رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 89

3.3
(12)

صدای زوزه‌ی گرد می‌آید و ماهک در کلبه را می‌بندد…

– هر دومون می‌دونیم که ازدواج بچه‌بازی نیست. پس خواسته‌م از تو هم اینه که این موضوع رو بازی فرض نکن.

علی می‌ایستد…
با چشمانی باریک شده نگاه در چهره‌ی دخترک می‌چرخاند و آرام پچ پچ می‌کند

– رها چیزی بهت گفته؟

ماهک اما با پوزخند نگاه می‌گیرد و خودش را به منقل می‌رساند…
چوب کنار دیوار را برمی‌دارد و ذغال‌های توی منقل را جابجا می‌کند.

– نه! چیزی باید می‌گفت؟

میخندد و اضافه می‌کند

– اصلا به اون چه ربطی داره؟

– پس چرا فکر می‌کنی قراره موضوع ازدواج رو بازی تصور کنم؟

ماهک نگاهش نمی‌کند…
اینکه علی هنوز آن دخترک بهار نام را که به گفته‌ی رها دیگر متأهل نبود، فراموش نکرده، زیادی واضح نیست؟

– همینطوری گفتم…

کوتاه و مسخره می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد

– خواستم عین این دخترای تو فیلما که به خواستگارشون می‌گن ازت انتظار صداقت دارم و فلان، تز بیام.

صدای چکه‌ی آب روی سقف کلبه باعث شد ماهک با چشمانی گرد شده سمت علی بچرخد

– داره بارون میاد!

علی نفس عمیقی می‌کشد و با اکراه نگاهش را به سقف می‌دوزد…
خیره به ایرانت سقف می‌گوید.

– خیالت راحت… اونقدر بزرگ شدم که فرق بازی و واقعیت رو از هم تشخیص بدم.

نگاه از سقف می‌گیرد و سمت ماهک می‌چرخد و ادامه می‌دهد

– حالا که جواب مثبت رو دادی می‌شه بریم؟ بارش بارون ممکنه شدت بگیره و ما هم برای حرف زدن اومدیم بالای کوه؛ ممکنه نتونیم برگردیم.

با دلبری شانه بالا می‌اندازد و لبش را می‌گزد

– چه خوب… برنگردیم.

علی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و سمت در قدم برمی‌دارد.

– بچه نشو…

در را که باز می‌کند باد تندی داخل کلبه می‌وزد و علی با چشمان باریک شده به خاطر هجوم باد داخل کلبه، سمتش برمی‌گردد

– بدو ماهک…

ماهک حین برداشتن تشک‌ها از روی زمین، پشت چشمی برایش نازک می‌کند

– خیلی بی‌بخاری سید… اصلا بگو ببینم دم و دستگاه داری تو؟

تشک‌ها را کنار دیوار می‌گذارد و دست به کمر می‌زند

– اگه نداری بگو همین الآن جواب مثبتم رو پس بگیرم سید… نمی‌شه که بدون دم و دستگاه!

علی اخطارگونه اسمش را صدا می‌کند و ماهک لبش را کج می‌کند

– من نباید بفهمم شوهر آینده‌م…

علی با صدای بلند میان کلامش می‌پرد

– من دارم می‌رم ماهک… اگه می‌خوای تموم شب رو تو کوه و بیابون بمونی من کاریت ندارم.

از در که بیرون می‌زند ماهک با خنده دنبالش می‌دود

– هی… هی… هی…

خودش را به مرد جدی و اخمو می‌رساند و موهایش با سخاوتمندی توی هوا، میان باد می‌رقصند و او هیچ اصراری برای بالا کشیدن شالش ندارد…

چتری‌هایش هم قاطی موهایش شده و پیشانی سفید و بلندش توی دید است…
دخترک بدون چتری‌های مشکی هم زیباست و دلبر…

– کجا؟ می‌خوای همسر خوشگل آینده‌ت رو وسط کوه ول کنی بری؟

کلافه گوشه‌ی چشمانش را با انگشت می‌فشارد و سپس با نفس عمیقی کتش را از تنش درمی‌آورد و سمت ماهک می‌گیرد

– بیا تنت کن سرده هوا.

ماهک با شیطنت خودش را جلو می‌کشد

– خودت بنداز رو شونه‌م.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. نور جونم.این سایت ایراد داره .زمان رو اشتباه میزنه.هم اش چک می کنم برای پارت جدید,می زنه ۲۸ دقیقه پیش,چه بدونم …,۶ ثانیه پیش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا