رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۲۰

4.3
(6)

شانه‌هایم سنگین می‌شوند و دلم با تب و تاب خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد.
غبطه می‌خورم به حاج خانمی که بین بازوان قدرتمند اوست و سر روی سینه‌اش گذاشته.

– سلام دخترم…

دستم مشت می‌شود و خجالت زده نگاه پر حسرتم را از او و مادرش می‌گیرم و بند چهره‌ی حاج محمد می‌کنم.

باز هم فراموش کرده بودم سلام بدهم و به خود و بی‌عقلی‌ام لعنتی می‌فرستم.

– سلام، خوش اومدین.

لبخند می‌زند و خوش آمدید جمله‌ی مناسبی بود برای منی که فقط برای ساعتی میهمان این خانه بودم؟!

نگاهم دوباره سمت علی کشیده می‌شود و سعی می‌کنم خودم و احساسات گور به گورم را جمع کنم.

– سلام…

بدون اینکه نگاهم کند، کوتاه و آرام جواب سلامم را می‌دهد و حاج خانم بالاخره از آغوش پسرش جدا می‌شود.

جای او بودن، میان بازوان قدرتمند علی بودن رویایی بود که باید با خودم به گور می‌بردم و اما دل نفهمم این روزها عجیب خودسری می‌کرد.

– چه سفره‌ای! حاج خانم باز که سنگ تموم گذاشتین بانو؟!

نگاهم سمت حاج محمدی که عمامه‌ی مشکی رنگش را از روی سرش برداشته کشیده می‌شود و بزاق دهانم را قورت می‌دهم.

– من یلدای امسال رو می‌خواستم کنار یه خانواده باشم، سرزده اومدم ولی…

رها میان جمله‌هایی که به زور کنار هم می‌چینم می‌پرد

– این چه حرفیه؟! مگه من و تو داریم؟ تو هم جزوی از خونواده‌ی مایی دیوونه…

قبل‌ترها کلمه‌ی دیوانه اینقدر اذیتم نمی‌کرد. شاید هم پذیرفته بودم که دیوانه‌ام، اما حالا، با هر دیوانه‌ای که رها و سینا به شوخی حواله‌ام می‌کنند، مرا به آن اتاق‌های سرد بیمارستان می‌برد.

حاج محمد سمت اتاق قدم برمی‌دارد و حاج خانم و رها دوباره خودشان را به آشپزخانه می‌رسانند.

علی می‌ماند و منی که به محض تنها شدنمان، انواع و اقسام افکار شیطانی به سرم می‌زند.
قدمی سمتش برمی‌دارم.

– علی!

با ناز و عشوه صدایش می‌کنم و او زیر لب چیزی می‌گوید که به گوش من نمی‌رسد.

– معمولاً شب یلدا آدما به همدیگه تبریک می‌گن، نمی‌خوای شب یلدای مهمونتون رو بهش تبریک بگی؟!

نفسش را پر خشونت بیرون می‌فرستد و می‌بینم که دست راستش را مشت می‌کند. این حالت حرص خوردنش را دوست دارم.

– می‌خوای من تبریک بگم اول؟!

امان نمی‌دهم جواب بدهد، با لبخندی که بی‌اراده روی لب‌هایم نشسته، پچ می‌زنم.

– فقط بگم تبریک گفتن‌های من با ماچ و بغل همراهه، باهاش که مشکل نداری؟!

فک مردانه‌اش که قفل می‌شود، لبخندم به خنده‌ی ریز تبدیل می‌شود و او نگاه خشمگینش را تا چشمانم بالا می‌کشد.
چیزی نمی‌گوید اما نگاهش فریاد می‌کشد نارضایتی‌اش را از حضورم.

سر کج می‌کنم، با عشوه و دلبری…
دلش اما انگار از سنگ است که تکان کوچک هم نمی‌خورد…

– باشه حالا، اینطوری نگام نکن که انگار قراره تیکه پاره‌ام کنی… این‌جا، پیش خانواده‌ت معصیت داره، بذار بمونه واسه خلوت… من پایه‌ام.

چشمکی به انتهای جمله‌ام می‌بندم و با خنده از اوی خشمگین فاصله می‌گیرم. نفس‌های خرناس مانندش را حتی از پشت سر هم حس می‌کنم و دلم می‌خواهد برگردم، برگردم و یک بار دیگر نگاهش کنم.

بی اهمیت به خواسته‌ی دلم اما وارد آشپزخانه می‌شوم، رها را درگیر با لیوان‌هایی که توی آنها ژله درست کرده بود می‌بینم و از حاج خانم می‌پرسم:

– کمک می‌خواین؟!

رها به جای حاج خانم جواب می‌دهد

– آره بیا اینا رو تزئین کن من دهنم سرویس شد…

حاج خانم به خاطر طرز گفتارش تشر می‌زند و من با خنده کنارش می‌ایستم، گفتار چاله میدانی را رها از سینایی یاد گرفته بود که جای مهمی توی قلبش داشت.

مشغول چیدن شکلات چیپسی‌ها توی لیوان‌ها می‌شوم و حاج خانم بعد از دقایقی می‌گوید

– بچه‌ها بیاین بریم، شام آماده‌س.

رها سینی برنج تزئین شده با خلال پسته و زعفران و زرشک را از مادرش می‌گیرد و من لیوان‌های ژله را توی سینی می‌چینم

– ماهی اومدنی ژله‌ها رم بیار بذار تو سفره‌ی یلدا… پارسال یادمون رفته بود.

با خنده سینی را برمی‌دارم و همراه حاج خانم از آشپزخانه خارج می‌شوم. حاج محمد کنار بخاری با لباس‌های معمولی نشسته و با لبخند به سفره‌ی تزئین شده نگاه می‌کند و علی اما پیدایش نیست.

نگاه توی سالن می‌چرخانم و وقتی پیدایش نمی‌کنم، نفسم را کلافه بیرون می‌فرستم.
ممکن بود به خاطر ندیدن من، برود؟!

لیوان‌های ژله را توی سفره می‌چینم و رها سؤال من را از پدرش می‌پرسد.

– داداش کجا رفت بابا؟!

گوش تیز می‌کنم و ریتم نفسم تند‌تر می‌شود.

– رفت وضو بگیره دخترم، الآن میاد.

نفس آسوده‌ام را بیرون می‌فرستم و کنار رها، مقابل سفره‌ی شام می‌نشینم. آمدن علی طول می‌کشد و مادرش غر می‌زند.

حاج محمد اما با آرامش توی بشقاب‌های پلوخوری برنج می‌ریزد و به غر زدن‌های ریز حاج خانم، ریز می‌خندد.

علی که به ناچار روبروی من می‌نشیند، ضربان قلبم بالا می‌رود و نگاهم روی دست‌هایش سر می‌خورد.

پیراهن مردانه‌اش را تا آرنج تا زده بود و رگ‌های دستانش عجیب دلبری می‌کند. چند تا مویی که روی پیشانی‌اش افتاده، خیس است و دلم می‌خواهد انگشتانم را بین آن موهای لخت و مشکی رنگ فرو ببرم.

بعد از شام، علی و رها کمک می‌کنند حاج خانم سفره‌ی غذا را جمع کند و من هم به جمع زیبایشان می‌پیوندم.

حین گرفتن ظرف‌ها از علی چشمکی به نگاه کوتاهش می‌زنم که بی‌خیال جمع کردن سفره می‌شود و کنار حاج محمد می‌نشیند.

فراری بودنش از من، مرا بیشتر سمت او می‌کشد…

رها اجازه نمی‌دهد در شستن ظرف‌ها کمک کنم و مرا با قوری چینی به سالن می‌فرستد تا چای دم کنم.

کنار سماور زغالی می‌نشینم و نگاه کوتاهی به داخل قوری می‌اندازم، رها هل و دارچین و چای را داخل توی قوری ریخته بود.

– اجازه بدین من درست می‌کنم…

نگاه بالا می‌کشم و علی را بالا سرم می‌بینم، نگاهم ناخودآگاه سمت حاج محمد کشیده می‌شود و ضربان کر کننده‌ی قلبم را نمی‌دانم چه کنم.

فکر کرده یک چای درست کردن ساده هم بلد نیستم. قوری را سمت خود می‌کشم و نگاهم را توی نگاه رنگی‌اش براق می‌کنم.

– بلدم…

چیزی نمی‌گوید، تنها سر تکان می‌دهد و سپس، بدون آنکه چیزی بگوید از ساختمان خارج می‌شود. چای را دم می‌کنم و قوری را با احتیاط روی سماور می‌گذارم.

نگاهم سمت در کشیده می‌شود و امشب را به خودم قول داده بودم به دور از انتقام و استوارها و فکر کردن به هر چیز دیگری خوش بگذرانم.

لبم را تر می‌کنم، حاج خانم با سینی استکان‌ها کنارم می‌نشیند و من اما سمت گوشش خم می‌شوم…

– حاج خانم من باید برم سرویس بهداشتی…

لبش را می‌گزد و با گونه‌های سرخ شده آرام در گوشم پچ می‌زند.

– دخترم توی حیاطه، می‌خوای باهات بیام؟

قلبم تند و بی‌وقفه می‌کوبد وقتی سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم. خودم را با همان ضربان کر کننده‌ی دلم توی حیاط می‌اندازم و با نگاه دنبال علی می‌گردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا