رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۹

3.7
(12)

حاج خانم با دیدنم گل از گلش می‌شکفد و با قدم‌هایی تند تن نسبتاً چاقش را سمتم می‌کشاند و این خانه، شبیه خانه‌های قصه‌ها بود و اهالی‌اش انگار از توی قصه‌ها پا توی این دنیا گذاشته بودند.

گونه‌ام را آرام می‌بوسد و با خنده رو به همسرش می‌گوید

– همیشه خوش خبر باشی کربلایی.

حاج محمد مردانه می‌خندد و برای رفتن به مسجد و رسیدن به نمازش، خداحافظی می‌کند و می‌رود.

– چرا دیگه نمیای دخترم؟! می‌دونی چند وقته نیومدی؟

ماه‌ها از آخرین باری که پا توی این خانه‌ی جادویی و گرم گذاشته بودم می‌گذشت و اما انگار همه چیز سر جایش بود.

درخت خرمالوی وسط حیاط، حوض کنارش و تخت کنار ایوان. تنها چیزی که سر جایش نبود، گلدان‌های شمعدانی کنار حوض و پله‌ها بود.

فصل سرما آن شمعدانی‌های زیبا را هم به داخل خانه کشانده بود.

– من که همه‌ش اینجام حاج خانم!

می‌خندد و دست روی کمرم می‌گذارد

– آره، تو که راست می‌گی مادر…!

همراهش وارد خانه‌ی رویاییشان می‌شوم و رها را وسط خانه، حین تزئین هندوانه می‌بینم و لبخندی روی لبم می‌نشیند.

این خانه و اهلش خروار خروار حسرت توی قلبم سرازیر می‌کردند. انگار خودخواه بودم.

رها با دیدنم، ناراحتی‌اش را فراموش می‌کند و با جیغ بلندی از روی زمین بلند می‌شود و خودش را به من می‌رساند…

– بیشور چرا نگفتی میای اینجا؟!

به خاطر آویزان شدن رها از گردنم، با خنده پاکت شیرینی و آجیل را به دست حاج خانم می‌دهم.

– نمی‌دونستم از دیدنم اینقدر ذوق می‌کنی!

فاصله می‌گیرد و نگاه بی پدر من سمت قاب عکس روی دیوار ظلع شمالی می‌چرخد.

– خیلی خوش حال شدم ماهی. کار خیلی خوبی کردی اومدی پیشمون.

نگاه از قامت بلند سرباز توی عکس می‌گیرم و لبخندی به نگاه رها می‌زنم.
انگار دلخوری دیروزش از بین رفته بود.

کنار رها می‌نشینم و همراهش انارهای دانه شده را توی سلفون می‌پیچم.
سال‌ها بود یلدایم مثل تمام شب‌های سال توی تنهایی و سکوت می‌گذشت و اما امسال تصمیم گرفته بودم خودم را به خانه‌ی گرم و دلنشین حاج محمد دعوت کنم.

آخرین یلدایم باید با تمام یلداهای سال‌های قبل فرق می‌کرد.

رها با سلیقه‌ی تمام و ظرافتی خاص، میوه آرایی می‌کند و من تمام حرکات ریز و درشت دست‌هایش را دنبال می‌کنم.

گوشه‌ی سالن، کنار پشتی قرمز رنگ، میزی گذاشته بودند که رویش را با پارچه‌ی ساتن قرمز رنگ پوشانده بودند.

روی میز سماور زغالی زرد رنگ می‌جوشد و کنار سماور استکان‌های کمر باریک قاجاری و ظرف نبات زعفرانی دلبری می‌کند.

هندوانه‌ی قاچ شده و سبد میوه‌های زمستانی کنار میز، کدو تنبلی که رها با سلیقه‌ی تمام رنگامیزی‌اش کرده بود، عجیب خواستنی بودند.

حاج خانم دیوان حافظ را هم کنار ظرف کشمش و بادام می‌گذارد و رو به رها، با تحسین می‌گوید

– کم و کسری نداره دخترم، سفره‌ی یلدای امسالمون یه طور دیگه می‌درخشه…

رها ریز می‌خندد و ظرف مسی مخصوص انارها را روی میز جابه‌جا می‌کند

– به خاطر اومدن ماهیه…

حاج حانم با لبخند نگاهم می‌کند و روسری قرمز رنگش را روی سرش جلو می‌کشد.
ست قرمز و مشکی لباس‌هایشان عجیب به سفره‌ی دلنشین یلدایشان می‌آید…

– البته که همینطوره…

با همان لبخند رو به رها اضافه می‌کند

– الآن داداشت و حاج‌بابات هم می‌رسن، بیاین کمک کنین سفره‌ی شام رو آماده کنم دخترا.

کنترل ضربان کر کننده‌ی قلبم، کار سختی بود که از توانم خارج بود.
چندین بار نزدیک بود به خاطر لرزش دستانم، ظرف‌ها را بیاندازم.

وسط سالن، روی زمین سفره‌ی زیبایی پهن می‌کنیم و ظروف چینی گل سرخ و سالاد و مخلفات را توی سفره می‌چینیم.

من اصلاً به یاد ندارم کی، مقابل یفره غذا خورده‌ام. غذاهای من خلاصه می‌شد توی خوردن پیتزا یا ساندویچ روی کاناپه‌ی خانه‌ام به حالت لم داده.

من به تک تک حرکات کوچک این خانواده که به نظرشان عادی بود، حسرت داشتم.

با بغضی که توی گلویم چنگ می‌زند، نگاه به سفره‌ی آماده می‌دوزم و اما رها ضربه‌ی نسبتاً محکمی به شانه‌ام می‌کوبد.

– کجا غرق شدی ماهی؟!

آه عمیق و پر حسرتم، بعلاوه‌ی ریه‌هایم، دلم را هم می‌سوزاند.

– حتی نمی‌تونی تصور کنی به خاطر داشتن همچین خونه و خونواده‌ای چقدر خوش‌شانسی رها…

سمتش برمی‌گردم و بغض توی گلویم بیشتر قد می‌کشد، حسادتی که پیچک وار دور تنم پیچیده بود، دست خودم نبود.

– قدرش رو بدون…

لب‌هایش را روی هم چفت می‌کند…
انگار او هم بغض دارد…

صدای زنگ خانه باعث می‌شود دست دراز کرده و شال افتاده روی شانه‌ام را روی موهایم بیاندازم و صدای یاالله حاج محمد لبخندی روی لب‌هایم می‌نشاند.

رها به استقبال پدرش می‌رود و حاج خانم با اشتیاق و نگاهی براق از آشپزخانه خارج می‌شود.

صدای جیغ و داد رها برایم عجیب نبود، اما صدای خسته و مردانه‌ی مردی که آرام صحبت می‌کند، هر بار بند دلم را پاره می‌کند.

دم عمیقی می‌کشم و اما با دیدن اویی که دست دور شانه‌های حاج خانم حلقه کرده، نفسم توی سینه‌ام گم و گور می‌شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا