رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۵۰

3.7
(104)

– چه طوری بودم؟

دستم روی قفسه‌ی سینه‌اش قرار می‌گیرد و نفس نفس زدن‌هایم کامل حالم را لو می‌دهد

– خشک بودی.

می‌خواهد چیزی بگوید که خیلی سریع از کنارش عبور کرده و آشپزخانه را ترک می‌کنم.
عرق کرده‌ام و کمرم خیس خیس است.

– مراسم پاتختی ساعت چنده؟!

گونه‌هایم داغ شده‌اند و نگاه او کوتاه یمت یاعت کشیده می‌شود.

– الآن برای فکر کردن به پاتختی خیلی زوده عروس خانوم.

کف دستان عرق کرده‌ام را به لباسم کشیده و لبخند دستپاچه‌ای روی لب می‌نشانم.

– صبحه دیگه! بریم؟

با خنده سرش را تکان می‌دهد و من نمی‌توانم خودم و احساسات ناشناخته‌ام را درک کنم.

برای خودش از آبسرد کن یخوال آب می‌ریزد و من دستی به گردنم می‌کشم.
هوا چقدر گرم شده بود!

– فرار کن ببینم به کجا می‌رسی خانوم.

جوابی نمی‌دهم، منتظر می‌مانم آبش را بخورد و او خودش را روی کاناپه پرتاب می‌کند

– پاشو برو یکی دو ساعت بخواب، من اینجا می‌خوابم.

فکر کرده بود علت بی‌خوابی‌ام حضور او توی اتاق و روی تخت بود؟!
لبم را می‌گزم و هر چه تلاش می‌کنم، نمی‌توانم چیزی بگویم.

#زهــرچشـــم
#پارت571
**
همه چیز آن قدر خوب به نظر می‌رسید که حس می‌کردم روی ابرها زندگی می‌کنم. آرامش طور عجیبی توی دلم لانه ساخته بود.

برنج آبکش شده را روی نان لواشی که به عنوان ته دیگ، توی قابله پهن کرده‌ام می‌ریزم و با هیجان، نگاهی به خورشت فسنجان می‌اندازم.

بالاخره موفق شده بودم یک فسنجان خوب و خوش‌مزه درست کنم و بارها مزه‌اش را تست کرده بودم.

درب قابلمه را می‌گذارم و بدون اینکه منتظر دم کشیدن برنج باشم، خودم را به اتاق می‌رسانم.
برای شب مهمان داشتم و با اینکه هنوز چند ساعتی تا غروب مانده بود، غذای من آماده بود.

شانه را آرام روی موهای نم‌دارم می‌کشم و با آرامش مشغول بافتنشان می‌شوم.
صدای باز و بسته شدن محکم در، باعث می‌شود شانه‌ام بالا بپرد و نگاهی به ساعت نصب شده روی دیوار بیاندازم.

علی زودتر از همیشه رسیده بود!

کش مویم را که برمی‌دارم، صدای بلند علی، تکان شدیدی به تنم وارد می‌کند

– ماهک؟!

دلم انگار از بلندی سقوط می‌کند و کش مو از دستم می‌افتد. بدون اینکه انتهای موهای بافته شده‌ام را ببندم، از اتاق خارج می‌شوم و او را کنار درگاه آشپزخانه، می‌بینم.

– چی شده؟!

نگاهم که می‌کند، دلم هری می‌ریزد و حالی که دارم ترس است؟!
قدم سمتم برمی‌دارد و نگاهش… نگاهش انگار آتش گرفته است.

#زهــرچشـــم
#پارت572

قدمی به عقب برمی‌دارم و او با صدایی خفه و مرتعش می‌پرسد

– تو عماد رو می‌بینی؟!

چیزی درونم می‌شکند و مغزم گر می‌گیرد. زانوهایم لرز به خود می‌گیرند و نفسم به زور بالا می‌آید

– چـ… چی؟!

خودش را که سمتم می‌کشد، تنم به دیوار می‌چسبد و قلبم، درون سینه‌ام به زور می‌کوبد…
صدایش بالا می‌رود، طوری که لرزش تنم بیشتر می‌شود و بغض توی گلویم می‌شکند

– پرسیدم تو هنوزم با عماد در ارتباطی؟!

جمله‌اش زخمی کاری به دلم می‌زند و منظورش از ارتباط، دقیقاً چه بود؟! در مورد چطور ارتباطی حرف می‌زد؟!

– علی…

دستش که بلند می‌شود، قلبم نمی‌زند و او دست مشت شده‌اش را روی دیواری که من تن لرزانم را به آن تکیه زده‌ام، می‌کوبد

– حرف بزن ماهک…

مگر می‌توانم حرف بزنم؟! انگار زبانم را بریده‌اند…
قطره اشکی که روی گونه‌ام می‌لغزد را خیلی سریع پاک می‌کنم و سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم.

صدای سایش دندان‌هایش، طرز نگاه خون‌بارش مانند طناب دار دور گردنم می‌پیچد و من، دست روی گلویم می‌گذارم

– با تو نیستم مگه؟!

صدای بلندش، ترسناک است….

– من با کسی در ارتباط نیستم.

#زهــرچشـــم
#پارت573

– با پسر عموت چی؟! با اونم رابطه نداشتی؟

حرف‌هایش مانند سیخ داغ است که توی سینه‌ام فرو می‌رود… گوشتم را جزغاله می‌کند…

صدایم می‌لرزد، درست مانند تک تک سلول‌هایم

– عـ… علی…

بازویم را که می‌گیرد، انگار تمام نیرویم ته می‌کشد و او هلم می‌دهد…
سکندری می‌خورم و تعادلم به زور حفظ می‌شود

از روی کانتر چند عکس برمی‌دارد و سمتم پرتاب می‌کند و نگاه من، همراه عکس خودم و عماد، روی زمین سقوط می‌کند…

– بی‌آبرو…

نفسم بالا نمی‌آید…
توی ماشین، لحظه‌ای که عماد برای برداشتن دستمال کاغذی خم شده بود….
عکس را از زاویه‌ای گرفته بودند که انگار مرا می‌بوسد و وای بر من….

زبانم نمی‌چرخد…
انگار فلج شده‌ام…
نگاهم از عکس‌ها کنده نمی‌شود…

مانتوی آجری رنگی که علی خریده بود، تنم بود و وای بر من…

عماد با خنده بستنی را سمت لب‌هایم گرفته بود و من نگاهم به او دوخته شده بود.‌.‌‌.

– چند بار راهش دادی تو خونه‌ی من؟!

نگاهم بالاخره از عکس‌ها کنده می‌شود…
صدایش را می‌شنوم و نمی‌شنوم

– اینقدر عوضی بودی صاف زل می‌زدی توی چشمام؟!

#زهــرچشـــم
#پارت574

چشمانم پر و خالی می‌شوند و دوباره، بی‌نفس اسمش را صدا می‌کنم

– علی!

تیر آخر را توی قلبم می‌زند

– گمشو… حتی لیاقت نداری دست روت بلند منم.

چانه‌ام می‌لرزد و نفس ندارم از خودم دفاع کنم… نایی برای اثبات بی‌گناهی‌ام و سوءتفاهم ندارم و او شال و مانتویم را از اتاق برمی‌دارد و به دستم می‌دهد

– از زندگیم گمشو بیرون…

– علی گوش…

عربده‌اش استخوان‌هایم را می‌لرزاند و قلبم هری می‌ریزد

– خفه شو گفتم بهت…

وقتی می‌بیند سر جایم خشکم زده و حرکتی نمی‌کنم، بازویم را می‌گیرد و سمت در واحد می‌کشانتم

– از جلوی چشم‌هام گمشو لامصب…

سمت در هلم می‌دهد و خود دور می‌شود…
قدم جلو برمی‌دارم تا توضیح بدهم و اما ترس مانند بختک به تنم چسبیده و رهایم نمی‌کند…

از خشم توی چشمانش می‌ترسم…
با همان فاصله، بدون اینکه ببینمش، می‌گویم

– داری اشتباه می‌کنی علی….

کوبیده شدن در اتاق شانه‌هایم را بالا می‌اندازد و سپس، صدای ناهنجار شکسته شدن چیزی وحشتم را بیشتر می‌کند.

با اینکه می‌ترسم، با قدم‌هایی تند خودم را به اتاق می‌رسانم و گریه‌ام می‌گیرد وقتی با شانه‌هایی خمیده، پشت به در می‌بینمش….

#زهــرچشـــم
#پارت575

نگاهم روی آینه و شمعدان واژگون شده‌ی جشن عقدمان ثابت می‌ماند و قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد…

– علی به روح ماهلی من بهت خیانت نکردم…

سرش را که میان دستانش می‌گیرد، می‌میرم و زنده می‌شوم و کاش خدا جانم را می‌گرفت…
هق آرامی از میان لب‌های لرزانم بیرون می‌آید

– علی! تو رو خدا یه چیزی بگو…

حرفی نمی‌زند و گفته بود بروم و گم شوم؟!
کسی انگار قلبم را توی مشتش می‌فشارد و من، بی تفاوت به خرده شیشه‌های روی زمین، قدم جلو برمی‌دارم

– من… من…

هق می‌زنم و اسمش را با بیچارگی می‌نالم و او توجهی نمی‌کند

– علی!

سمتم که می‌چرخد، انگار دنیا روی سرم آوار می‌شود و او پر از خشم غرش می‌کند…

– گفتم نبینمت…. حالیت نیست؟!

قسمت آخر جمله‌اش را با فریاد می‌گوسد و من تکان شدیدی می‌خورم.
می‌ترسم، اما ترسم را توی خودم پنهان کرده و به دیوار تکیه می‌دهم

– من… من هیچ جا نمی‌رم… تو باید…

سمتم که هجوم می‌آورد، حرف توی دهانم گم و گور می‌شود و وحشت زده به دیوار می.چسبم…
جرأت انجام هیچ کاری را ندارم و او بازویم را می‌گیرد…

– می‌دونی وقتی زن همسایه با هزار بار سرخ و سفید شدن و خجالت میاد می‌گه سید خوبیت نداره دوستات در نبودت میان خونت…

میان حرفش با گریه صدایش می‌کنم

– علی…

– خفه شو….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا