رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۵۶

3.4
(105)

علی اخم آلود همسرش را رها می‌کند و دخترک مانند مار لیر می‌خورد و می‌رود…
تا ماهک از پله‌ها بالا برود نگاهش می‌کند و صدای حاج محمد باعث کنده شدن نگاهش می‌شود

– علی؟!

لبش را با زبان تر کرده و نگاه به چشمان حاج محمد می‌دوزد

– به زنت تهمت زدی؟!

اخم می‌کند، دست راستش را توی جیبش می‌فرستد تا مشت نشود.

– حاج عمو….

– جواب من و بده پسر…

نفسش را بیرون فرستاده و سرش را پایین می‌اندازد…
نمی‌خواهد حاج عمویش خشم و عصیان توی نگاهش را ببیند.

– شما از یه چیزایی خبر نداری حاج‌عمو.

– تو چی خبر داری؟!

پلک‌هایش را برای چند لحظه روی هم می‌گذارد…
خبر داشت…
گذشته‌ی ماهک به کنار، او را در واقع آن عکس‌ها از هم پاشیده بود.

– خبر دارم حاج عمو….

پیرمرد نگاهش می‌کند، به سر پایین افتاده‌ی پسر برادر مرحومش نگاه می‌کند و سینه‌اش می‌سوزد.

– از کجا؟ زنت گفته؟!

دست علی توی جیبش مشت می‌شود و حاج محمد با اتکا به عصایش می‌ایستد

– با تو هستم علی!

#زهــرچشـــم
#پارت600

– مهم نیست از کجا چی فهمیدم حاجی… مهم حقیقی بودنشه که هست.

– دهن من و باز نکن پسر… این دختر زنته، زن توعه و اومده پیش من که حاجی پسرت بهم تهمت زده! پسر من اینطوری تربیتت کردم؟

– من دروغ نمی‌گم حاجی، از چیزی هم مطمئن نباشم حرف نمی‌زنم.

– لا اله الا الله…. پسر من دارم چی می‌گم؟! تو خجالت نمی‌کشی؟

علی چهره‌اش جمع می‌شود.
خجالت می‌کشید…
امروز مقابل کارگاه و همکارانش خجالت کشیده بود.

– تو مگه نمی‌دونستی؟! اون پسره، عماد وقتی دم در این خونه، طلبکار ظاهر شد تو خبر نداشتی از گذشته‌ی زنت؟

حس می‌کند رگ‌های گردنش ورم می‌کنند، اینکه با عمویش، کسی که از کودکی مقابلش حرمت نگه‌داشته، حالا در مورد ناموسش حرف می‌زند

– حاج عمو شما لطفا تو این موضوع دخالت نکن.

پیرمرد عصایش را زمین می‌کوبد و صدایش را بالا می‌برد

– علی!

– حاج عمو من بی‌غیرتم؟!

مکث می‌کند و اینبار توی چشمان عصبی پیرمرد خیره می‌شود و از میان دندان‌هایش می‌غرد

– اون دختر زن منه، ناموس منه.

– مردی که به زنش تهمت می‌زنه، اون هم پیش در و همسایه، از بی‌غیرت هم بی‌غیرت‌تره… واسه من از غیرت حرف نزن که می‌زنم تو گوشت علی.

#زهــرچشـــم
#پارت601

– حاج عمو!

– دل زنت رو به دست خواهد، بفهم اصل ماجرا چیه…

دندان‌هایش روی هم کلید می‌شوند و دستی پشت گردنش می‌کشد. حاج محمد عبایش را روی شانه‌هایش مرتب می‌کند و ادامه می‌دهد

– الآن هم دست زنت رو بگیر برگرد خونه‌ت.

حرفی نمی‌زند…
حاج محمد را تا ورود به ساختمان با نگاهش دنبال می‌کند و به محض ورود او به خانه با خشم پایش را به تخت می‌کوبد.

طولی نمی‌کشد که ماهک با شالی که روی شانه‌اش افتاده، همراه رها بیرون می‌آید…

– سلام داداش…

جواب سلام رها را نمی‌دهد، مغزش سوت می‌کشد و ماهک با طمانینه از پله‌ها پایین می‌آید

– داداش؟!

– الآن نه رها…

سپس رو به همسرش آمرانه میگوید

– بریم.

ماهک با این که می‌ترسد رو به رها می‌گوید

– داداشت اوخ شده…

غرش زیر لبی علی اما ته دلش را خالی می‌کند

– ماهک!

شانه بالا می‌اندازد و سمت در آهنی حیاط قدم برمی‌دارد. علی نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و رها نگاهش را از ماهک می‌گیرد.

– راست می‌گه بهش تهمت زدی؟!

#زهــرچشـــم
#پارت602

جوابی به سؤال رها نمی‌دهد

– چی گفت به عمو؟!

– در مورد گذشته‌ش…

در مورد گذشته!
با اخم سر تکان می‌دهد و با قدم‌هایی بلند از حیاط خارج می‌شود.

دخترک را تکیه زده به ماشین می‌بیند و چگونه می‌توانست تا این حد پررو و بی‌خیال باشد؟!
ریموت را می‌زند و ماهک با سری بالا گرفته، سوار می‌شود…

پشت فرمان می‌نشیند

– تو خجالت نمی.کشی؟!

دخترک پر از جسارت می‌گوید

– کسی که خجالت بکشه تویی.

برمی‌گردد و سعی دارد محکم باشد و صدایش نلرزد اما کنترل زیادی ندارد

– تو خجالت نکشیدی بهم انگ خـ…

میان کلام دخترک تقریباً فریاد می‌کشد

– خفه شو ماهک. حدت رو بدون!

– حد و حدود من و تو تأیین نمی‌کنی علی.

سرعت ماشین را بالاتر می‌برد و دخترک انگار در عرض چند ساعت، دل و جرأت پیدا کرده است…
نمی‌داند کدام ماهک را باور کند.

– من زنتم… حق نداری ندونسته قضاوتم کنی.

انگشتانش دور فرمان محکم‌تر می‌پیچند و از میان دندان‌هایش غرش می‌کند

– من ازت پرسیدم… پرسیدم اون عکسا واقین یا نه و تو لالمونی گرفتی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. درود*
    ببخشی آیا این داستان(رمان) تموم شده؟!؟!؟!؟
    اونی که تو قسمت رمان وان به عنوان پی،دی، اف. گذاشتن. کل این رمان؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا