رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 79

3.8
(9)

– سوار شو ماهک…

با خنده دستم را از روی دستش برمی‌دارم و اما قبل از اینکه عقب بکشم روی پاشنه‌ی پا بلند می‌شوم و توی گوشش، طوری که نفس‌هایم گردن و گوشش را لمس کند، پچ می‌زنم.

– اعتراف کن ازم خوشت میاد سید…

عقب می‌کشد و بدون اینکه چیزی بگوید یا حتی نگاهم کند ماشین را دور می‌زند و سوار می‌شود.

با دلبری می‌خندم…
طوری که صدای خنده‌ام را بشنود.

– آخی! سید سر به زیرمون خجالت کشید به روش آوردم؟

سوار ماشین می‌شوم و اما او قبل از اینکه من کامل در را ببندم حرکت می‌کند.

– خب آدم که به خاطر چیزایی که ازشون خوشش میاد خجالت نمی‌کشه…

لبم را کج کرره و کامل روی صندلی سمت او می‌چرخم

– گناه کبیره که نیست… کار دله، گناه تو نیست سید. البته زیبایی و جذابیت منم چیزی نیست که بشه مقابلش مقاومت کرد.

تو گلو می‌خندم و تنم را سمتش می‌کشم

– اعتراف کن عاشقم شدی سید… این پیشنهاد ازدواجت هم از روی عشق آتشینت به منه، مگه نه؟!

باز که حرفی نمی‌زند لب زیرینم را بین نیشم کشیده و آرام لب می‌زنم

– می‌گن سکوت علامت رضاست دیگه، درسته؟

سمتم می‌چرخد، نگاهش به چشمانم نگاه شخصیست که برای اولین بار با یک موجود فضایی روبرو شده است.

– من با تو چیکار کنم؟

لبم را با عشوه می‌گزم و دستم را دوباره روی دستش می‌گذارم…
پر حرارت نفسم را توی صورتش پرت کرده و نجوا می‌کنم

– خیلی کارا… می‌خوای یادت بدم چه کارایی می‌شه با دختری که ازش خوشت میاد بکنی؟

#

باز هم زیر لب ذکر می‌گوید و به شیطان رجیم لعنت می‌فرستد. دستش را از زیر دستم کشیده و دنده را جابه‌جا می‌کند…

– می‌شه اینقدر حرف نزنی؟

– خب عملی یادت می‌دم، بدون حرف زدن. هوم؟!

چیزی نمی‌گوید جز تکان چپ و راست سرش و من تا رسیدن به مقصد با شیطنت گاهی لمسش کرده و گاهی مزه‌پرانی می‌کنم.

او اما بدون اینکه چیزی بگوید یا حتی نگاهش را از مسیرش بگیرد، ترجیح می‌دهد سکوت کند.

توی پارکینگ یک رستوران ماشین را پارک می‌کند و خود پیاده می‌شود.

به عمد منتظر می‌مانم که با اتکای دستش به سقف ماشین تنش را خم کرده و می‌پرسد

– نمی‌خوای پیاده شی؟

با ناز تابی به گردنم می‌دهم و آرام می‌گویم

– حالا که اصرار می‌کنی باشه، پیاده می‌شم.

اینبار نمی‌تواند مقابل شیطنت کوچکم بی‌تفاوت بماند و کوتاه و آرام می‌خندد که با ذوق به خنده‌ی کوتاه و مختصرش خیره می‌شوم.

خیلی زود صاف می‌ایستد و از خدا طلب صبر می‌کند که من هم با خنده پیاده می‌شوم.

– خنده هم گناهه سید؟ یا اگه من ببینم خنده‌ت رو معصیت دار می‌شه؟

قفل ماشین را می‌زند و آرام می‌گوید

– نه! گناه نیست. بیا بریم.

ماشین را دور می‌زنم و ناگهانی از بازویش آویزان می‌شوم که متعجب خودش را عقب می‌کشد

– چیکار می‌کنی؟

سرم را کج می‌کنم.

– خب چون هنوز پیشنهاد ازدواجت رو قبول نکردم رِلِت محسوب می‌شم دیگه… دارم بازوت رو می‌گیرم.

لااله‌الا‌اللهی زیر لب می‌گوید و سپس دستم را از دور بازویش باز می‌کند

– نکن ماهک…

دستم را عقب می‌کشم، اما چیزی از حس خوبی که کنار او دارم کم نمی‌شود.

همراهش وارد رستوران بزرگ و زیبایی می‌شویم که به نظرم بهترین جایی است که در عمرم آمده‌ام.

مقابل یک میز پالتوی چرمی که به تن دارم را از تنم درمی‌آورم و منتظر می‌مانم تا صندلی را برایم عقب بکشد و او اما بی‌تفاوت به انتظار من، روی صندلی مقابلم می‌نشیند.

پالتویم را روی پشتی صندلی می‌اندازم و حین چرخاندن نگاهم توی رستوران نسبتاً خلوت، می‌گویم.

– انگار یادت رفت صندلی رو برای عشقت عقب بکشی سید.

خود صندلی را عقب کشیده و می‌نشینم، پا روی پا می‌اندازم و آرنجم را به میز تکیه می‌دهم.

– اینجا جای قشنگیه…

نگاهش اطراف می‌چرخد و نگاه من اما از او و چهره‌ی جذاب مردانه‌اش کنده نمی‌شود.

چهره‌اش ساده است و جذاب. اما چشمانش، آن تیله‌های نفسگیر سبز رنگ طور دیگری زیباست.

– آره جای خوبیه. یه بار بیشتر نیومدم.

دست چپم را زیر میز می‌برم و گوشه‌ی مانتویم را بین دست می‌فشارم.
با آن زن بهار نام آمده بود؟
همان زنی که برگشتش باعث شده بود به من پیشنهاد ازدواج بدهد؟

قبل از من کس دیگری را هم به اینجا آورده و مقابلش نشسته بود؟

آن زن بهار نام چرا اینگونه ترسناک و وحشیانه به مغزم هجوم آورده است؟
چرا می‌خواهد در صدر افکارم جای بگیرد و حسی موریانه‌وار به جان ذهنم بیاندازد؟

– دلم نمی‌خواد بدونم با کی اومدی قبلا سید…

ابرویش بالا می‌رود و نگاهش از اطراف کنده و بند چشمان من می‌شود.
متعجب بودنش مهم نیست و من هیچ علاقه‌ای به حرف زدن در مورد عشق سابق اویی که اگر من نبودم، هنوز هم یادگاری‌هایش میان کتاب سهراب بود، ندارم.

– منظورم اینه که مهم نیست با کی اومدی، مهم اینه که الآن با من اینجایی.

گوشه‌ی چشمانش چین می‌خورد و او انگشت شستش را گوشه‌ی لبش می‌کشد.

می‌خندد؟
به حسادت خوره مانند من که به جان مغزم افتاده می‌خندد؟

– کسی که باهاش اومدم خانم نبود. من در واقع اولین باره که با یه دختر میام رستوران.

کیلو کیلو قند توی دلم آب می‌شود. آب شدنش را واضح حس می‌کنم و نگاهم توی چشمان سبز رنگش می‌چرخد.

– من مگه چی گفتم؟

به جای اینکه جوابم را بدهد، می‌ایستد و می‌گوید:

– می‌رم غذا سفارش بدم. چی می‌خوری؟

شانه بالا می‌اندازم و جوابی نمی‌دهم که سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و از میز دور می‌شود.

دست زیر چانه می‌زنم و از پشت نگاهش می‌کنم. به طرز قدم برداشتنش، به شانه‌های پهنش، به قامت بلندش…

– اون دختر رو از ذهنت بیرون می‌ندازم علی. حتی اگه بخوای ازم به عنوان یه اهرم استفاده کنی.

نفس عمیقی می‌کشم و دستی بین چتری‌هایم می‌کشم و روی پیشانی‌ام مرتبشان می‌کنم.

وقتی برمی‌گردد، نگاهش می‌کنم و او بدون حرف روی صندلی‌اش می‌نشیند.

– موهات چشمات رو اذیت نمی‌کنه؟

ابروهایم را بالا می‌دهم و به خاطر بالا رفتن ابروهایم، انتهای چتری‌هایم توی چشمم فرو می‌رود.

– من و نه! ولی انگار تو رو اذیت می‌کنن!

#پارت286
تکیه می‌دهد و نگاهش از روی چشمانم تا چتری‌هایم بالا می‌آید.

– نه! چه ارتباطی با من داره؟!

چشم باریک می‌کنم و اما قبل از اینکه بخواهم جمله‌ی قبلی‌اش را کش بدهم و از گوشه میانش برای شیطنت سوتی جمع کنم، می‌گوید

– شیشلیک سفارش دادم، امیدوارم دوست داشته باشی.

لبم را جمع می‌کنم و او اما نگاهش از چشمانم پایین‌تر نمی‌آید. درست بین نگاه و چتری‌هایم می‌چرخد. من اما دلم باز کردن بحثی مرتبط با چنری‌هایم می‌خواهد.

– دوست دارم، نگفتی! چتری‌هام رو دوست نداری؟

نگاهش را می‌گیرد و از توی پارچ آب روی میز، برای خودش آب می‌ریزد.

– من تو رو گفتم ماهک… حرف‌هام رو به سوق نده.

هر دو آرنجم رو روی میز می‌گذارم و با چشمانی تنگ شده نگاهش می‌کنم. او اما خونسردانه جرعه‌ای از آبش می‌نوشد.

– چشمام رو اذیت نمی‌کنه، عادت کردم.

سری تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید

– خوبه…

چرا نمی‌توانم حرف‌هایش را بفهمم؟ “خوبه”ی کوتاهش چه معنی می‌تواند داشته باشد؟

این که اذیتم نمی‌کند خوب است یا اینکه به ریختنشان روی پیشانی‌ام عادت کرده‌ام؟
یا شاید هم او هم خوشش می‌آید؟!

حرفی نمی‌زنم و وقتی سکوتم به درازا می‌کشد، او لب می‌زند

– خب جوابت چیه؟

لب‌هایم را جمع می‌کنم و نگاه او اما اینبار می‌لغزد… کوتاه به فاصله‌ی صدم ثانیه روی لب‌هایم سر می‌خورد و اما خیلی زود با استغفاری زیر لب، نگاه می‌گیرد.

– من گشنمه! بعد از غذا جوابم رو می‌دم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا