رمان زهر چشم پارت ۱۳۹
بزاق دهانم را قورت میدهم و حاج محمد توی ذهنم به یک اسطوره تبدیل شده بود.
– گفت تنها راهش رفتن با اونه… تنها راهش رفتن بود، چون هیچ طور دیگه نمیتونست از من و پسرم، همزمان حفاظت کنه. بهش اعتماد داشتم، چون نفس رضا به نفسش بند بود. باهاش که عقد کردم، هفت سال تموم ازش فراری بودم. یه خاتون بود توی مسجد، هر شب دم در مسجد مینشست و دعا میخوند. پمیدونم از کجا و چطوری فهمیده بود، ولی یه روز وقتی داشتم آماده میشدم برای خوندن نماز ظهر بهم گفت…
مکث میکند، نگاهش را از چشمانم گرفته و آرام پچ میزند
– «إِذَا دَعَا الرَّجُلُ امْرَأَتَهُ إِلَی فِرَاشِهِ فَأَبَتْ فَبَاتَ غَضْبَانَ عَلَیْهَا لَعَنَتْهَا الْمَلائِکَهُ حَتَّی تُصْبِحَ.» (یعنی: «هرگاه، مرد، همسرش را بخواند و زن، اجابت نکند و شوهرش، شب را با خشم بر او، سپری نماید، ملائکه تا صبح، او را لعنت کنند».)
بزاق دهانم را قورت میدهم و او دستم را آرام میان دستش میفشارد.
– من مادرم دخترم… این حرفهایی که به تو میزنم رو نمیتونم به علی بگم… من میفهمم… دل زبون نفهمم میفهمه یه چیزایی سر جاش نیست.
نفسم سخت بالا میآید وقتی با صدایی مرتعش میپرسم
– رها چیزی گفته؟!
لبخند دیگری میزند و دستم را همراه دستش خودش کشیده و سمت چپ سینهاش میگذارد
– من میفهمم دخترم… لازم نیست کسی چیزی بگه. تو دیگه زن علی هستی، پس باید خودت زندگیت رو سر و سامون بدی. زن و شوهر نباید از هم دوری کنن دخترم.
بزاق دهانم را قورت میدهم و حاج محمد توی ذهنم به یک اسطوره تبدیل شده بود.
– گفت تنها راهش رفتن با اونه… تنها راهش رفتن بود، چون هیچ طور دیگه نمیتونست از من و پسرم، همزمان حفاظت کنه. بهش اعتماد داشتم، چون نفس رضا به نفسش بند بود. باهاش که عقد کردم، هفت سال تموم ازش فراری بودم. یه خاتون بود توی مسجد، هر شب دم در مسجد مینشست و دعا میخوند. پمیدونم از کجا و چطوری فهمیده بود، ولی یه روز وقتی داشتم آماده میشدم برای خوندن نماز ظهر بهم گفت…
مکث میکند، نگاهش را از چشمانم گرفته و آرام پچ میزند
– «إِذَا دَعَا الرَّجُلُ امْرَأَتَهُ إِلَی فِرَاشِهِ فَأَبَتْ فَبَاتَ غَضْبَانَ عَلَیْهَا لَعَنَتْهَا الْمَلائِکَهُ حَتَّی تُصْبِحَ.» (یعنی: «هرگاه، مرد، همسرش را بخواند و زن، اجابت نکند و شوهرش، شب را با خشم بر او، سپری نماید، ملائکه تا صبح، او را لعنت کنند».)
بزاق دهانم را قورت میدهم و او دستم را آرام میان دستش میفشارد.
– من مادرم دخترم… این حرفهایی که به تو میزنم رو نمیتونم به علی بگم… من میفهمم… دل زبون نفهمم میفهمه یه چیزایی سر جاش نیست.
نفسم سخت بالا میآید وقتی با صدایی مرتعش میپرسم
– رها چیزی گفته؟!
لبخند دیگری میزند و دستم را همراه دستش خودش کشیده و سمت چپ سینهاش میگذارد
– من میفهمم دخترم… لازم نیست کسی چیزی بگه. تو دیگه زن علی هستی، پس باید خودت زندگیت رو سر و سامون بدی. زن و شوهر نباید از هم دوری کنن دخترم.
بزاق دهانم را به زور قورت میدهم و او فشاری به دستم وارد میکند و میایستد
– حرفهام همینقدر بود دخترم…
انگار لال شدهام که نمیتوانم حرف بزنم… از از اتاق خارج میشود و من سرم را میان دستانم میگیرم.
امشب فقط همین یکی را کم داشتم تا به خرخرهام برسد.
سر بالا میگیرم و با صدایی کنترل شده میگویم
– این دیگه چه جورشه؟ مدل جدیده؟ چرا نمیذاری یکم نفس بکشم؟
دقایقی پلک میبندم و با عصبانیت بلند میشوم… خجالت میکشم به چشمان حاج خانم نگاه کنم و اما به اجبار از اتاق بیرون میروم.
قبل از اینکه وارد سالن شوم اما رها سر راهم ظاهر میشود
– چی میگفت مامان؟
پشت چشمی برایش نازک میکنم و چرا تازگیها رها اینقدر برایم غیر قابل تحمل شده است؟!
– اگه میخواست تو بدونی پیش تو میگفت…
چهرهاش را جمع کرده و ادایم را درمیآورد…
– زَهَر… بیتربیت….
پوزخندی برایش میزنم و از کنارش رد میشوم که بازویم را میگیرد
– راستی…. تو پریروز تو دانشگاه بودی؟
انگار روی سرم آب داغ ریخته میشود…
دلم میلرزد و سر کج میکنم
– من؟
بیخیال شانه بالا میاندازد و تا لب باز کند و چیزی بگوید، من جانم بالا میآید
– آره، بچهها گفتن دیدنت… اومده بودی؟
نفسم را سخت بیرون فرستاده و آرام پچ پچ میکنم
– نه، حتما اشتباه دیدن… من تو خونه بودم.
– لابد…
دستش را دور بازویم پیچد و لبخند بزرگی میزند
– بیا بریم که یه خبر توپ داریم برات.
همراهش میشوم و روی مبلهای تکی مینشینم، رها کف دستانش را به هم میکوبد و من زیر چشمی نگاه به علی میدوزم.
خیره به خواهرش لبخند میزند و من بزاق دهانم را به زور قورت میدهم..
فقط یک دروغ کوچک کافی بود برای گفتن دروغهای بیشتر و بزرگتر و من از کجا شروع کرده بودم، به خاطر نداشتم.
رها در مورد چیزی حرف میزند اما من حتی یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمم.
ذهنم انگار خونریزی کرده است…
نگاهم آنقدر طولانی به علی دوخته میشود که با لبخند، سمتم میچرخد و اگر میخواستم حقیقتها را بگویم، از کجا باید شروع میکردم؟
حقیقتها با غیرتش چه میکرد؟!
نمیشد بگویم…
همه چیز به هم پیچیده بود. طوری که هر کاری میکردم، گرهها به جای باز شدن، محکمتر و بیشتر میشدند.
دست روی پیشانیام میکشم و من هم، لبخندی میزنم. داشت چه اتفاقی میافتاد؟
حاج محمد و خانوادهاش میروند، من اما از قعر افکار بیپدرم بیرون نمیآیم…
– ماهک؟!
سر بالا میگیرم و به او که دست به پشتی کاناپه تکیه داده و نگاهم میکند، نگاه میکنم…
طوری توی خودم فرو رفتهام که حتی او هم، پی برده است.
چقدر عوض شده بودم!
دیگر به حد کافی نمیتوانستم ادای خوب بودن را دربیاورم.
– جانم…
– میخوای یکم بریم بیرون هوا بخوریم؟
نگاهی به ساعت دیواری میاندازم و متعجب میپرسم
– این وقت شب؟!
لبخند که میزند، درونم چیزی هری پایین میریزد
– آره، ما هیچ وقت با هم قدم نزدیم.
لبهایم کش میآیند و پلک میزنم…
کاش میشد گذشته را به کل از زندگیام حذف کرده و آیندهام را به این لحظه تطبیق دهم.
از روی مبل بلند شده و شالی که روی شانه سر دادهام را بالا میکشم و پر از ذوقی کودکانه میگویم
– بریم…
به ذوقی که دارم لبخند میزند و من، به اولین قدم زدنمان فکر میکنم…
به سادگی توانسته بود کمی از دلهره و استرسم کم کند و او مرد ماهری بود.