رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۱

4.3
(7)

– رها…

با بغض نگاهم می‌کند و من دست روی شانه‌اش می‌گذارم و با تحکم لب می‌زنم

– من ناراحت نیستم، اتفاقاً خیلی هم خوبه که داداش عتیقه و بسیجیت حواسش بهت هست.

اشک توی نگاهش حلقه می‌زند و من لبخند مضحکی روی لب می‌نشانم.

– حرف‌های اون بچه بسیجی هم برام مهم نیست که پاشم بخاطرشون ماتم بگیرم و بگم حاجی یکی در موردم اشتباه فکر می‌کنه و قضاوتم می‌کنه و غیره… برای من نه داداشت و حرف‌هاش مهمه، نه بقیه و حرف‌هاشون… برای من فقط هدفم مهمه و تو و سینا.

با انگشت قطره اشک آویزان از پلکش را می‌گیرم و سر تکان می‌دهم

– پس الکی زر زر نکن و بچسب به خونواده‌ت و درست، اوکی؟

– اگه حقیقت رو به داداشم بگیم اونم می‌فهمه اشتباه کرده ماهی… ما…

از این که این گفت‌وگو دارد طولانی می‌شود اصلاً خوشم نمی‌آید و با جدیت بیشتر رو به رها می‌گویم

– دیگه داری شر و ور می‌گی رها… من اگه بخوام بشینم واسه هر کی که در موردم بد فکر می‌کنه سفره‌ی دلم رو باز کنم که کلاهم پس معرکه‌س…

– اما…

– اما و مما نداره… اون داداش عتیقه‌ت هر طور که می‌خواد فکر می‌کنه و تو برای رم نکردنش ازم دور می‌شی… چون نمی‌خوام به خاطر تعصب احمقانه‌ی داداشت تموم تلاشم به باد بره.

حرفم را می‌زنم و بی‌تفاوت به نگاه اشکی و متعجبش از او فاصله می‌گیرم و از ساختمان دانشگاه بیرون می‌زنم.

– بدرود رها… اما کارم با داداش عقل کلت هنوز تموم نشده، یه تنبیه کوچولو رو حق خودم می‌دونم.

انگشتم را روی زنگ می‌فشارم و طولی نمی‌کشد که در آهنی ساختمان سه طبقه باز می‌شود. وارد ساختمان می‌شوم و با دیدن برگه‌ی آ چهاری که خبر از خرابی آسانسور می‌دهد، پای راستم را بر زمین می‌کوبم و راه راه‌پله را پیش می‌گیرم.

وقتی به طبقه‌ی سوم می‌رسم به خاطر قدم‌های تندم نفس نفس می‌زنم و در باز واحدش، مرا داخل واحدش دعوت می‌کند.

در را که می‌بندم، ضربه‌ای به شقیقه‌ام می‌کوبد و با اخم و شاکی می‌گوید

– دفعه‌ی بعد که خواستی خودکشی کنی بیا پیش خودم، قول می‌دم بدون اذیت شدنت جونت رو بگیرم.

خودم را روی کاناپه‌ی رنگ و رو پریده‌اش پرت می‌کنم و نگاه به قامت بلند و لاغر اندامش می‌دوزم.

– شر و ور نگو سینا، مگه اوسکلم که خودم و بکشم؟ قاصدت هر کی هست اشتب اطلاعت داده…

با سر به مبل روبه‌رویی‌ام اشاره می‌کنم

– بیا بشین باید حرف بزنیم.

مقابلم که می‌نشیند، پاهایم را روی میز می‌گذارم و با پوزخند لب می‌زنم

– از عماد و عامر و استوارها خسته شدم سینا.

با جدیت، بدون هیچ حرفی نگاهم می‌کند و من مقنعه‌ام را از روی سرم برمی‌دارم و ادامه می‌دهم

– مدارکی که ماهلی برام جا گذاشته فقط باباشون رو می‌فرسته زندان و من این و نمی‌خوام. می‌خوام عامر دردهایی که من تجربه کردم رو تجربه کنه. عماد باید بمیره.

اخم بین ابروهایش کورتر می‌شود و من نفس می‌زنم، قلبم انگار توی سینه‌ام مچاله می‌شود و نفرت مانند لوبیای جک، تمامم را احاطه می‌کند.

– نهال باید عماد رو بکشه.

– اینا رو که می‌دونیم ماهی… ولی چیزی که نهال رو تا این حد دیوونه کنه تو دست و بالمون نیست.

دستی به صورتم کشیده و خیره توی نگاهش آرام لب می‌زنم

– اما در واقع این هم نمی‌خوام.

چشم باریک می‌کند

– پس چی می‌خوای؟

بزاق دهانم را قورت می‌دهم، خودم هم نمی‌دانم چه می‌خواهم و از این سردرگمی و بلاتکلیفی، بیزارم.

– این‌و نباید بگم ولی دلم نمی‌خواد تاوان کثافت کاری‌های عامر و عمادی بده که کوچیک‌ترین نقشی نداره. از این خواستن و نخواستن‌ها خسته‌م و می‌خوام کمک کنی انتخاب کنم.

آرنج به زانوهایش تکیه می‌دهد و چشم باریک می‌کند، نگاهش توی چشمانم نگاه کسی است که می‌خواهد رنگ نگاه بیگانه‌ام را معنی کند.

– تو حالت خوبه؟

آرام می‌پرسد و اما قبل از اینکه به من مهلت جواب دادن بدهد، ولوم صدایش را بالا می‌برد.

– مطمئنی قرص‌هات رو الآن درست مصرف کردی؟

اخمی کور بین ابروهایم می‌نشیند و دستم مشت می‌شود.

– با من درست صحبت کن سینا، می‌زنم دهنت رو سرویس می‌کنما…!

دستی به صورتش می‌کشد، نه یک بار، نه دوبار، بار ها کف دستش را بر صورتش می‌کشد و در آخر صدایش بالاتر می‌رود

– من جر خوردم از بس بهت گفتم بیا و بی‌خیال عماد شو، اما تو چی گفتی؟

دهانش را کج می‌کند و به خیال تقلید صدای من، با دهان کجی می‌گوید

– مگه خواهر من گناهکار بود؟! گناه خواهر من فقط دوست داشتن اون حرومزاده بود.

از روی مبل برمی‌خیزد، دقیقاً رفتار کسی را دارد که حق همیشه با او بوده.

– تو خواستی این و ماهک… ما برای اینجا بودنمون نزدیک یه سال زحمت کشیدیم و حالا تو چون یه شب تا پای مرگ رفتی نظرت عوض شده؟

با اخم می‌پرسم

– مگه تو نبودی که ازم می‌خواستی فکر کشتن عماد رو از سرم بیرون کنم؟ حالا چی عوض شده من نمی‌فهمم سینا.

بازویم را می‌گیرد و از روی مبل بلندم می‌کند، نگاهش خشمگین است و حرکاتش جنون‌آمیز…
تنم را سمت اتاق کار می‌کشد و به محض ورودمان، نگاهم قفل روزنامه‌ای می‌شود که خبر مرگ تنها کسم را ثبت کرده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا