فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۲۰

4.3
(11)

شانه‌هایم سنگین می‌شوند و دلم با تب و تاب خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد.
غبطه می‌خورم به حاج خانمی که بین بازوان قدرتمند اوست و سر روی سینه‌اش گذاشته.

– سلام دخترم…

دستم مشت می‌شود و خجالت زده نگاه پر حسرتم را از او و مادرش می‌گیرم و بند چهره‌ی حاج محمد می‌کنم.

باز هم فراموش کرده بودم سلام بدهم و به خود و بی‌عقلی‌ام لعنتی می‌فرستم.

– سلام، خوش اومدین.

لبخند می‌زند و خوش آمدید جمله‌ی مناسبی بود برای منی که فقط برای ساعتی میهمان این خانه بودم؟!

نگاهم دوباره سمت علی کشیده می‌شود و سعی می‌کنم خودم و احساسات گور به گورم را جمع کنم.

– سلام…

بدون اینکه نگاهم کند، کوتاه و آرام جواب سلامم را می‌دهد و حاج خانم بالاخره از آغوش پسرش جدا می‌شود.

جای او بودن، میان بازوان قدرتمند علی بودن رویایی بود که باید با خودم به گور می‌بردم و اما دل نفهمم این روزها عجیب خودسری می‌کرد.

– چه سفره‌ای! حاج خانم باز که سنگ تموم گذاشتین بانو؟!

نگاهم سمت حاج محمدی که عمامه‌ی مشکی رنگش را از روی سرش برداشته کشیده می‌شود و بزاق دهانم را قورت می‌دهم.

– من یلدای امسال رو می‌خواستم کنار یه خانواده باشم، سرزده اومدم ولی…

رها میان جمله‌هایی که به زور کنار هم می‌چینم می‌پرد

– این چه حرفیه؟! مگه من و تو داریم؟ تو هم جزوی از خونواده‌ی مایی دیوونه…

قبل‌ترها کلمه‌ی دیوانه اینقدر اذیتم نمی‌کرد. شاید هم پذیرفته بودم که دیوانه‌ام، اما حالا، با هر دیوانه‌ای که رها و سینا به شوخی حواله‌ام می‌کنند، مرا به آن اتاق‌های سرد بیمارستان می‌برد.

حاج محمد سمت اتاق قدم برمی‌دارد و حاج خانم و رها دوباره خودشان را به آشپزخانه می‌رسانند.

علی می‌ماند و منی که به محض تنها شدنمان، انواع و اقسام افکار شیطانی به سرم می‌زند.
قدمی سمتش برمی‌دارم.

– علی!

با ناز و عشوه صدایش می‌کنم و او زیر لب چیزی می‌گوید که به گوش من نمی‌رسد.

– معمولاً شب یلدا آدما به همدیگه تبریک می‌گن، نمی‌خوای شب یلدای مهمونتون رو بهش تبریک بگی؟!

نفسش را پر خشونت بیرون می‌فرستد و می‌بینم که دست راستش را مشت می‌کند. این حالت حرص خوردنش را دوست دارم.

– می‌خوای من تبریک بگم اول؟!

امان نمی‌دهم جواب بدهد، با لبخندی که بی‌اراده روی لب‌هایم نشسته، پچ می‌زنم.

– فقط بگم تبریک گفتن‌های من با ماچ و بغل همراهه، باهاش که مشکل نداری؟!

فک مردانه‌اش که قفل می‌شود، لبخندم به خنده‌ی ریز تبدیل می‌شود و او نگاه خشمگینش را تا چشمانم بالا می‌کشد.
چیزی نمی‌گوید اما نگاهش فریاد می‌کشد نارضایتی‌اش را از حضورم.

سر کج می‌کنم، با عشوه و دلبری…
دلش اما انگار از سنگ است که تکان کوچک هم نمی‌خورد…

– باشه حالا، اینطوری نگام نکن که انگار قراره تیکه پاره‌ام کنی… این‌جا، پیش خانواده‌ت معصیت داره، بذار بمونه واسه خلوت… من پایه‌ام.

چشمکی به انتهای جمله‌ام می‌بندم و با خنده از اوی خشمگین فاصله می‌گیرم. نفس‌های خرناس مانندش را حتی از پشت سر هم حس می‌کنم و دلم می‌خواهد برگردم، برگردم و یک بار دیگر نگاهش کنم.

بی اهمیت به خواسته‌ی دلم اما وارد آشپزخانه می‌شوم، رها را درگیر با لیوان‌هایی که توی آنها ژله درست کرده بود می‌بینم و از حاج خانم می‌پرسم:

– کمک می‌خواین؟!

رها به جای حاج خانم جواب می‌دهد

– آره بیا اینا رو تزئین کن من دهنم سرویس شد…

حاج خانم به خاطر طرز گفتارش تشر می‌زند و من با خنده کنارش می‌ایستم، گفتار چاله میدانی را رها از سینایی یاد گرفته بود که جای مهمی توی قلبش داشت.

مشغول چیدن شکلات چیپسی‌ها توی لیوان‌ها می‌شوم و حاج خانم بعد از دقایقی می‌گوید

– بچه‌ها بیاین بریم، شام آماده‌س.

رها سینی برنج تزئین شده با خلال پسته و زعفران و زرشک را از مادرش می‌گیرد و من لیوان‌های ژله را توی سینی می‌چینم

– ماهی اومدنی ژله‌ها رم بیار بذار تو سفره‌ی یلدا… پارسال یادمون رفته بود.

با خنده سینی را برمی‌دارم و همراه حاج خانم از آشپزخانه خارج می‌شوم. حاج محمد کنار بخاری با لباس‌های معمولی نشسته و با لبخند به سفره‌ی تزئین شده نگاه می‌کند و علی اما پیدایش نیست.

نگاه توی سالن می‌چرخانم و وقتی پیدایش نمی‌کنم، نفسم را کلافه بیرون می‌فرستم.
ممکن بود به خاطر ندیدن من، برود؟!

لیوان‌های ژله را توی سفره می‌چینم و رها سؤال من را از پدرش می‌پرسد.

– داداش کجا رفت بابا؟!

گوش تیز می‌کنم و ریتم نفسم تند‌تر می‌شود.

– رفت وضو بگیره دخترم، الآن میاد.

نفس آسوده‌ام را بیرون می‌فرستم و کنار رها، مقابل سفره‌ی شام می‌نشینم. آمدن علی طول می‌کشد و مادرش غر می‌زند.

حاج محمد اما با آرامش توی بشقاب‌های پلوخوری برنج می‌ریزد و به غر زدن‌های ریز حاج خانم، ریز می‌خندد.

علی که به ناچار روبروی من می‌نشیند، ضربان قلبم بالا می‌رود و نگاهم روی دست‌هایش سر می‌خورد.

پیراهن مردانه‌اش را تا آرنج تا زده بود و رگ‌های دستانش عجیب دلبری می‌کند. چند تا مویی که روی پیشانی‌اش افتاده، خیس است و دلم می‌خواهد انگشتانم را بین آن موهای لخت و مشکی رنگ فرو ببرم.

بعد از شام، علی و رها کمک می‌کنند حاج خانم سفره‌ی غذا را جمع کند و من هم به جمع زیبایشان می‌پیوندم.

حین گرفتن ظرف‌ها از علی چشمکی به نگاه کوتاهش می‌زنم که بی‌خیال جمع کردن سفره می‌شود و کنار حاج محمد می‌نشیند.

فراری بودنش از من، مرا بیشتر سمت او می‌کشد…

رها اجازه نمی‌دهد در شستن ظرف‌ها کمک کنم و مرا با قوری چینی به سالن می‌فرستد تا چای دم کنم.

کنار سماور زغالی می‌نشینم و نگاه کوتاهی به داخل قوری می‌اندازم، رها هل و دارچین و چای را داخل توی قوری ریخته بود.

– اجازه بدین من درست می‌کنم…

نگاه بالا می‌کشم و علی را بالا سرم می‌بینم، نگاهم ناخودآگاه سمت حاج محمد کشیده می‌شود و ضربان کر کننده‌ی قلبم را نمی‌دانم چه کنم.

فکر کرده یک چای درست کردن ساده هم بلد نیستم. قوری را سمت خود می‌کشم و نگاهم را توی نگاه رنگی‌اش براق می‌کنم.

– بلدم…

چیزی نمی‌گوید، تنها سر تکان می‌دهد و سپس، بدون آنکه چیزی بگوید از ساختمان خارج می‌شود. چای را دم می‌کنم و قوری را با احتیاط روی سماور می‌گذارم.

نگاهم سمت در کشیده می‌شود و امشب را به خودم قول داده بودم به دور از انتقام و استوارها و فکر کردن به هر چیز دیگری خوش بگذرانم.

لبم را تر می‌کنم، حاج خانم با سینی استکان‌ها کنارم می‌نشیند و من اما سمت گوشش خم می‌شوم…

– حاج خانم من باید برم سرویس بهداشتی…

لبش را می‌گزد و با گونه‌های سرخ شده آرام در گوشم پچ می‌زند.

– دخترم توی حیاطه، می‌خوای باهات بیام؟

قلبم تند و بی‌وقفه می‌کوبد وقتی سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم. خودم را با همان ضربان کر کننده‌ی دلم توی حیاط می‌اندازم و با نگاه دنبال علی می‌گردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا