رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت۱۴۱

4.1
(9)

همین هم داشت جانم را می‌گرفت.
او اسنجا بود، پیشم، مقابل اهورایی که ذره‌ای آدمیت نداشت.

پیشم بود مقابل اویی که پست بود و لاشی…
و می‌توانست زبانش را به گفتن هر چیزی بچرخاند.

لبخندی از سر اجبار می‌زنم و همراهش، از واحد خارج می‌شوم.
زن همسایه را می‌بینم که فس فس کنان، با کیسه‌ی نان، پله‌ها را بالا می‌آید و ضربان قلبم بالا می‌رود.

– سلام فریال خانم.

نگاهم را از زن می‌گیرم و لب‌هایم را روی هم می‌فشارم.
علت آن پشت چشم نازک کردن موقع خروجش از ساختمان چه می‌توانست باشد؟!

– سلام پسرم… چطوری مادر؟

نگاهی به سبد توی دست علی انداخته و با لبخندی که من، بیشتر پوزخند تعبیرش می‌کنم می‌گوید

– می‌رین پیکنیک با عروس خانم؟!

علی با مهارت تمام بخث را عوض می‌کند و به خاطر اینکه می‌داند من از مقصدمان خوشم نمی‌آید، این کار را می‌کند.

– حسین سربازیش کی تموم می‌شه فریال خانم؟!

زن هم انگار با شنیدن اسم پسرش، همه چیز فراموشش می‌شود.
لبخندی پر از عشق روی لب می‌نشاند و جواب علی را می‌دهد

– دو ماه دیگه تموم می‌کنه، شیش ماهش رو به خاطر جبهه رفتن کربلایی بخشیدن…

#زهــرچشـــم
#پارت523

سرم را پایین می‌اندازم و علی چند جمله‌ی دیگر با فریال صحبت می‌کند و سپس با خدا حافظی آرامی دکمه‌ی آسانسور را می‌زند

– از کی تو این ساختمون می‌مونی؟

وارد آسانسور می‌شویم و جوابش، شوکه‌ام می‌کند

– از وقتی پونزده سالم شد.

با تعجب سمتش چرخیده و می‌پرسم

– از پونزده سالگی؟!

با خنده به شوکه بودنم، می‌گوید

– خب آره…

– چرا اینقدر زود؟ حاج خانوم چطور اجازه داد بهت؟

نگاهش را می‌گیرد و نفس عمیق و بلندی می‌کشد

– چون پسر کله‌شقی بودم. بعد از به دنیا اومدن رها، سرتق‌تر هم شدم.

نگاهش می‌کنم…
به گره‌ی بین ابروانش….
به چین گوشه‌ی چشمانش…
به مدل ایستادنش…

– فکر نمی‌کردی رها به دنیا بیاد؟

می‌بینم که رگ شقیقه‌اش محکم‌تر نبض می‌زند و سمتم می‌چرخد…
حرفی نمی‌زند و من لب‌هایم را روی هم می‌فشارم

– خب اونا با هم زن و شوهرن.

– می‌دونم… گفتم که، کله‌م پر باد بود.

خودم را سمتش می‌کشم

– یعنی الآن یه جور دیگه فکر می‌کنی؟!

سرش را بالا و پایین می‌کند و خیره توی نگاهم می‌گوید

– همونطور که تو گفتی، مادرم عقد کرده‌ی عمومه و نمی‌شه کاریش کرد.

#زهــرچشـــم
#پارت524

– تو هنوز هم ناراحتی…

آسانسور که توقف می‌کند، علی هم با کلافگی می‌گوید

– در موردش حرف نزنیم ماهک، باشه عزیزم؟!

کف پاهایم ناخودآگاه به کف آسانسور می‌چسبند و او اما از آسانسور خارج می‌شود….

– حاج خانم می‌دونه من و تو با هم….

برای اولین بار است که حس می‌کنم خجالت می‌کشم و نمی‌توانم جمله‌ام را کامل کنم.
داغ شدن گونه‌هایم اصلا طبیعی نیست و نگاهم را از چشمانش می‌گیرم.

درب آسانسور می‌خواهد بسته شدو که او خیلی سریع مانع شده و متعجب سرش را کج می‌کند

– چی؟

لب‌هایم را روی هم فشرده و نگاهم را توی حدقه می‌چرخانم.
طوری از خیرگی در نگاهش فرار می‌کنم که انگار آن چشمان سبز تیره، می‌خواهند هیپنوتیزمم کنند.

– به روح ماهلی من چیزی بهش نگفتم.

بازویم را می‌گیرد و آرام از توی کابین آسانسور بیرونم می‌کشد.

– باشه عزیزم… فقط بگو مادرم چی بهت گفت.

نمی‌دانم بغض از کدام جهنم دره‌ای ویدایش می‌شود و مستقیم بیخ گلویم می‌چسبد.

– ماهک؟! تو می‌ترسی؟!

نمی‌دانم حسی که دارم ترس است یا حسی دیگر…
تنها عذاب آور بودنش را می‌دانم و طاقت فرسا بودنش را…

– از من؟!

#زهــرچشـــم
#پارت525

بازویم را آهسته از دستش بیرون می‌کشم و او با همان لحن متعجب و دلخور می‌گوید

– من بهت آسیب نمی‌زنم. چرا ازم می‌ترسی؟

– نمی‌ترسم… فقط گفتم شاید فکر کنی من گفتم به حاج خانوم.

نفس عمیق دیگری می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد

– حالا بیا بریم توی ماشین حرف می‌زنیم.

مظلومانه که سر تکان می‌دهم، به حرکت کودکانه‌ام می‌خندد

– دختر بچه…

حرفی نمی‌زنم و او به محض سوار ماشین شدنمان می‌پرسد

– حاج خانم چی گفت؟!

– گفت حس می‌کنه که یه چیزی سر جاش نیست.

بزاق دهانم را قورت داده و نگاهش می‌کنم

– در مورد اوایل عقد خودش و حاجی هم یه چیزایی گفت…

اخم کرده و جدی می‌گوید

– در مورد ما چی گفت.

دلم برای جمع شدنم با او قنج می.رود و لبخندی که روی لبم می‌نشیند را نمی‌توانم کاری کنم.
با هیجان کف دستانم را روی ران پایم می‌گذارم و می‌گویم

– گفت زن و شوهر نباید از هم دوری کنن.

– تو چی گفتی؟

چیزی توی سینه‌ام قل می‌خورد

– من؟!

#زهــرچشـــم
#پارت526

کوتاه نگاه از مسیر گرفته و می‌گوید

– آره، تو چی گفتی بهش…

چه گفته بودم؟!
یادم رفته بود.
لب‌هایم را گزیده و بزاق دهانم را قورت می‌دهم

– چیزی نگفتم.

دست پشت گردنش برده و با دست راست فرمان را می‌چسبد.
آرنج دست چپش را هم به لبه‌ی تکیه داده و دستش را روی ته‌ ریشش می‌کشد.
نباید برای ژست جذاب و مردانه‌اش غش کنم؟!

– الآن من چی بهش بگم….

لب‌هایم را توی دهانم می‌برم و او سمتم می‌چرخد…
با چشمان باریک شده لحظاتی را خیره نگاهم می‌کند، طوری که نگاه من به مسیر دوخته می‌شود.

– چتری‌هات رو کوتاه کردی؟

میان بحث مهممان، نمی‌دانم بحث چتری‌های کوتاه شده‌ی من از کجا پیدا می‌شود.
ناخودآگاه دست روی موهایم می‌کشم و سرم را به طرفین تکان می‌دهم

– نه!

نگاهش را دوباره به مسیر دوخته و می‌گوید

– چرا، کوتاه شدن، دم ابروهات هم کوتاه شده.

نمی‌دانم چه بگویم.
آفتابگیر را پایین داده و نگاهم را با دقت به آینه‌ی کوچک می‌دوزم و با این که متوجه هیچ گونه تغییری نمی‌شوم، می‌گویم

– دیروز اصلاح کردم، شاید به خاطر اونه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. منظور سید رو از ازدواج با ماهک نفهمیدم.به نظرم فقط حس ترحم داره به اون نه چیز دیگه ای.🙁و بسیار متشکر م از نور جونم به خاطر پارت گزاری بی نقصش😘😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا