رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 75

4
(9)

عصبی می‌خندم.
جملاتش برایم آنقدری غیر قابل درک هست که عصبانیتم هر لحظه به جای کم شدن، بیشتر شود.

– الآن داری بهم پیشنهاد ازدواج می‌دی یا ازم کمک می‌خوای؟ می‌شه واضح‌تر صحبت کنی تا مخم هنگ نکنه؟

– فعلا به چشم یه درخواست کمک بهش نگاه کن. بعدش شاید خدا خواست و تونستیم با همدیگه کنار بیایم. اونوقت…

مکث که می‌کند می‌پرسم

– اونوقت چی؟ بعدش چی می‌شه؟ اگه زد و خدات نخواست، اونوقت چی می‌شه؟

– امتحان می‌کنیم، اگه نشد طلاق می‌گیریم.

– من به خاطر کمک به تو باهات ازدواج کنم و اگه خدا زد پس کله‌ت و خواستی زنت بشم و اگه هم نخواستی مهر مطلقه بودن بکوبی تو پیشونیم و ما رو به خیر و شما رو به سلامت؟

– می‌شه یکم آروم باشی؟

کف دستم را روی ران پایم می‌کوبم و عصبی می‌خندم.

– مگه می‌ذاری آروم باشم؟ اصلا خودت درک می‌کنی حرف‌هات رو علی؟ به نظرت این حرف‌ها به تو و اون شخصیت اسطوره‌ایت میاد؟

حرفی نمی‌زند و اینبار من هستم که نگاهم را از او می‌گیرم و به روبرو می‌دهم.

– نمیاد علی… به تو نمیاد این حرف‌ها. تو چطور حاظر می‌شی به دختری که چند وقت پیش بهش لقب زالو و سبک سر رو دادی پیشنهاد ازدواج بدی؟ مسخره نیست به نظر خودت؟

– حق با توعه، ولی اینطور هم که می‌گی خواسته‌ی نامعقولی نیست. درسته که زمین تا آسمون با هم فرق داریم ولی این دلیل نمی‌شه که با هم را نیایم. اینطور نیست؟

دلم دعوا کردن می‌خواهد.
دعوایی به بزرگی خشم و عصبانیت توی وجودم.

علت عصبانیتم مشخص است ولی من علت آن کور سوی امیدی که مانند نور بهاری که از بین ابرها می‌تابد، نمی‌فهمم.

– به پیشنهادم فکر کن لطفا. با عصبانیت تصمیم نگیر.

نگاهش نمی‌کنم.
نگاهم روی دستانم دقیقه‌هاست که ثابت مانده ‌است.
دستانی که مشت می‌شوند و دوباره باز می‌شوند.

لبم را تر می‌کنم. حتی با تکان سر هم جوابش را نمی‌دهم و او بعد از نفس عمیقی که می‌کشد، استارت می‌زند.

– می‌دونم سخته، برای منم سخته. ولی تلاشمون رو می‌کنیم باشه؟

– تو که اینقدر از من بدت میاد چطور حاظر شدی همچین پیشنهادی بهم بدی؟

به محض اتمام جمله‌ام سمتش برمی‌گردم و او کوتاه نگاهم می‌کند

– شاید قسمتمون اینه.

عصبی می‌خندم و دلم می‌خواهد جمله‌ی مسخره‌اش را به سخره بگیرم اما سکوت می‌کنم و او بعد از مکث کوتاهی اضافه می‌کند.

– شاید اعتقاد نداشته باشی ولی حقیقته. این که تو، با اینهمه اختلاف اعتقاد، یکهو وسط زندگی و مشغله‌هام سبز بشی خواست خداست.

تکیه از صندلی ماشین می‌گیرم و رو به او می‌نشینم.

– خواست خدا نبود، من خواستم که بیام تو زندگیت. من خواستم که بشم مشغله‌ی ذهنیت.

اخم می‌کند و اما جوابم را نمی‌دهد.
جمله‌ام انگار به مذاقش خوش نمی‌آید.

دور برگردان را دور می‌زند و بعد از سکوتی طولانی که بینمان حکم‌فرما می‌شود، او خود اقدام به شکستن سکوت می‌کند.

– من حرف‌هام رو زدم. می‌رسونمت خونه و تو هر وقت فکرهات رو کردی می‌تونی بهم زنگ بزنی.

جوابش مشخص است.
باید همین الآن سر بالا گرفته و مخالفتم را با پیشنهاد مسخره‌اش به خاطر مادرش را اعلام کنم.

اما آن کور سوی لعنتی درست میان قلبم چنگ می‌زند…
التناس می‌کند و بالاخره موفق هم می‌شود.

تا رسیدن به ساختمان سینا چیزی نمی‌گویم و او به محض پارک ماشین در حاشیه‌ی خیابان صدایم می‌کند.

– ماهک؟

قل و زنجیر پیچ و مهره‌های شل شده‌ی قلبم را گرفته و مهارش می‌کنم تا بیشتر از این، به خاطر یک اسم و تن صدا نلغزد.

نگاهش که می‌کنم، سرش را تکان می‌دهد

– نگران هیچ چیزی نباش. حتی اگه قبول هم نکنی تصمیمت برام قابل احترامه.

چیزی نمی‌گویم.
پیاده می‌شوم و بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم سمت ساختمان قدم برمی‌دارم.

به عشقی که به مادش داشت، حسودی‌ام شده بود.
به عشق بی‌دریغی که مجبورش کرده بود با وجود تمام نفرتش از من، پیشنهاد ازدواج بدهد.

واقعی بود؟
من دقایقی قبل از جانب او، پیشنهاد ازدواج گرفته بودم؟
رویا و خیال نبود؟!

نفس عمیقی می‌کشم و چرا خوش‌حال نیستم؟
خودخواه و عقده‌ای هستم که دلم می‌خواهد به خاطر خودم مرا بخواهد نه مادرش؟

به طبقه‌ی بالا که می‌رسم، با دیدن رها که به دیوار کنار در تکیه داده، حس و حالم می‌پرد و متعجب صدایی صاف کرده و می‌پرسم.

– تو اینجا چیکار می‌کنی؟

سمتم برمی‌گردد و با اخم صدایش را بالا می‌برد. طلبکار می‌توپد

– این جا چیکار می‌کنم؟ من الآن باید بفهمم اون صاحب خونه‌ی عقده‌ایت از خونه‌ت بیرونت انداخته و تو در به در شدی؟ خیلی خری ماهی.

لبی تر کرده و در را باز می‌کنم تا خودش و جیغ جیغ‌هایش را به داخل بفرستم و دست روی شانه‌اش می‌گذارم

– چرا جیغ می‌کشی حالا؟ کَرَم مگه من؟ برو تو…

حین داخل شدن طلبکار جوابم را می‌دهد

– هم کری، هم خر… چرا به من چیزی نگفتی؟ چرا نیومدی خونه‌ی ما؟ اون سینای میرغضب رو تو مجبور کردی لال شه و چیزی به من نگه؟

در را می‌بندم و ابتدا شال روی موهایم را برمی‌دارم. جملات علی همچنان توی ذهنم یکه‌تازی می‌کند و باعث اختلال در تمرکزم می‌شود.

– می‌شه یکم آروم باشی رها؟ سرم درد می‌کنه.

دست به کمر می‌کوبد و پشت چشمی نازک می‌کند

– خا بگو دیگه… چی شده؟ این چند وقت این جا می‌موندی؟

لبخندی روی لبم می‌نشیند و قلبم ضربان می‌گیرد…
مشغول باز کردن دکمه‌های مانتویم می‌شوم و نگاه از چشمان منتظرش می‌گیرم.

– خونه‌ی علی بودم. دو سه روزه اومدم اینجا؟

خودش را روی مبل پرت می‌کند و با چشمانی باریک شده می‌پرسد

– علی کیه؟ از فامیلاتونه؟

لب‌هایم را توی دهانم فرو می‌برم و مانتو و شالم را روی پشتی مبل می‌اندازم و شانه بالا پرت می‌کنم.

– سید علی… داداش تو.

چشم گرد می‌کند و در همان حالت نشسته خشک می‌شود که می‌خندم و سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارم.

– داداشت یه جنتلمن واقعی بوده و خبر نداشتیم ما!

برایش لیوانی آب پر کرده و دوباره از آشپزخانه خارج می‌شوم.

– حالا اینقدر تعجب نداره که… جنتلمن بودن داشِت رو دیدیم.

لیوان آب را مقابلش می‌گیرم و با انگشت چند بار به پیشانی‌اش می‌کوبم

– به خودت بیا رها… اینقدر تعجب داره حرفم؟

تکان سختی می‌خورد و لب‌هایش با نیت لبخند کج می‌شوند. آب را از دستم می‌گیرد و آرام می‌پرسد

– داری شوخی می‌کنی؟

نفس عمیقی کشیده و مقابلش خودم را روی مبل می‌اندازم.

– مگه من باهات شوخی دارم؟ تو مسافرخونه بودم اومد دنبالم و من و برد خونه‌ش… سه چهار روز اونجا بودم.

جرعه‌ای آب می‌نوشد

– داداش من؟ اون می‌دونست تو تو مسافرخونه می‌مونی من نمی‌دونستم؟ اون اومد دنبالت و ازت خواست بری تو خونه‌ش؟ بعد خودش کجا موند؟

با شیطنت آرنج به زانو تکیه داده و آرام و پر از هیجان پچ می‌زنم

– اونم با من می‌خوابید خب… چه دلیلی داشت وقتی یه دختر هات تو خونه‌ش بود، آواره‌ی اینور و اونور بشه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا