رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۷۳

3.8
(112)

 

هوم غلیظی از ته هنجره‌اش بیرون می‌فرستد و تیغه‌ی بینی‌اش را به گلوی دخترک می‌کشد و پوست لطیف و رگ کوبنده‌ی گردنش را می‌بوسد

– چیکار می‌کنی؟!

دستش سخت‌تر دور کمر ماهک می‌پیچد و او را با یک حرکت غافلگیر کننده، روی پای خود می‌نشاند…
نگاه خمار و بی‌تابش، دل دخترک را متلاطم می‌کند.

– خیلی وقته دلم رو بهت باختم بلای جون….

دستانش را روی پهلوهای دخترک بند می‌کند و خیره می‌شود توی چشمان درشت و سیاه رنگش…

– قول می‌دم تا آخر عمرم بهت وفادار باشم و به وفاداریت شک نکنم…

همین یک جمله انگار کافی بود برای از بین بردن تمام دلخوری‌ها…
دخترک دست دور گردنش حلقه می‌کند و سرش را جلوتر می‌آورد

– الآن می‌تونم سلیطه وار بچسبم به لبات؟!

کوتاه می‌خندد و انگشتانش پهلوی دخترک را نوازش می‌کنند

– سلیطه وار؟!

دخترک انگشتانش را میان موهای مرد به بازی درمی‌آورد و پر حرارت پچ می‌زند

– مثلا وقتی دارم لبت رو گاز می‌گیرم موهات رو بکشم….

دستش دور کمر دخترک می‌پیچد و از روی مبل بلند می‌شود که ماهک با خنده پاهایش را دور کمرش می‌پیچد

– چیکار می‌کنی دیوونه؟! میوفتم!

– دیوونه بازی و سلیطه بازی رو ادامه بدیم….

#زهــرچشـــم
#پارت666
*
صدای آب از بیرون اتاق می‌آید و او خجالت زده، بیشتر زیر پتو می‌خزد…
دلش با هر بار یادآوری ساعتی قبل زیر و رو می‌شود و ضربان قلبش نامنظم است…

هنوز هم می‌توانست هرم داغ نفس‌های علی را روی سرشانه‌هایش حس کند…
صدای آب که قطع می‌شود، پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد و نفسش ثانیه‌ای حبس می‌شود

پتو را روی سرش می‌کشد و برای اولین بار است که حس می‌کند هیچ تا این حد خجالت زده نشده است….

صدای قدم‌های علی توی گوشش می‌پیچد و سپس، بوی شامپویش به مشامش می‌رسد…

علی نگاهش را به تن نحیف همسرش زیر پتو می‌اندازد و حین خشک کردن موهایش با حوله، سمت تخت می‌رود

– عزیزم؟!

تکان شدیدی که دخترک زیر پتو می‌خورد را می‌تواند ببیند و حوله را روی تخت انداخته و لبه‌ی تخت می‌نشیند

– خانوم قشنگ من؟!

– ها؟!

با خنده دست دراز می‌کند و پتو را از روی سر دخترک کنار می‌کشد که دختر جیغ خفیفی می‌کشد

– خوبی؟!

گونه‌های سرخش عجیب دلش را می‌برد و شرم و حیای توی نگاهش دوست داشتنیست…

– نکن علی خجالت می‌کشم.

کنار دخترک دراز کشیده و با اتکا به آرنجش، سرش را بالا نگه میدارد

– عه! خانوم خجالت کشیدن هم بلد بوده انگار!

#زهــرچشـــم
#پارت667

پایش را محکم به پهلوی علی می‌کوبد که علی با خنده خم می‌شود و گونه‌اش را می‌بوسد، ضربان قلب بای دخترک را می‌شنود و دلش می‌رود برایش…

– حالت خوبه؟! من بلد نیستم از این قویماق می‌گن کاچی می‌گن، درست کنم، زنگ بزنم مامانم بیاد؟!

دخترک چشم گرد کرده و خودش را روی تخت بالا می‌کشد

– نه علی، زنگ بزنی چی بگی؟! نمی‌خواد خوبم.

– می‌خوای ماساژت بدم؟!

با تعجب و حیرت می‌خندد

– علی خوبم! چیزیم نیست…

با لبخند موهای دردانه‌اش را پشت گوش می‌زند و پشت انگشتانش را نوازش وار روی گردنش می‌کشد

– می‌خوای برات کباب درست کنم؟

ته دلش قنج می‌رود و حس می‌کند روی ابرها نشسته است

– علی…

میان کلامش اما مرد می‌پرسد

– یه کاری بگو بکنم برات…

لبش را با زبانش تر می‌کند و نمی‌داند چگونه دلش را توی سینه‌اش آرام کند…

– علی بچه شدی؟! کاری لازم نیست بکنی. همین که….

با کشیده شدن ناگهانی‌اش توی آغوش علی، کلامش را توی سینه گم و گور می‌کند و می‌خندد

– علی!

فشار دستان علی باعث می‌شود روی زانو بنشیند و دستانش را دور گردنش بپیچد…

#زهــرچشـــم
#پارت667

پایش را محکم به پهلوی علی می‌کوبد که علی با خنده خم می‌شود و گونه‌اش را می‌بوسد، ضربان قلب بای دخترک را می‌شنود و دلش می‌رود برایش…

– حالت خوبه؟! من بلد نیستم از این قویماق می‌گن کاچی می‌گن، درست کنم، زنگ بزنم مامانم بیاد؟!

دخترک چشم گرد کرده و خودش را روی تخت بالا می‌کشد

– نه علی، زنگ بزنی چی بگی؟! نمی‌خواد خوبم.

– می‌خوای ماساژت بدم؟!

با تعجب و حیرت می‌خندد

– علی خوبم! چیزیم نیست…

با لبخند موهای دردانه‌اش را پشت گوش می‌زند و پشت انگشتانش را نوازش وار روی گردنش می‌کشد

– می‌خوای برات کباب درست کنم؟

ته دلش قنج می‌رود و حس می‌کند روی ابرها نشسته است

– علی…

میان کلامش اما مرد می‌پرسد

– یه کاری بگو بکنم برات…

لبش را با زبانش تر می‌کند و نمی‌داند چگونه دلش را توی سینه‌اش آرام کند…

– علی بچه شدی؟! کاری لازم نیست بکنی. همین که….

با کشیده شدن ناگهانی‌اش توی آغوش علی، کلامش را توی سینه گم و گور می‌کند و می‌خندد

– علی!

فشار دستان علی باعث می‌شود روی زانو بنشیند و دستانش را دور گردنش بپیچد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. چراااا پاااارت نمیزااارررررررررین😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😡😡😡😡😡🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬😡

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا