه دومادش اصلاً خوشش نمیاد.

زبانم را با استرس و هیجان روی لب‌هایم می‌کشم و متعجب به او و پوزخند روی لب‌هایش خیره می‌شوم.

– قبل از پلیس، کار استوارها رو ملک‌پورها تموم می‌کنن.

انگشت شستش را به نشانه‌ی لایک نشانم می‌دهد

– دقیقاً…

دوباره نگاه به صفحه‌ی لپ‌تاپ دوخته و ادامه می‌دهد

– فقط قبلش باید تموم ردهای تو رو از این مدارک پاک کنیم و تو، امشب یه پرواز داری به ترکیه… بلیطت آماده‌س، خونه و تموم امکاناتش هم همینطور. با یکی از دوستام تو ترکیه صحبت کردم، اونجا تو امنیتی.

خودم را روی مبل جلو می‌کشم

– چی داری می‌گی سینا؟

لپ‌تاپ را می‌بندد و با خونسردی تمام به مبل تکیه می‌دهد

– نمی‌خوای ازم پذیرایی کنی؟

اخم بین ابروهایم کورتر می‌شود و با عصبانیت می‌گویم:

– چی داری می‌گی سینا؟ من هیچ گورستونی نمی‌رم.

او هم اخم می‌کند، اما همچنان خونسردی‌اش را حفظ می‌کند

– کارهات رو کردی، این مدارک کافیه برای زندانی شدن عامر و باباش، استوارها رو از هم پاشوندی، دیگه کافیه، می‌ری ترکیه و باقی کارها رو می‌سپری به من.

عصبی تک خنده‌ای می‌کنم

– تو زده به سرت…

– این کارها برای الآن نیست ماهی… من از همون اولش هم قرار نبود اجازه بدم تو آتیش استوارها بسوزی.

از روی مبل بلند می‌شوم…
انگار سینا یه بمب ساعتی را درونم فعال کرده است…
صدای نزدیک شدن به افجارش را می‌شنوم…

– این انتقام منه احمق…

با بی‌خیالی شانه بالا می‌اندازد

– کاری از دستت ساخته نیست ماهی، یا خودت با خواست خودت سوار اون هواپیما می‌شی، یا من به زور می‌فرستمت…

صدایم از عصبانیت می‌لرزد وقتی از بین دندان‌هایم می‌غرم

– من همچین کاری نمی‌کنم… من فرار نمی‌کنم.

پا روی پا می‌اندازد…
این همه خونسرد بودنش عصبی کننده است…

– منم اجازه نمی‌دم استوارها تیکه تیکه‌ت کنن و جنازه‌ت رو توی کیسه زباله بندازن… تصمیمت رو بگیر… یا با هم میمیریم، یا با نقشه ی من پیش می‌ریم و کسی نمیفهمه نابودی استوارها کار ماست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا