رمان زهر چشم پارت ۲۱
دروغ گفته بودم و حس عذاب وجدان هم داشتم، اما من امشب را به خودم بدهکار بودم.
از پلهها پایین میروم و اویی که صدای قدمهایم را میشنود، نگاه سمتم میچرخاند، با دیدن من از لبهی حوض بلند میشود و دست توی جیبهای شلوارش فرو میکند
– هوا سرده…
نگاهم روی پیراهن مردانهی دودی رنگش سر میخورد و اضافه میکنم
– حضور من توی این خونه اذیتت میکنه علی؟!
نگاهم نمیکند. اخم کمرنگی بین ابروهای پرش نشسته که چهرهاش را توی فضای نیمه تاریک حیاط جذابتر نشان میدهد و من، یک دل سیر نگاهش میکنم.
– اگه بگم نه دروغ گفتم.
بغض توی گلویم مینشیند و به آنی تا آسمانها قد میکشد… قدم سمتش برمیدارم و اما نیشخندی میزنم.
– چرا اذیتت میکنه؟! چون یه زالوأم؟ یا چون فکر میکنی خواهرت با من تباه میشه؟!
نفس عمیقش نگاه مرا روی قفسهی سینهاش میکشاند و دلم ضعف میرود…
بدون اینکه به سوالم جواب بدهد قصد رد شدن از کنارم میکند که با جسارت، ساعد دستش را میگیرم…
خیلی سریع دستش را پس می کشد، اما همان لمس کوتاه، برای لرزاندن دل بیجنبهی من کافی است.
– دارین چیکار میکنین؟!
نگاهش میکنم، به اخم غلیظ بین ابروهایش…
– به سؤالم جواب ندادی علی…
فشرده شدن فکش کاملاً آشکار است و او از بین سایش دندانهایش میغرد.
– شاید نمیخوام باهات همکلام بشم.
دستم مشت میشود و اما نیشخندم را حفظ میکنم.
– شاید هم دیدن من حالی به حالیت میکنه… هوم؟! تا حالا کسی لمست کرده؟
دستم را با جسارت و خشمی که توی وجودم میجوشد روی شکمش میگذارم و فاصله را از بین میبرم
– تا حالا یه دختر و بوسیدی؟
مچ دستم را چنگ میزند تا مانع حرکت انگشتانم بشود و من اما تنم را بالا میکشم…
درست مقابل لبهایش، نفس میزنم
– گمونم میترسی عاشقم بشی سید… مگه نه؟!
فشار انگشتانش دور مچ دستم باعث نشستن اخمی بین ابروهایم میشود و او با خشونت و نفس نفس، پچ میزند.
– عشق مقدستر از اون چیزیه که تو لایقش باشی.
انگار قلبم را با جملهاش از توی سینهام بیرون میکشد و زیر خشم و جنونش له میکند…
حتی نفس هم نمیکشم وقتی او دستم را محکم رها میکند و عقب میکشد.
او حرفش را میزند…
سهم زبانم را، شیطنت کودکانهام را میدهد و میرود…
من میمانم و هوایی که زیادی سرد است…
من میمانم و نفسهای یکی درمیانی که به زود بالا میآید.
گفته بود لیاقت عشق را ندارم بی آنکه بداند روزها عاشقانه توی خیالم با او قدم میزنم و شبها با رویای لمس انگشتانش به خواب میروم.
اشتباه بود…
آمدنم به این خانه و جدا کردن تنها یک شب برای دلم، یک اشتباه محض بود.
دستم را روی سینهام میگذارم، میتپد؟! نمیدانم.
شاید هم همان لحظه، جان داده بود میان سینهام.
دم عمیقی که میگیرم ریههایم را میسوزاند، سرسختانه با بغض گلوله شدهی توی گلویم میجنگم و بارها با خودم تکرار میکنم که هیچ گاه قرار نبود میان من و او، حسی باشد.
شالم را شل میکنم…
نفس مقطعی بیرون میفرستم و برمیگردم. هیچ ردی از خودش نیست اما جملهاش بارها توی گوش هایم زنگ میزند.
خودش نیست و اما بوی سرد عطر مردانهاش هنوز هم توی مولکولهای هوا جریان دارد.
دستم را روی گلویم میگذارم. یک جمله تمامم را زیر و رو کرده بود و من کی اینقدر ضعیف شده بودم که اینگونه منقلب شوم؟!
رها از روی ایوان صدایم میکند.
دستی به گونههایم میکشم، خیس نیست اما انگار یخ زده.
نفسم را سختتر از قبل بیرون میفرستم و سمتش برمیگردم، لبخندی احمقانه و مضحک روی لب مینشانم و حین قدم برداشتن سمت پلهها میگویم
– این درخت خرمالو میوه هم داشت؟!
نگاهش سمت درخت کشیده میشود و میخندد.
– درخت به این گندگی! البته که میوه داشت.
از پلهها بالا میروم و برایش شانه بالا میاندازم.
– به گندگی نیست، بعضی وقتا چیز چیز اونطور که نشون میده نیست.
جملهام را نه تنها برای رها، بلکه برای تنبیه دل بیجنبهام گفته بودم و همراه رها وارد خانه میشوم.
سعی میکنم اصلأ به علی نگاه نکنم و کنار حاج خانم مقابل سفرهی تزئین شده مینشینم.
حاج محمد با لبخند در مورد گذشته و شبهای یلدای طولانی و شلوغ حرف میزند و من اما حرفهایش را میشنوم و نمیشنوم.
آن کور سوی روشنایی توی قلبم خاموش شده و باز هم غرقم توی سیاهی زندگی از هم پاشیدهام.
حاج خانم توی استکانهای کمر باریک شاه عباسی چای ریخته و به دستمان میدهد و من با لبخندی مضحک روی لبهایم وانمود میکنم علاقهی وافری به شنیدن حرفهای دلنشین حاج محمد دارم.
رها با جیغ و داد از پدرش میخواهد با فالنامهی حافظ فالمان را بگیرد و من در جایم جابهجا میشوم.
– از دختر گلمون شروع کنیم، نیت کن دخترم.
مخاطبش رها نیست و از پشت عینک طبی دور مشکی مرا نگاه میکند. لبهایم را روی هم میفشارم و حتی نمیدانم چگونه باید برای یک فال نیت کنم.
توی دلم تنها حمد و سورهای برای حافظ میخوانم و با لبخند میگویم.
– کردم.
با لبخند دیوان را به دستم میدهد و از منِ پر از احساسات ضد و نقیض میخواهد صفحه را باز کنم.
لبم را تر میکنم و با نگاهی که میخواهد سمت او کشیده شود سخت میجنگم.
صفحه را باز میکنم و دیوان را دوباره به دست حاج محمد میدهم…
لبخندی پهن روی لبهایش مینشیند. دستی به محاسن جوگندمیاش میکشد و میخواند
«دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که میخواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود»
چیزی از غزل نمیفهمم، با اشتیاق نگاه به حاج محمد میدوزم تا خودش فالم را معنی کنم و او نگاهش را سمت علی میکشاند
– تو معنیش کن پسرم.
ضربان قلب بیپدرم دوباره بالا میرود و نگاهم، سمت اویی کشیده میشود که استکانهای قرمز رنگ قاجاریرا توی دستش میچرخاند.
– من؟!