رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۴۴

4.1
(11)

سپس نگاهش را بند چشمان من کرده و اضافه می کند

– بریم عزیزم…

از کنار عمو عبور می کنیم و اما قبل از اینکه دور شویم، او می گوید

– باید باهات خصوصی صحبت کنم بچه…

چیزی نمی گویم…
تنها قدم برمی دارم و می دانم دیگر قرار نیست با خواست خودم پا در این خانه بگذارم…
همراه علی از ساختمان خارج می شوم و اصلا قرار نبود با او حرف بزنم و گوش به حرف های خصوصی اش بدهم…
به محض خروجمان نفس تکه تکه و بلندی بیرون می دهم و علی بدون اینکه باز هم حالم را بپرسد، سمت در حیاط می رود..

می داند اصلا حال خوبی ندارم…
احساساتی که داشتم را نمی توانستم تشخیص بدهم. همه چیز به هم پیچ خورده بود؛ حتی احساساتم.

تنم از شدت ترس و نگرانی می لرزید و قلبم مملو ازز خشم و نفرت بود.
انگار او هم حالم را می توانست درک کند که برای رساندنم به ماشین عجله داشت.

به محض نشستنمان توی ماشین خم شد و از توی سبد فلاکس آب را برداشت و توی لیوان برایم کمی آب ریخت

– بیا یکم آب بخور….

نمی توانستم درک کنم اهورا با چه هدفی مرا به این شهر کشانده است وقتی هیچ اعتقادی به حرف های مادرش ندارد.
لیوان آب را از دست علی می گیرم و دستانم می لرزند وقتی لیوان را بالا برده و جرعه ای می نوشم.

– من… من باید یه چیزی رو بهت بگم.

#زهــرچشـــم
#پارت539

دستش را جلو آورده و روی گونه ام می گذارد

– باشه عزیزم… بعدا می گی.

نمی شد به بعد مؤکولش کرد…
باید همین حالا حرف می زدم وگرنه همه چیز سخت تر می شد.

– یادته گفته بودم اهورا رو هل داده بودم توی استخر؟

– ماهک ببین… من پیشتم. لازم نیست اینقدر به خودت فشار بیاری. می تونی بعدا هم در موردش حرف بزنی دورت بگردم.

بغض توی گلویم بیشتر قد می کشد و من دست روی شکمم می گذارم.
استرس باعث می شود دل پیچه بگیرم و او با نگرانی می پرسد

– حالت خوبه؟ شکمت درد می کنه؟

سرم را به چپ و راست تکان می دهم و دندان هایم روی هم قفل می شوند…
انگار اصلا نباید در موردش حرف می زدم.

-بریم بیمارستان؟

بالاخره لب باز کرده و با صدایی خفه و لرزان پچ می زننم

– نه… برگردیم نیشابور.

– می خوای امشب بمونیم فردا بریم؟ دلت می خواد ببرمت حرم؟

تنها چیزی که دلم می خواستم دور شدن از این شهر بود…
هوای این شهر انگار سمی بود و با هر بار تنفس، انگار مسموم می شدم.

– نه… برگردیم نیشابور لطفا…

سر تکان داده و ماشین را روشن می کند، اما قبل از اینکه حرکت کند، در سمت من باز می شود و من با تکانی شدید سمت مردی که بیرون ماشین، یکی از دستانش را به سقف ماشین تکیه داده و خم شده است؛ می چرخم.

#زهــرچشـــم
#پارت540

مردی که مرا نزدیک دو سال توی یک اتاق کور و سرد به حبس انداخته بود…
یا آن روزها که می‌افتم، تنم می‌لرزد و دلم انگار منجمد می‌شود.

– بیا پایین باید دو کلوم بات حرف بزنم بچه…

لبم را روی هم می‌فشارم و کف دستم را روی ران پایم می‌کشم. استرس دارم یا ترسیده‌ام نمی‌دانم.
فقط حال خوبی نداشتنم را می‌دانم و قفسه‌ی سینه‌ام سنگین شده‌ است.

– یه وقت دیگه جناب، ماهک…

دوباره میان کلام علی می‌پرد…

– با دختر خودمونم پسر. خودشم ده متر زبون داره، می‌تونه حرف بزنه.

لبم را تر کرده و جان می‌کنم تا بگویم

– من دختر شماها نیستم… نمی‌خوامم با هیچ کدومتون حرف بزنم.

با عصبانیت دستش را سقف ماشین می‌کوبد که شانه‌هایم بالا می‌پرند و علی استارت می‌زند

– بچه نشو…. بیا پایین از اون ابوقراضه کارت دارم می‌گم.

آخرین باری که به حرفش گوش داده بودم را به یاد می‌آورم.
آن روزی که با بهانه‌ی سر مزار ماهلی رفتن، مرا به آن جهنم فرستاده بود.

همان جهنمی که داغ و عزاداری‌ام را دیوانگی می‌خواندند و برای خاموش کردن صدای فریادهایم، آرامبخش تزریقم می‌کردند.

جهنم واقعی همان جا بود…

#زهــرچشـــم
#پارت541

– علی، بریم.

و علی انگار منتظر جمله‌ی من بود که بی‌اهمیت به عمو که دست روی سقف ماشین گذاشته بود، حرکت می‌کند و خیلی سریع از آن کوچه‌ی لعنتی بیرون می‌آید

– می‌شه من و ببری قبرستون؟!

– باشه، کدوم سمت؟

– می‌گم… یکم برو.

دست دراز می‌کند و دستم را که هر چند لحظه یک بار باز و بسته‌اش می‌کنم، توی دستش می‌گیرد.

همه چیز انگار متوقف می‌شود…
زمان، ماشین‌ها، صداهای هیاهوی مردم و بوق‌های ماشین‌ها…

انگار برای اولین بار است که دستم را می‌گیرد…

– آروم باش یکم…

فهمیده بود درونم بلوای عظیمی به پاست و سعی داشت آرامم کند.
چه خوب که داشتمش…

دست دیگرم را روی مچ دستش گذاشته و خودم را سمتش می‌کشم. سرم را به شانه‌اش تکیه داده و پلک می‌بندم.

آرامش دقیقاً همینجا بود. روی شانه‌ی او، جایی که می‌شد، صدای کوبش قلبش را شنید.
کاش می‌شد دستش محکم دور تنم بپسچد و مرا سخت به خودش بچسباند.

– آرومم…

دستم را رها می‌کند تا دنده را عوض کند و من به محض عوض شدن دنده، دوباره دستش را سفت می‌چسبم.

#زهــرچشـــم
#پارت542
**

علی دسته گلی که از پسرک گل فروش توی چهارراه خریده بود را روی سنگ قبر می‌گذارد و من بغضم را قورت می‌دهم.

دستم را آرام روی سنگ خیس می‌کشم و گل‌ها را از روی اسمش کنار می‌زنم.

علی زیر لب حمد و سوره می‌خواند و صدای ریزش به گوشم می‌رسد، من اما لب‌هایم گویا به هم دوخته شده‌اند.

توی دلم خروار خروار حرف است رسوب شده که نمی‌توانم بیانشان کنم.

کاش زنده بود…
آن وقت دیگر من، این نمی‌شدم….
او، می‌توانست خوب بارم بیاورد.

بغض حتی اجازه نمی‌دهد، من هم مانند علی حمد و سوره بخوانم و او، برای زیر خاک خوابیدن، زیادی جوان بود.

علی کمی فاصله می‌گیرد، شاید فکر می‌کند می‌توانم مانند هر کس دیگر حرف‌های رسوب شده توی دلم را بزنم و مغزم را انگار موریانه زده بود.

بزاق دهانم را فرو می‌دهم و پلک می‌بندم.
تمام دقایقی که او صبر می‌کند تا من، حرف بزنم، در سکوت می‌گذرد و وقتی می‌ایستم، قفسه‌ی سینه‌ام سنگین‌تر است.

بعد از چند سال، برای اولین بار آمده بودم و اما نتوانسته بودم حرف‌هایم را بزنم…
قسم خورده بودم بعد از شکست استوارها می‌آیم و اما همه چیز طوری به هم پیچیده بود که نمی‌دانستم کسی که شکست خورده بود، خودم بودم یا استوارها…

بلند می‌شوم و علی تمام حرکاتم را زیر نظر دارد.
بغض دارم وقتی با صدایی شکسته پچ می‌زنم

– بریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

        1. به دلایلی سایت مجبور شد این کارو انجام بده
          سایت وان فقط دوتا از رمان هاش اشتراکیه بقیه مث قبل پارت گذاری میشن

  1. ممنون و متشکر به خاطر سورپرایزت نور جونم😘مرسی که امشب هم پارت گزاشتی.کاش آقاسید میگزاشت ماهک حرفش رو بزنه.😓

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا